از دلخوشی تا دلدادگی
یادم نمیرود زمانی که تنها دلخوشیِ زندگی ام دیدنِ تو در کافه کتاب بود. زمانی که هر روز به بهانه ی دیدنِ تو به آنجا میرفتم و منتظرت میماندم! اکثر اوقات نمی آمدی؛ ولی دلخوش بودم دیگر!
یادم نمیرود در بورانِ سرما و یخبندانِ حوادثِ زندگی، تنها دلگرمیِ من تو بودی. درست همان لحظه ای که واردِ کافه کتاب میشدی و منِ هول، دست و پایم را گم میکردم! جوری که چند بار قفسهٔ کتاب ها را بهم ریختم!
یادم نمیرود آن روزی را که با چشمانت، دلم را گره زدی به قلبت! جوری که دلبستهٔ وابستگی به تو شوم! یک دلبستگیِ ضامن دار که از قضا ضامنش به دستِ نگاهِ بی رحمِ تو افتاده بود؛ و توئه بی رحم هیتلر وار به لهستانِ دلم حمله میکردی و خبر نداشتی منِ جنگ طلب، در برابر نگاهت، خلعِ سلاحم!
یادم نمیرود زمانی که قفسهٔ سینه ام سبکی میکرد. درست همان لحظه ای که گرهِ دلبستگی ام به تو کور شد و قلبم را به غنیمت بردی! تو در این جنگِ نابرار پیروز شدی و من، شیرین ترین شکستِ قرن را خوردم. چرا که تاوانش دلدادگی به تو بود!
یادم نمیرود زمانی را که تنها ترین معشوقهٔ جهان بودی و من، عاشقانه به دورت میگشتم و میگشتم و میگشتم؛ تو دلت از جای دیگر پر بود و سرِ منِ عاشق خالی میکردی و من، دلداری ات میدادم که یادت نرود همیشه یک من، پشتت ایستاده تا در سرد ترین لحظه های زندگی ات، تنها پشتت به من گرم باشد!
گذشت و گذشت و گذشت تا رسیدم به الآن؛ جایی که منم و تو و یه دنیایِ کوچکِ تسخیر شده توسط تو؛ و منی که مستعمرهٔ حکومتی شدم که آرامش را برایم به ارمغان آورده و از من عشق را به عنوان خراجِ روزانه طلب میکند.
و چه دیکتاتوریِ دوست داشتنی ای ساخته ایم برای خودمان، در جایی که دموکراسی معنایی ندارد.
+ نداشت عاقا
- ۹۵/۰۹/۱۱