زندگی
چند وقتی میشه که سر کوچه مون ساخت و ساز راه انداختن؛ البته قبلش تخریب و نابود سازیِ مِلکِ قبلی بود. یه فضای نسبتأ بزرگ و کلی کارگر و مهندس و عواملِ ساخت و ساز. از سر و صدا های این چند وقت که باعث و بانیِ اذیت و آزار های صبحانه و شبانه شده بود بگذریم، باز شدنِ زاویه دید و منظره ی روبرویِ خانه ی ما واقعأ جالب و دیدنی بود. وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکردیم، انگار تغییرِ مکان داده بودیم و این منظره واسه خانه ی ما نیست! گذشت و گذشت تا دیروز. هوا اونقدر گرم بود که وقتی میرفتی بیرون، خورشید با شلاقِ آفتاب میزد تو سر و صورتت و از شرمندگیت درمیومد. تو همین شرایط کارگرهای زحمتکش و محترم هم مشغولِ کار واسه بدست آوردن چند لقمه نونِ حلال بودن؛ طفلکی ها از ژن و خونِ پدر و مادر که شانس نیاوردن؛ مجبورن زحمت بکشن واسه پول و زندگیشون. شدتِ گرما یکی از کارگر ها رو به ستوه در آورده بود و اون کارگر به سایه ی دیواری که روش نوشته شده بود: این مکان مجهز به دوربین های مدار بسته است، پناه برده بود. دیوار متعلق به همون ساخت و ساز و از بازمانده های ملکِ قبلی بود و لازمه بگم دروغ بود! دوربینی در کار نبود. من خودم گشتم همه جا رو! واقعأ وقاحت و دروغگویی به کجا داره میرسه که روی دیوار با فونتِ درشت و خطِ داغان، در ملاء عام دروغ میگن؟! شرم نمیکنن؟! ما داریم به کدام سمت میریم؟! هان؟!! بگذریم دوستان! بگذریم. اون کارگرِ عزیز و باحال زیرِ سایه ی دیوارِ دروغ دراز کشیده بود و پشتِ ساعدِ دستِ چپش رو هم گذاشته بود روی چشم هاش تا گرما کمتر اذیتش کنه و شاید بتونه بخوابه. داشتم رد میشدم که درِ آپارتمانِ روبروییِ این ساخت و ساز باز شد و یه پسر بچه ی 6-7 ساله با یه سینی که توش یه بشقاب برنج و مرغ، و ماست و نوشیدنی بود بیرون اومد؛ خواهرِ 5-6 ساله ش هم همراهش بود؛ با همون موهای خرگوشیِ بلند و لباسِ سفید. رفتن به سمتِ کارگرِ خسته و عمو عمو گفتن و بیدارش کردن و گفتن که واسش غذا آوردن. کارگر ذوق و خوشحالیِ عجیبی بهش دست داد و نگاهش اینو بهم میگفت؛ و البته لبخندِ دندان نماش! سینی رو گرفت و تشکر کرد و نرفت زیرِ سایه که راحت بشینه غذا رو بخوره، سینی رو برداشت برد تو ساخت و ساز و رفقاش رو صدا زد و نشست وسطِ آفتاب به همراهِ رفقاش غدا خورد و خندید و خندیدن و خندیدن.
* پستِ قبل