Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

نمک شو - گروهِ ششم [ مطلبِ شماره پنج]

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ

سن و سالش خیلی پایین بود هنوز آن موقع ها. برای تولد دو سالگی مادر و پدرش تصمیم گرفتند ببرندش آتلیه برای عکاسی و از این قرتی بازی های تاز ه مد شده راه بیاندازند. بعله به این حرکت لبیک گفته، رفتنند و به محض ورودشان هیچی نشده جیرینگ یک پول هنگفتی دادند و بعد هم چند عکس ناقابل ثبت شد و باز جیرینگ یک پول هنگفت تر پرداخت. چند هفته بعد این ماجرا خواهر محترم با بنده تماس حاصل فرمودند و گفتند:«خاله چه نشسته ای که عکس های خواهر زاده ی هم ماهیت حاضر شده» ما هم فعل برخاستن را به سختی صرف کرده و در سرمای دی ماه  عنر عنر کوبیده و رفتیم منزل همایونی شان برای بازدید از عکس هایی که صاحاب عکسش خود حی و حاضر داشت از سر و کول مان بالا میرفت. علی الخص سرتان را درد نیاورم. همین که وارد خانه شان شدم و خواستم بروم سراغ دیدن عکس ها دیدم یک موجودِ کوچولویِ تربچه مانند پایین پایم ایستاده و چیزی میگوید. نشستم روی زمین مقابلش و گفتم:«چی میگی؟» با حالت گلایه طورِ فیلسوفانه ای گفت:«شما نامرحنی» به حالت هنگ نگاهش کردم و گفتم:«من چی چی ام؟» با همان لحن کودکانه تکرار کرد:«نامرحنی» همچنان به این فکر میکردم که من چه چیزی هستم دقیقا که دیدم به عکسی که در آن عکاسِ محترم برای ثبت یک عکس هات لباسِ بچه ی بی نوا را در آورده و  تنها مسلح به پوشک نگه داشته بود اشاره میکند و آنجا بود که ایکیوسان طور گفتم:«آهّا» و  ارشمیدس وار فرآید برآوردم:«اورکا اورکا» حضرتِ فِنگِل داشتند به من گوشزد میکردند که نباید آن عکس را که درونش لباس مناسب تنشان نیست نگاه کنم. حالا به چه سبب؟ چرا که من نامحرمم. همانطور که داشتم از خنده منهدم میشدم به سبب حرف گنده ای که از دهان کوچکش خارج شده بود خیلی جدی، انگار نه انگار طرف مقابلم یک کودک دو سال و دو ماهه باشد گفتمش:«خاله نامحرم نیست که خاله ها محرمن» بعد حضرتشان نگاهی که درونش یک:«راست میگی جونِ داداشُِ» خفنی نهفته بود بر من انداختند، درحالی که انگار فهمیده اند من چه میگویم و قانع شده باشند از سمت راست کادر خارج شده و رفتند در افق محو شدند. پند اخلاقی داستان طنزمان هم این باشدکه:«بچه ها میبینند، بچه ها یاد میگیرند» :)

  • ۹۶/۰۴/۳۰
  • Neo Ted

نظرات (۴)

بامزه بود...
چند جا لبخند رو لبمون اومد. :)
به این رای میدم (بازم لازم یاداوری کنمنمیتونم بدون کامنت رای بدم؟)
پاسخ:
نح :))
  • کنت دراکولا
  • پیام اخلاقی نباید زارت بخوره تو پیشونیت:))
    پتانسیل طنز بیشترو داشت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی