تِد تنها در خانه
سه روزی هست که تنها هستم. خانواده به شهرستان رفته اند و منِ بی نوا به خواست خود، در خانه ماندم تا خیرِ سرم، درس بخوانم!
تنهایی همیشه برای من لذت بخش بوده و هست و شایدم خواهد بود! این که میگویم شاید، یعنی شاید روزی برسد که دیگر تنهایی مسکِّنِ درگیری های ذهنی و دردهای همیشگی ام نباشد. باید خیلی احمق باشم که مسکِّن را دَوا بدانم! شاید روزی برسد که بجایِ مسکن، مرهمِ دردها و زخم هایم، چیزی جز تنهایی باشد که گفتم! درمان نیست؛ فقط سِرم میکند؛ چیزی مثلِ یک عاشقانهٔ دونفره که کاری کند حالم از هرچه تنهایی هست بهم بخورد؛ درست بر خلافِ الآن که از هرچیزی جز تنهایی، حالم بهم میخورد!
تنهایی همیشه مزیت های خاص خودش را برایم داشته و دارد؛ که در ادامه برایتان شرح میدهم.
به نظرم هرکسی از تنهایی اش یک جور استفاده میکند. طبقِ معمولِ زندگی ام، با بقیه کاری ندارم که چه میکنند؛ چون هر شخصی تفکر و عقایدِ خاصِ خودش را دارد؛ مثلا به من چه که طرف وقتی تنها میشود، هنوز خانواده اش از شعاعِ پانصد متریِ خانه دور نشدند، مقدماتِ برگزاریِ پارتیِ شبانه را فراهم میکند؟ یا به من چه که هنوز عرقِ تنهایی اش خشک نشده به دوستِ غیر همجنسش تماس میگیرد که:« فلانی! خانه تنها هستم، پاشو بیا عشق و حال کنیم.»
طبیعی است که عشق و حالِ هرشخصی با شخصِ دیگر متفاوت است؛ بطور مثال اوجِ عشق و حالِ بنده در تنهایی قدم زدن و لم دادن با شلوارک است؛ چون درحالت عادی از پوشیدن شلوارک معذورم! و یا بصورتِ بچه ابتدایی طور، بر روی شکم دراز کشیدن و تلویزیون دیدن به انضمامِ حرکاتِ ناموزونِ پا که بطور ناهماهنگ عقب و جلو میشوند است؛ درست مثل زمانِ کودکی و وقتی که مشق مینوشتم!
و یا وصل کردنِ لپ تاپ به تلوزیون و چند دست PES17 بازی کردن و لذت بردن از پیروزی های فیک! با صدای بلند موسیقی گوش دادن و همراهش خواندن و یا اجرایِ کنسرتِ تک نفرهٔ اوپرا در حمام هم خیلی جذاب است. همهٔ این ها در کنارِ هم خانه را برایم به یک مدینهٔ فاضله مبدل میکند! تگزاس هم میتواند باشد؛ بس که آزاد و خودمختارم!
البته نمیتوان از غذا درست کردن و سفره پهن کردن و جمع کردن و شستشویِ ظرف ها که سوهانِ روح و روانم هستن گذشت و نگفت که این ویژگی های منفی را هم دارد؛ ولی قابل تحمل هستن!
ولی تنهایی آنجایی فوق العاده میشود که به جنگ علیهِ هیولایِ درون میپردازم. جایی که این نبرد را با گوشت و پوست و استخوانم حس میکنم. از دور که به قضیه نگاه میکنی، فقط خودت هستی و خودت؛ ولی وقتی به بطنِ ماجرا رسوخ میکنی میفهمی خودت هستی و خودت هستی و خودت هستی و خودت های دیگر! این خودها همه منتظرِ لحظه ای هستند که تنها گیرت بیاورند تا نشانت بدهند در مدتی که تنها نبودی، چقدر بر عطشِ جنگ طلبی شان افزوده شده؛ مانندِ انبارِ باروتی هستند که منتظرِ جرقه ای به اسم تنهایی هستند تا قدرتِ آتش بازی کردنت را بسنجند! امان از وقتی که این خودهای آنقدر قوی و تشنهٔ آتش شوند که با هیولایِ درونت تبانی کنند و آنقدر قوی و شکست ناپذیر شوند که به معنای واقعیِ کلمه، به زمینِ گرم بزنندت! زمینی که آتش گرفته و دیگر توانی هم برایت نمانده که خاموشش کنی!
تنهایی مثل یک دارو عمل میکند؛ در این مورد پزشک میشوم و هر چند وقت یکبار یک تنهایی برای خودم تجویز میکنم و خودم و خودم و خودم های دیگرم را به چالش میکشم تا به هیولایِ درونم بفهمانم، خودم هایم، تحتِ فرمانِ من هستند؛ بیخودی رویِ تبانی با آن ها حساب باز نکند!
+ کلمات را نشکستیم میرزا جان :)
- ۹۵/۰۹/۱۲