- ۳۱ تیر ۹۶ ، ۲۱:۰۰
خب سلام
مرحله ی اول تموم شد. به نظرم قوی نبود، ولی عالی بود. قوی نبودنش بخاطرِ ضعیف بودنِ اکثرِ متن ها، و عالی بودنش بخاطرِ اینکه خیلی ها تجربه ی اولِ طنز نویسیشون بود و واقعأ عالیه که اینقدر جرئت و جسارت داشتن که شرکت کردن و شروع کردن طنز نوشتن رو. قطعأ روزهای بهتری واسه ی طنز نویسی در انتظارِ همه س. کافیه ادامه بدید به نوشتن و نوشتن؛ خواندن و خواندن هم جای خود. پس هیچ وقت نا امید نشید.
روایت است از شیخ ابو امیرعلیِ خراسانی _رضی الله عنه_ که روزی شیخ ابوالصفای بیانی _علیه السلام_ را دیدم که در گیمنتِ بلاد جلوس کرده و از شدتِ گرسنگی به سانِ اسمیگل گشته و از فرطِ دقت به سان جغد. چشمهایش چنان کاسۀ پر خون گشته و ریشهایش همچو پشمهای خرسِ گریزلی! شیخ را تحیّتی گفتم و هیچ پاسخ نشنیدم. نیمهای pes 2017 به جای آوردم و باز شیخ را خواندم. هیچ التفات نکرد و من نیز نیمهای دیگر از pes به جای آوردم. Pes به فرجام رسید و شیخ را دیدم در حالی که نیمخیز و جنگی رو به سوی محفلِ اُشیاخ داشت. از پِیاش رفتم که مرا از چگونگیِ حالش آگاهی اوفتد!
شیخ همین که از گیمنت خارج شد نگاهی یمین و یسار را انداخت. مریدی از یسار، سوار بر خرِ خویش به سوی وِی می آمد. شیخ به نحوی جنجال برانگیز به سوی وِی شتافت و وقتی فاصلۀشان یک گز بیشتر نبود، جامپی زد و با جفتکی عجیب، به مرید ضربتی وارد آورد و مرید را از خر به زمین کوفت. سپس روی خر نشست و دنده را عوض نمود و خیلی سریع از محل دور گشت. نیک میدانستم که شیخ، عزم محفل اُشیاخ دارد. باری رو به سوی محفل اشیاخ نموده و حرکت کردم.
به محفل اُشیاخ که در آمدم دیدم شیخ در میان حیرت همگان مریدی را به کیسهبوکس بدل نموده و سخت میزند. هیچ نگفتم و به نظاره نشستم. شیخ، بعد از کوفتنِ بسیار مرید، رو به سوی کوچه نمود و بیرون رفت. در کوچه لحظهای درنگ کرد و بعد به گونهای رفتار کرد که گویی در حالِ سوار شدن به خودرویِ لاکچریایست! شیخ را از اینکه بعد از نشستن، سخت با نشیمنگاه خود به زمین خورد، التفات نبود و بعد بازایستاد و اینبار جوری بود که گویی دارد سوار بر جِتِ اختصاصیاش میشود! باز سخت به زمین خورد و باز ایستاد و اینبار گویی آر، پی، جی رو به سوی مردم گرفته بود!
دوان دوان رو به سوی شیخ رفتم و کشیدهای آبدار نثارش نمودم. سپس در چشمانش خیره گشتم و جز خون چیزی نیافتم. گفتمش: «یا شیخ، تو را چه شده؟!» گفت: «مرا شیخ خواندن صلاح نیست که همانا من سی جِی هستم! مرا زین پس سی جِی شَخلِه باید خواند!» شصتم خبردار گشت که پاسخ مسئله را باید در گیمنت جُست! شتابان سوی گیمنت بلاد رفتم و پشت سیستم شیخ نشستم.
آری. شده بود، آنچه نباید میشده بود! آنسان که پیدا بود، شیخ روزها در حال مراقبه در GTA بوده و سخت متاثر گشته و گمان بر این برده که خدای تبارک و تعالی موهبتهای سی جِی را به وِی عطا نموده! زینرو به سانِ گوریلهای وحشی در شهر میچرخیده و متوهم گشته و بس پریشان!
بعد از یافتن پاسخ مسئله رو به سوی محفل اشیاخ نمودم برای درمان شیخ، لیک دیر رسیدم. شیخ خرِ مریدی دیگر را دزدیده و گریبان چاک زده و رو به سوی بیابان نهاده بود!
پ.ن∶ GTA اسم یک بازی فوق العاده معروف و سی جی اسم شخصیت اصلی بازی ست.
سن و سالش خیلی پایین بود هنوز آن موقع ها. برای تولد دو سالگی مادر و پدرش تصمیم گرفتند ببرندش آتلیه برای عکاسی و از این قرتی بازی های تاز ه مد شده راه بیاندازند. بعله به این حرکت لبیک گفته، رفتنند و به محض ورودشان هیچی نشده جیرینگ یک پول هنگفتی دادند و بعد هم چند عکس ناقابل ثبت شد و باز جیرینگ یک پول هنگفت تر پرداخت. چند هفته بعد این ماجرا خواهر محترم با بنده تماس حاصل فرمودند و گفتند:«خاله چه نشسته ای که عکس های خواهر زاده ی هم ماهیت حاضر شده» ما هم فعل برخاستن را به سختی صرف کرده و در سرمای دی ماه عنر عنر کوبیده و رفتیم منزل همایونی شان برای بازدید از عکس هایی که صاحاب عکسش خود حی و حاضر داشت از سر و کول مان بالا میرفت. علی الخص سرتان را درد نیاورم. همین که وارد خانه شان شدم و خواستم بروم سراغ دیدن عکس ها دیدم یک موجودِ کوچولویِ تربچه مانند پایین پایم ایستاده و چیزی میگوید. نشستم روی زمین مقابلش و گفتم:«چی میگی؟» با حالت گلایه طورِ فیلسوفانه ای گفت:«شما نامرحنی» به حالت هنگ نگاهش کردم و گفتم:«من چی چی ام؟» با همان لحن کودکانه تکرار کرد:«نامرحنی» همچنان به این فکر میکردم که من چه چیزی هستم دقیقا که دیدم به عکسی که در آن عکاسِ محترم برای ثبت یک عکس هات لباسِ بچه ی بی نوا را در آورده و تنها مسلح به پوشک نگه داشته بود اشاره میکند و آنجا بود که ایکیوسان طور گفتم:«آهّا» و ارشمیدس وار فرآید برآوردم:«اورکا اورکا» حضرتِ فِنگِل داشتند به من گوشزد میکردند که نباید آن عکس را که درونش لباس مناسب تنشان نیست نگاه کنم. حالا به چه سبب؟ چرا که من نامحرمم. همانطور که داشتم از خنده منهدم میشدم به سبب حرف گنده ای که از دهان کوچکش خارج شده بود خیلی جدی، انگار نه انگار طرف مقابلم یک کودک دو سال و دو ماهه باشد گفتمش:«خاله نامحرم نیست که خاله ها محرمن» بعد حضرتشان نگاهی که درونش یک:«راست میگی جونِ داداشُِ» خفنی نهفته بود بر من انداختند، درحالی که انگار فهمیده اند من چه میگویم و قانع شده باشند از سمت راست کادر خارج شده و رفتند در افق محو شدند. پند اخلاقی داستان طنزمان هم این باشدکه:«بچه ها میبینند، بچه ها یاد میگیرند» :)
اون اوایل که تلگرام هنوز بین مردم جا نیفتاده بود ٬ یه کانال زدم با اسم «دفترچه خاطرات» ؛ لینکِ کانال رو هم اسم و فامیلِ یکی از هنرمند های معروف و محبوب گذاشتم .
چند وقتی شروع کردم به نوشتن خاطراتم ٬ از عاشق شدن های هر ساعتم ٬ تا مزه پرانی های سر کلاس ٬ از شکست های عشقیم ٬ تا به هم ریختنِ مدرسه ٬ همه و همه رو مینوشتم. پایین هر پستی هم اسم و فامیلم و مینوشتم و تاریخ میزدم .
بعد از یه مدت بدون پاک کردن حساب کاربریم ٬ تلگرامم رو پاک کردم ....
تلگرام و که دوباره نصب کردم و به کانال یادداشت هام سر زدم ٬ با تعجب متوجه شدم بیش از دویست نفر عضو کانال شدند.
منم که حسابی هول کرده بودم نوشتم :« بی فرهنگا مادرتون یادتون نداده ٬ دفترچه خاطراتِ مردم رو نخونین ؟!».
بعد هم با عصبانیت شروع کردم همه اعضا رو پاک کردن از کانال...
هنوزم پست هایی که توی اون دوران توی کانال گذاشتم رو توی کانال ها و پیج های جک میبینم و هرازچندگاهی که توی اون کانال پست میزارم ٬ علارقمِ شخصی شدنِ لینک و نداشتنِ ممبر ٬ چندصد تا بازدید میخوره .
+ به درخواستِ نویسنده کامنت بسته شده.
آبانماه است و آفتاب در پسِ کوههای آسمانِ لاجوردی از میان درختان، آخرین تشعشعاتش را به سنگفرشهای پارکِ لاله میتاباند.
پس از مدتی تأخیر، بالاخره مادهانسان از راه میرسد. باید در نظر داشت که مادهها اغلب بهصورت گلّه –که به آن اِکیپ اطلاق میشود- در سطح جنگل ظاهر میشوند اما اینبار او تنها بیرون آمده است. اولین قرار و تنشها سر به فلک میگذارند. اولین اشتباه میتواند بسیار گران تمام شود.
پارکِ لاله تا ناموس پُر است. جنسِنر، نیمکتی را که از قبل برای نشستن در نظر گرفته به مادهانسان نشان میدهد. او همچنین وظیفۀ تابدادن و فراهم آوردنِ نوسان برای ماده را بر عهده دارد.
با گذشت مدتِ کمی هر دو راحتتر شده و اکنون مادهانسان در حال تعریفکردن از خود است. جنسِنر تمام تلاشش را برای علاقهمند نشان دادنِ خود به حرفهای مادهانسان به کار میگیرد. او تنها در پی اجرای تکنیکی که از آن با نام eye contact یاد میشود است و کوچکترین توجهی به خاطرات ماده ندارد.
فاصلۀ یکمتریِ ابتدایِ قرار، اکنون به تنها چندین سانتیمتر کاهش یافته است. مادهانسان لابهلای صحبت، کمی با موهایش بازی میکند. تحقیقاتِ اخیر نشان میدهد این حرکت بهراحتی قدرت استدلال و منطق را از جنسِنر ربوده و مادهانسان این را خیلیخوب میداند. هوشمندانه است.
کرکسهای سبزپوش که از طرف سلطانِ جنگل برای حفظ امنیتِ اخلاقی منصوب شدهاند آنها را از دور تحت نظر دارند. جنسِنر خطر را احساس کرده است.
آفتاب در پس کوههای آسمان لاجوردی در حال غروب است. ساعت 7:38 دقیقه را نشان میدهد. زمانِ قرار به پایان رسیده زیرا ماده باید هرچه سریعتر و قبل از بستهشدنِ درها، خودش را به خوابگاه برساند.
لحظۀ وداع فرا رسیده است. به محض بردن این واژه، صحنۀ خداحافظیهای قرارِ اول در فیلمهای خارجیِ خاکبرسری در یاد آنها تداعی میشود. سکوت عذابآوری حاکم شده و لحظات بهکندی سپری میشوند. مادهانسان سکوت را درهمشکسته و با لبخند کلماتی را بر زبان میراند و سریعاً از محل دور میشود و جنسِنر درحالیکه پاهایش را میخاراند به سمتِ قرارِ بعدی حرکت میکند.
از کلیه دست اندر کاران ، تهیه کنندگان ، نویسندگان ،متفکرین و کلا تمامی عوامل نویسنده جمله - لایف ایز تو شورت - متشکریم و سر تعظیم فرود می آوریم و دستشان را بوسه میزنیم . چرا !؟
زین ماتمی که چشم ملایک ز خون، ترست
گویا عزای صادق آل پیمبرست
[ شاعرش رو نمیدانم کیه ]
هرجور فکر کردم دیدم خیرِ سرم اگه درست حسابی مسلمان نیستم، حداقل تو شناسنامه که مسلمان و شیعه هستم که! مسابقه ی ما هم طنزه و ماهیتش شادی و خنده آوره و خب تضاد داره با شهادتِ یکی از ائمه. پس اول از همه تسلیت میگم شهادتِ امام صادق رو به همه ی محبینِ اهلِ بیت و دوم هم رسمأ اعلام میکنم به احترامِ شهادتِ امام، فردا مسابقه نداریم؛ ولی رأی گیریِ گروهِ پنجم تا همون ساعتِ 12 ادامه خواهد داشت. ادامه ی مسابقه هم باشه واسه 30 ام!
موردی باشه در خدمتم.
+ رأی گیری ادامه داره:
صفِ توالت!
دختر بودن و شرم و حیای دخترانه باعث شد کمی در نوشتن این متن تردید داشته باشم. ولی در آخر هر چه مد نظرم بود نوشتم و اینجا از شما خواهشمندم، تصورتون از نویسنده ی این نوشته، یک آقا باشه! :) [لطفا نگید "مگه پسرها بی حیان؟!" فقط درک کنید!]
لایه اوزون، عزیز دلم ، ترامپ و کلینتون فدای نازک شدنت بشوند. حالا درست هست ما مرض داریم ، فیلتر اگزوزهایمان را از جا می کنیم اما این دلیل نمی شود که سوراخت را با حفظ شئونات اسلامی بیندازی روی کشور فلک زده ما و مغز استخوانمان را آب پز کنی!