Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۲۵ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

از نوشتنش لذت میبرم! به معنایِ واقعیِ کلمه! پسرِ تاریکی را میگویم. خیلی به دلیلِ این لذت و حالِ خاص فکر کردم؛ دلیلش ریشه داشت در کودکی ام. درست همان زمانی که قسمت اولِ اربابِ حلقه ها در تلویزیون پخش شد و مادرم اجازه نداد تماشایش کنم. میگفت برایِ سنت خوب نیست این هیولاهایِ زشت و چندش آور را ببینی؛ برای روح و‌ روانت مناسب نیست!

ولی من اربابِ حلقه ها را دیدم! ولی مخفیانه و به دور از چشمِ مادر! واقعأ عاشقش بود و از دیدنش لذت میبردم. انگار که دنیایِ جدیدی برایم مجسم شده بود و دروازه اش، قابِ کوچکِ تلویزیون.

همانجا بود که به جی.آر.آر تالکین «نویسندهٔ» غبطه خوردم و تهِ دلم آرزو کردم‌ روزی بتوانم یک داستان، با شخصیت ها و جهانِ نو و فانتزی بنویسم و خدا را چه میدانی؟! شاید روزی فیلمی شبیهِ ارباب حلقه ها هم از روی داستانم ساختن و مثلِِ جی.آر.آر تالکین معروف بشم و همه مرا بشناسن! این ها جزئی از رویاها و آرزوهایِ کودکی ام بودند و حال که پسرِ تاریکی را مینویسم، متوجه ام که لذت و‌ حالِ خاصش، بخاطرِ تعبیرِ رویایِ کودکی ام است؛ اینکه تا حدودی موفق به ساختِ دنیایی جدید با شخصیت هایِ خاص شده ام، واقعأ برایم لذت بخش است؛ درست است که داستانِ من با داستانِ جی.آر.آر قابل قیاس نیست، ولی مهم حالِ خوبیست که هنگامِ نوشتنش دارم! حالی که بخاطرِ فشارِ فکریِ داستان، توأمِ با سر درد و درگیری های ذهنی میشود و گاهی مجبورم میکند داستان را تمام نشده رها کنم و روزِ بعد به سراغش بروم تا مبادا روانی شوم! ولی همین سردرد و به مرزِ جنون رسیدنش را هم دوست دارم. قدم زدن بر رویِ مدارِ خیال پردازی هایِ خاصِ خودم‌ را بیشتر!

ولی به نظرم بیان جایِ مناسبی برایِ این جور داستان های دنباله دار و فانتزی نیست؛ اینجا استراتژیِ نون دادم، نون بده حاکم است و کمتر کسی به محتوا و قلمِ نویسنده ها توجه میکند؛ بیشتر از این ها دنبال کننده و تعدادِ کامنت ها مطرح است و حاشیه نویسی، ارزش و جایگاهِ بهتری دارد؛ داستان و قلمِ من «کیبورد حتی»، اصلأ خوب نیست و قصدِ تعریف ندارم، ولی پسرِ تاریکی، بهتر است خصوصی و در دفترِ مخصوصِ خودم نگاشته شود؛ جایی که به آن تعلق دارد؛ بیان وصلهٔ خوبی برایِ پسرِ تاریکی نیست! فضایِ وبلاگ نویسی اینگونه داستان ها را هضم نمیکند و این ربطی به قلم و‌ خوب بودنِ نویسنده یا داستان ندارد؛ بحث سرِ حال و حوصلهٔ خواندن و فکر کردن و تجزیه و تحلیل است که کمتر کسی حال و حوصلهٔ خواندنِ داستان های دنباله دار را دارد.

+ به احترام اون دوستانی که لطف کردن و داستان رو خوندن و فکر کردن و تجزیه و تحلیل، پسرِ تاریکی تا پایانِ فصلِ اول ادامه داره و باقیِ فصل ها، منتقل میشه به دفترِ شخصیِ خودم! 

واسه قسمت جدید هم رمز تغییر کرده! هرکسی میخواد بگه بفرستم واسش!

+ قسمت جدید امشب ساعت ۲۳ منتشر میشه! 


  • Neo Ted

تازگیا یه بیماری اومده تو کشور، یه عدهٔ مدیدی توهم میزنن هرچی فیگور تر باشن، جذاب تر و باحال تر میشن! بعد این موجودات زمانی فیگوریسمشون ماکسیموم«ماکزیمم؟»میشه که چند تا غیرِ هم جنس میبینن و اونجاس که میتونیم نمونهٔ بارزِ فیگوریسم رو در حالت و رفتار و گفتارهاشون ببینیم!

یعنی شخصِ مبتلا قبلِ مشاهدهٔ موردِ غیر همجنس، در بین رفقاش درحال خنده و حرف زدن میلولیده و همچون جا سوئیچی بهشون آویزون بوده، ولی به محضِ مشاهدهٔ موردِ غیر همجنس، بسانِ توریستی کانادایی که تا بحال بطور کل ایرانی «!» جماعت ندیده رفتار میکنه و رفقاش رو اندازه گوش پاک کن هم تحویل نمیگیره! لازم به ذکره فیگوریسم با آلزایمر رابطهٔ مستقیم و تنگاتنگی داره و فردِ مبتلا پس از مبتلا شدن، به کلی رفقا و شخصیتِ خز و داغانشو فراموش، و به یک دموکراتِ اتو کشیده تبدیل میشه که آلزایمر گرفته!

خلاصه که فیگوریسم در کمینِ ماس! بیشتر مواظب باشیم!

  • Neo Ted
۱. پروفسور کید.ال.مور


۲. تی. وی. ان پرساود T.V.N Persaud



۳. پروفسور موریس بوکای



۴. مارشال جانسون



۵. جرالد. سی جررینگر Gerald C.Goerinyer



۶. سی مپسون Simpson



۷. تِجاتَتَ تِیاسِن Tegatat Teyasen



اشخاصی که دیدین، پروفسورهایی هستند که تو زمان خودشون با مراجعه به قرآن و خوندنش، مسلمان شدن!

من چیزی درمورد تخصص و بزرگیشون نمیگم که فکر نکنین دارم از خودم میگم؛ اسمشونو سرچ کنین، همه چیز شفافه!

فقط یه چیزی بگم خطاب به بعضیا!

شما دوست عزیزی که هنوز دیپلم نداری یا مدرک داری و بدردِ شوهر عمه ت میخوره و از دردِ بیکاری یا بیماری تو تلگرام و مجازی، از قرآن و اسلام و احکامش عیب میگیری و پروفسور طور، تِز میدی واسه خودت! این پروفسورها برن تو چش و چال و دریچهٔ میترالت D:

لطف کن تز نده جانم! برو یکم سوادتُ درست کن!

مچکرم!

  • Neo Ted

جهنم هفت طبقه دارد و شیطان، ساکنِ طبقهٔ چهارمِ آن!! و چقدر جذاب که افرادی بر روی همین کرهٔ نسبتأ خاکی و شاید در اطرافمان و شاید «!» خودمان جایگاهی پست تر و حقیر تر از شیطان داشته باشیم! 

سه طبقه از جهنم، آنقدر بزرگ و جا دار هست که خیلی از ماها در آن جا شویم و هیچ بنی بشری از فردای خود که چه عرض کنم، از چند دقیقه بعدِ خودش هم مطلع نیست!

به شخصه از این که پست تر از شیطان باشم و شاهدِ پوزخند هایِ رخوت انگیزش از بالایِ سرم، میترسم! خیلی!

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
  • Neo Ted

درست آن لحظه ای که دیدم دختری همچون پنجهٔ آفتاب و کتی پری طور، دست در دستِ مردی با شمایلِ آچار شلاقی گون، میخندند و احساس خوشبختی میکند، به معجزهٔ عشق ایمان آوردم! چون هیچ چیزی جز عشق، جذبهٔ کششِ یک آچارشلاقی به سمتِ یک کتی پری را ندارد! به همین برکتِ گران!

البته از حمارشانسیِ آن آچارشلاقی گون هم نمیشود به سادگی گذشت و نمیتوان در دل فحشش نداد!!!

حسود هم شوهر عمه تان است :||

+ والا به خدااا! خدا شانس بده!

+ باحال باشید :)

  • Neo Ted

سه روزی هست که تنها هستم. خانواده به شهرستان رفته اند و منِ بی نوا به خواست خود، در خانه ماندم تا خیرِ سرم، درس بخوانم! 

تنهایی همیشه برای من لذت بخش بوده و هست و شایدم خواهد بود! این که میگویم شاید، یعنی شاید روزی برسد که دیگر تنهایی مسکِّنِ درگیری های ذهنی و دردهای همیشگی ام نباشد. باید خیلی احمق باشم‌ که مسکِّن را دَوا بدانم!  شاید روزی برسد که بجایِ مسکن، مرهمِ دردها و‌ زخم هایم، چیزی جز تنهایی باشد که گفتم! درمان نیست؛ فقط سِرم میکند؛ چیزی مثلِ یک عاشقانهٔ دونفره که کاری کند حالم از هرچه تنهایی هست بهم بخورد؛ درست بر خلافِ الآن که از هرچیزی جز تنهایی، حالم بهم میخورد!

تنهایی همیشه مزیت های خاص خودش را برایم داشته و دارد؛ که در ادامه برایتان شرح میدهم.

به نظرم هرکسی از تنهایی اش یک جور استفاده میکند. طبقِ معمولِ زندگی ام، با بقیه کاری ندارم که چه میکنند؛ چون هر شخصی تفکر و عقایدِ خاصِ خودش را دارد؛ مثلا به من چه که طرف وقتی تنها میشود، هنوز خانواده اش از شعاعِ پانصد متریِ خانه دور نشدند، مقدماتِ برگزاریِ پارتیِ شبانه را فراهم میکند؟ یا به من چه که هنوز عرقِ تنهایی اش خشک نشده به دوستِ غیر همجنسش تماس میگیرد که:« فلانی! خانه تنها هستم، پاشو بیا عشق و حال کنیم.»

طبیعی است که عشق و حالِ هرشخصی با شخصِ دیگر متفاوت است؛ بطور مثال اوجِ عشق و حالِ بنده در تنهایی قدم زدن و لم دادن با شلوارک است؛ چون درحالت عادی از پوشیدن شلوارک معذورم! و یا بصورتِ بچه ابتدایی طور، بر ر‌وی شکم دراز کشیدن و تلویزیون دیدن به انضمامِ حرکاتِ ناموزونِ پا که بطور ناهماهنگ عقب و جلو میشوند است؛ درست مثل زمانِ کودکی و وقتی که مشق مینوشتم!

و یا وصل کردنِ لپ تاپ به تلوزیون و چند دست PES17 بازی کردن و لذت بردن از پیروزی های فیک! با صدای بلند موسیقی گوش دادن و همراهش خواندن و یا اجرایِ کنسرتِ تک نفرهٔ اوپرا در حمام هم خیلی جذاب است. همهٔ این ها در کنارِ هم خانه را برایم به یک مدینهٔ فاضله مبدل میکند! تگزاس هم میتواند باشد؛ بس که آزاد و خودمختارم!

البته نمیتوان از غذا درست کردن و سفره پهن کردن و جمع کردن و شستشویِ ظرف ها که سوهانِ روح و روانم هستن گذشت و نگفت که این ویژگی های منفی را هم دارد؛ ولی قابل تحمل هستن!

ولی تنهایی آنجایی فوق العاده میشود که به جنگ علیهِ هیولایِ درون میپردازم. جایی که این نبرد را با گوشت و پوست و استخوانم حس میکنم. از دور که به قضیه نگاه میکنی، فقط خودت هستی و خودت؛ ولی وقتی به بطنِ ماجرا رسوخ میکنی میفهمی خودت هستی و خودت هستی و خودت هستی و خودت های دیگر! این خودها همه منتظرِ لحظه ای هستند که تنها گیرت بیاورند تا نشانت بدهند در مدتی که تنها نبودی، چقدر بر عطشِ جنگ طلبی شان افزوده شده؛ مانندِ انبارِ باروتی هستند که منتظرِ جرقه ای به اسم تنهایی هستند تا قدرتِ آتش بازی کردنت را بسنجند! امان از وقتی که این خودهای آنقدر قوی و تشنهٔ آتش شوند که با هیولایِ درونت تبانی کنند و آنقدر قوی و شکست ناپذیر شوند که به معنای واقعیِ کلمه، به زمینِ گرم بزنندت! زمینی که آتش گرفته و دیگر توانی هم برایت نمانده که خاموشش کنی!

تنهایی مثل یک دارو عمل میکند؛ در این مورد پزشک میشوم و هر چند وقت یکبار یک تنهایی برای خودم تجویز میکنم و خودم و خودم و خودم های دیگرم را به چالش میکشم تا به هیولایِ درونم بفهمانم، خودم‌ هایم، تحتِ فرمانِ من هستند؛ بیخودی رویِ تبانی با آن ها حساب باز نکند!

+ کلمات را نشکستیم میرزا جان :)

  • Neo Ted

یادم‌ نمیرود زمانی که تنها دلخوشیِ زندگی ام دیدنِ تو در کافه کتاب بود. زمانی که هر روز به بهانه ی دیدنِ تو به آنجا میرفتم و منتظرت میماندم! اکثر اوقات نمی آمدی؛ ولی دلخوش بودم دیگر! 

یادم نمیرود در بورانِ سرما و یخبندانِ حوادثِ زندگی، تنها دلگرمیِ من تو بودی. درست همان لحظه ای که واردِ کافه کتاب میشدی و منِ هول، دست و پایم را گم میکردم! جوری که چند بار قفسهٔ کتاب ها را بهم ریختم!

یادم نمیرود آن روزی را که با چشمانت، دلم را گره زدی به قلبت! جوری که دلبستهٔ وابستگی به تو شوم! یک دلبستگیِ ضامن دار که از قضا ضامنش به دستِ نگاهِ بی رحمِ تو افتاده بود؛ و توئه بی رحم هیتلر وار به لهستانِ دلم حمله میکردی و خبر نداشتی منِ جنگ طلب، در برابر نگاهت، خلعِ سلاحم!

یادم نمیرود زمانی که قفسهٔ سینه ام سبکی میکرد. درست همان لحظه ای که گرهِ دلبستگی ام به تو کور شد و قلبم را به غنیمت بردی! تو در این جنگِ نابرار پیروز شدی و من، شیرین ترین شکستِ قرن را خوردم. چرا که تاوانش دلدادگی به تو بود!

یادم‌ نمیرود زمانی را که تنها ترین معشوقهٔ جهان بودی و من، عاشقانه به دورت میگشتم و میگشتم و میگشتم؛ تو دلت از جای دیگر پر بود و سرِ منِ عاشق خالی میکردی و  من، دلداری ات میدادم که یادت نرود همیشه یک من، پشتت ایستاده تا در سرد ترین لحظه های زندگی ات، تنها پشتت به من گرم باشد!

گذشت و گذشت و گذشت تا رسیدم به الآن؛ جایی که منم و‌ تو و یه دنیایِ کوچکِ تسخیر شده توسط تو؛ و منی که مستعمرهٔ حکومتی شدم که آرامش را برایم به ارمغان آورده و از من عشق را به عنوان خراجِ روزانه طلب میکند.

و چه دیکتاتوریِ دوست داشتنی ای ساخته ایم برای خودمان، در جایی که دموکراسی معنایی ندارد.

+ نداشت عاقا

  • Neo Ted

مرگ دستِ خداس

چشم هات وسیله ش!


+ درویششون کن دیگه! دهع :))

+ نداشت!

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۰
  • Neo Ted