" چقدر خودت رو اذیت میکنی بابا! بیخیال! تهش خاکه دیگه. " فارغ از این بحث که این اصطلاح بطورِ کلی درست هست یا نه، میخوام یه بحثی رو در رابطه باهاش مطرح کنم. اول اینکه اگه نگم همه مون، حداقل 90 درصدمون این حرف یا حرفِ شبیه بهش رو بطور مستقیم یا غیر مستقیم از اطرافیانمون شنیدیم و شاید خودمون هم بکار بردیمش؛ این ها مدِ نظرِ من نیست. من میخوام این مسئله رو بررسی کنم که اگه یک سری از موفق ترین و ثروتمند ترین افرادِ جهان، طبقِ این حرف و اصطلاح، مسیرِ زندگیشون رو ادامه میدادن و هدف گذاری میکردن، به کجا و چه مقصدی میرسیدن.
1. استیو جابز:
استیو اگه طبقِ نصیحتِ پدر خوانده ش، پل رینهولد، مبنی بر اینکه: " ای باباع.استیو! چقدر درس میخونی پسر! خودت رو اذیت نکن. تهش خاکه دیگه. " عمل میکرد، اوجِ موفقیتش خلاصه میشد تو یه نیسانِ آبی و یه دستمال یزدی به گردن، تو کوچه پس کوچه های سانفرانسیسکو، یه دست به فرمونِ نیسان، یه دست به بلندگو، تو ظل تابستان عربده میزد: سیبِ دماونده! بیا حراجِ تابستونی گذاشتم! همین دو ساعت پیش از باغِ نوکِ قله ی دماوند چیدم. بدو بیا که تموم شد. [ یک گاز به سیبِ توی دست و آبِ سیبی که پاچید تو شیشه جلو ]
بعد از کلی عربده کشی و شنیدنِ فحش های ناموسی مبنی بر: [ بر فادِرت لعنت شِتی ] یا [ آنتِت رو سگ گاز بگیره جابز ] و دیگر ابراز اراداتِ خانوادگی، چند نفر میان ازش خرید کنن که با تَلی از سیب های گاز خورده مواجه و مجددأ علاوه بر اینکه چوب گذاشتن لای بغلش، آنت و فادر و مادِر و دیگر بستگان رو مورد نوازش های روحی روانی قرار دادند.
2. بیل گیتس:
مری " مادرِ بیل " به بیلِ جوان: کافیه دیگه پسرم. چقدر کار میکنی! انقدر زحمت میکشی تهش خاکِ سردِ گوره دیگه. سخت نگیر انقدر!
بیل گیتس اگه این نصیحت رو گوش میکرد تهِ تهش تو جنوبِ سیاتل، تهِ خیابونِ سرباز رایان [ جیمزشون ]، یه کافی نت داشت که جوونا میومدن بجا ثبت نام کنکور و حج عمره و عتبات و سهام عدالت و اینا، توش گات دانلود میکردن [ با توجه به اینکه بیل، بسته ی نامحدودِ 100 گیگابایتی میگرفت واسه کافی نتش، یقینأ کارِ اخلاق مدارانه ای نبود ] و حتی مقاله و پایان نامه میدزدید و کپی میکرد واسه ترم هفتی های دانشگاهِ شهرشون و از همین راه مخِ دختر همسایه ی دانشجوشون رو هم میزد و بدبخت میشد. به همین برکت که!
3. کارلوس اسلیم:
کارلوس عمه ش که اطلاعاتِ درست حسابی ای ازش در دسترس نیست، اون نصیحت معروف رو بهش میکرد و کارلوس، اوجِ موفقیتش رو تو مکزیکوسیتی توی بستنی فروشیِ برادرانِ مارکز [ به جز جمشید ]، درحالی که ذرت مکزیکی میداد به ملت و با دوازده دو صفرش مار بازی میکرد و میسوخت همه ش، جشن میگرفت.
4. آمانسیو اورتگا:
ایشونم اگه اون نصیحت رو سر لوحه ی زندگیش قرار میداد، الآن بجا اینکه دومین فرد ثروتمند جهان و موفق ترین شخص تو حوزه پوشاک و مد باشه، خرسی، خری، هاچ زنبور عسلی چیزی میشد جلو این لباس فروشی های لاکرونیا و ملتی که به سمتِ استادیوم گاو سواری میرفتن رو هدایت میکرد به سمتِ لباس فروشی، که تهش هم همه میرفتن طرفِ گاو سواری و محلِ سگ هم بهش نمیذاشتن و صاحب کارش هم مثلِ پفک پرتش میکرد بیرون و بیکار میشد و بعدشم تو پارک معتادش میکردن و تزریقی میشد میفتاد تو جوب، و میمرد [ نقطه ]
حالا باز خود دانید و این نصیحت و آینده ای که در پیشه!
+ شاید ادامه ی همین پست رو واسه افرادِ موفقِ دیگه هم بنویسم! خدا داند!
- ۱۲ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۹