بالماسکه
خیلی وقته که مراسمِ عروسی نرفتم؛ خیلی وقتی که میگم یعنی حتی یادم نمیاد کِی! دلیلش؟! مشخص نیست؟! عروسی ها دیگه بوی شادی و صمیمیت نمیدن. خلاصه شدن توی یه مکانِ شیک و گرون و لاکچری با چند نوع پیش غذا و غذایِ خیلی خوشمزه و گرون قیمت و موزیک های مزخرف که مجبوری پس از مراسم چند بار با گوش پاک کن از شرمندگیِ گوشِت دربیای و از گوشِ نازنینت معذرت بخوای بابتِ شنیدنشون و یه عده آدمِ اتو کشیده و عصا قورت داده و عضوِ فرهنگستان ادبِ فارسی که اونقدر مواظبِ این هستن که خدایی نکرده سوتی یا اشتباهی تو خوردنِ غذا یا حرف زدن یا رفتار هاشون رخ نده، ترجیح میدن نود درصدِ مراسم خفه خون بگیرن و فلج شن و با اون گوشیِ کوفتی ور برن و دختر پسر هایی که تمامِ سعیشون رو میکنن توی شیک و رسمی و با کلاس حرف زدن و رفتار کردن از هم سبقت بگیرن و توجهِ بقیه رو جذب کنن و هی دور بشن از خودشون؛ هی فاصله بگیرن از خودِ اصلیشون؛ هی فرار کنن و دور شن از خودشون؛ اونقدر دور بشن و فاصله بگیرن و فرار کنن، که وقتی شب میرسن خونه و اون ماسکِ لعنتی و چسبناک رو به سختی از صورتشون میکنن و یه نگاه توی آیینه به خودشون میکنن، اونجاس که دیگه حتی خودشون هم خودشون رو نمیشناسن و میترسن از چیزی که بودن و چیزی که هستن و تفاوت هاشون.
من دلم واسه سادگی و صمیمیت و عشق و صفای عروسی های روستایی تنگ شده؛ خیلی تنگ!
گل گفتی
واقعا آدم دیگه تو عروسی راحت نیست