- ۲۸ نظر
- ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۹
+ راستش هیچ تمایلی به نوشتنِ اینجور پست ها ندارم! ولی یه وقتایی یه چیزایی میخونی که نمیتونی ساکت بشینی! چون میبینی چند نفر هر خزعبلی که از مغزشون ترشح میشه رو مینویسن و یه عده ی نسبتأ کثیری هم واسشون به به چه چه راه میندازن و دریغ از یه نفر که بره و حرفی بزنه! همه یا کورن و نمیبینن، یا کور نیستن و میبینن، ولی فلج هستن و چیزی نمینویسن! راستش من نه کورم و نه فلج خدا رو شکر! الآن هم لازم دونستم این پست رو بنویسم تا یه عده خیال برشون نداره که همه کور و فلجن! نه دوستِ عزیز! اشتباه نکن!ا
قبلِ خوندنِ این پست هم بگم که اصلأ پستِ جذاب و خوشحالی نیست و تا حدودی زننده و به شدت تلخه! ولی یادمه یه دوستی گفته بود اینجا مثلِ لیمو شیرینه! یه وقتایی شیرین، یه وقتایی هم تلخ! پس اگه سنتون کمه یا چشم و ذهنتون از کثیفی های دنیا پاکه، این پست رو نخونید لطفأ!
اگه تنها برداشتت از مدرنیته، هم خوابگی با پسر های متنوع و برداشتت از آزادی، وِل کردنِ بدن و اعتقاد نداشتنِ به بکارتته، من ترجیح میدم سنتی باشم، ولی سعی کنم مدرن فکر کنم!
میدونی چرا؟! چون نمیتونم منطقِ اون دختری رو هضم کنم که عقیده اش از آزادی، بویِ هرزگی میده و خودش، بدش میاد بهش بگی هرزه! چون هرزگی واسه اون، در قالبِ یه چیزِ دیگه ای تعریف شده که بهش میگه آزادی! یه نوع آزادیِ جسمی که دوست نداره محدود به شخصِ خاصی باشه!
++
میپرسه واسه حلِ مشکلِ عدمِ ارتباطِ جنسیِ زن و شوهر ها که باعثِ درصدِ بالایی از طلاق ها میشه، چه راهکاری میدین!؟
میگه دختر پسر ها باید قبلِ ازدواج و در بسترِ دوستی هاشون، رابطه ی جنسی با دوست دختر و دوست پسر هاشون داشته باشن! اینجوری مشکلِ عدمِ ارتباط جنسیِ زن وشوهر ها حل میشه!!
+++
فروید! راسل! آرام بِکَپید که پیروانتان، جوانانی از نژادِ آریایی نه تنها راهتان را ادامه میدهند، بلکه فرا تر از نظریاتِ کثیفِ شما درحالِ پیشرفت هستند!!
بحثِ من، بحثِ عبورِ از واژه هاست؛ واژه هایی که خودشون روح دارند و حاملِ بار هستند.
من موجودِ ساکتی هستم و این سکوت، بخاطرِ ثبوتمه. من موجودِ ثابتی هستم و این ثبات، واسه خاطرِ صعودمه. همیشه سعی کردم تو اوج پرواز کنم و این صعود، بخاطرِ گذشته ی همراه با سقوطمه. همه میگن سقوط بی فایده است و موجبِ شکست میشه، ولی من که میدونم این سقوط، مقدمه ی صعودمه. همیشه خواستند تنهاییم رو بشکنن و با تیکه تیکه هاش خودشون رو بسازن، ولی من نمیشکنم و شکستنم کارِ یک نفره و این، واسه خاطرِ غرورمه. مغرور بودم و هستم و خواهم بود، چون غرور لازمه ی صعوده و اون تکبره که زمینه سازِ سقوطمه؛ پس مغرورم و این غرور، همه ش بخاطرِ شعورمه! شعور نشانه ی انسانیته و سکوتِ درست، یکی از شاخصه های شعوره؛ هیچ بی شعوری نیست که سکوتِ بجا رو به رسمیت شناخته باشه و موفق نباشه و این، خودِ خودِ خودِ سقوطمه.
من اینجا هستم؛ یه موجودِ مغرور که با سکوتش، صعودش رو بسازه و با سقوطش، غرورش رو از تکبر بتراشه و بفهمه که شعور به دروغ نیست و سکوت، خودِ شعوره و ظهورِ سقوط، گره خورده به یک چیز و اون مرگِ مغزیِ ما آدمایِ پر حرف و کم سکوته و من اینجام که یه جرقه باشم واسه فهم و شعورِ خودم، عبورِ از واژه های زنده واسه رسیدن به حقیقت و این، دلیلِ حضورمه.
1. تِدوریست:
نمیدونم دوستانِ خادمِ حاضر در ورودیِ حرم چی تو من دیدن که فکر میکنن بنده تروریستم! بابا من کجام به تروریست میخوره مردِ حساب؟ [ هم اکنون چند خادم یا علی گویان ملت رو بلند میکنن که جارو بزنن فرش رو ] خب داشتم میگفتم! آخه مگر با کتِ تکِ آبی و شلوارِ متمایل به لی و پیرهنِ چهارخونه ی ریز ریزِ خاکستری میرن عملیات انتحاری که من بیام؟؟ [ شایدم برن! خدا رو چه دیدید؟! ] البته مدلِ گوشیم و کیفش هم بی تأثیر نبود! و مخصوصأ اون لبخندِ ملیحِ تدی طورِ بر لبم!
2. دوتایی یه چیزِ دیگه س:
طیِ این سال ها که میام زیارت، هر سال که میگذره و شناسنامه ای بزرگتر میشم، هر سال بیشتر از پارسال به این باور میرسم که زیارت فقط دوتایی! دو نفری بری زیارت و بعدش بری تو این رواق های مختلط بیشینی لذتِ دنیا و زندگی رو ببری با یار! ان شاءالله سالِ بعد [ :))) خدا رو چه دیدید؟ ]
3. بنداز دنده عشقب:
اون لحظه ی آخرِ زیارت که زیارتت رو میکنی و میخوای بری بیرون و رو به ضریح شروع میکنی دنده عقب رفتن خیلی باحاله! من بهش میگم دنده عِشقَب!
4. همچنان دعا گوی همه ی دوستان هستیم. به خصوص دوستانی که جا مونده بودند. امیدوارم به زودی قسمتِ همه بشه. همه با هم یه زیارتِ بلاگری بریم :))
مثلِ همیشه یه نشون؛ یه نشون واسه گم نشدنم. کفشداریِ شماره هفت. شاید جالب باشه، ولی من هنوزم که هنوزه ترس از گم شدن تو حرم دارم. یه جور شلوغی و بزرگیِ خاص که باعث میشه این ترس بعدِ عمری هنوز تو وجودم قلقلک میخوره. کاش همینقدر ترس رو واسه گم نشدن تو شلوغی های دنیا هم داشتم. فکر کنم وضعیتِ بهتری از این حالِ گم شده و سردرگم داشتم. بگذریم. قبلِ ورود به داخلِ حرم، صحنِ آزادی و شکوه و عظمتِ جذابش. ایوونِ طلا و اون طلاییِ دوست داشتنی و حس و حالِ غیر قابلِ وصفش که تو هیچ ادبیاتی نمیگنجه.
دل میکنی ازش و میری سمتِ کفشداری و کفشهات رو تحویل میدی و اون شماره ی نوستالژیک رو تحویل میگیری. همون تیکه ی شیشه ای که از وقتی یادته بوده و گره خورده به خاطراتِ ورود و خروجت از حرم. خوب جاش رو تو حافظه ی تصویریت ثبت میکنی و میری که بری سمتِ آقا. یه آقا که خیلی خوبه. اونقدر خوب که همین الآن که اسمش اومد اشک تو چشمم نشست و جا خوش کرد. مگه میشه اینقدر خوب و مهربون؟! آره خب! شده دیگه. میری و میری و میری تا چشمِ گناه کارت برسه به اون ضریحِ نورانی. ضریحی که واسش فرق نداره کی هستی و از کجا میای، درست مثلِ صاحبشه خب. همون آقایی که گفتم. واسش فرق که نداره چقدر بد و گناه کار و بدی که! منتظرته بری و در آغوش بکشیش و نفس بکشی تو بغلش؛ با هر نژاد و مذهب و فکر و اندیشه ای که داری. فقط میگه که بیا تو، باقیش با خودم. میری و غرق میشی تو سیلِ جمعیت. موج میکشونتت و میبرتت سمتِ آقا. خودت رو میچسبونی به اون گوشه ی معروف که همیشه و هرسال میری. گوشه ی سمتِ چپ، تو بغلِ آقا. دیگه نمیدونی بخندی و یا اشکتو کنترل کنی. اونقدر حالت خوب میشه که اشکت خودش محو میشه و میره. شروع میکنی دعا کردن با همون زبونِ گناه کارت. ولی خب آقا که دیگه تهِ معرفت و گذشت و بزرگواریه دیگه؛ این رو که همه میدونن. فقط کافیه همون لحظه دل و فکرت رو بسپری بهش و دعا کنی. واسه هرکی که تو ذهنته.
واسه پدر و مادرت که سایشون رو سرت مستدام باشه. واسه خواهر و برادرت که خوب بزرگ شن. واسه خودت و عاقبت به خیریِ خودت و همه ی جوونا که حقشونه عالی باشن. واسه رفقای بلاگرت که حضورِ مجازیشون طعنه میزنه به رفقای واقعیت. اونقدری که شک میکنی مگه میشه مجازی باشن؟ پس چرا من حسشون میکنم؟! دعاشون میکنی و امیداوری حالِ همه شون خوب باشه. میرزا جانِ اصفهانیمون سلامت باشه و مهراد جانش [ اکوری پکور ] زنده و موفق باشه. مونوکسیدِ کربن خانم [ حوا عه اول ] و رستگاری در زیر باران همراه با هق هق [ حوا عه ثانی ] و فرشته خانم و بقیه بلاگرهایی که کنکور دارن مزدِ تلاششون رو بگیرن و موفق شن. مترسک به اون چیزی که تو دلشه برسه. دچار پستِ بالای وبش مستجاب شه [ حالا هرچی هم که میخواد خدا بهش بده جدا از اون ]. محمد جواد تنبلیش فرو کش کنه خودش رو جمع و جور کنه پاشه بره جمکران [ داغان! فردا پاشو برو دگه ]. پرستو خانم و آرزو خانم هم هر چی میخوان مستجاب شه واسشون. آراگل و پری دریایی بانو هم به هرچی میخوان برسن و داغان نباشه حالشون به حولِ قوه هیچ وقت. مادر خوانده ی بیانیم، مهربانو هم سلامت و موفق باشه تو مسیری که انتخاب کرده. بهارِ تنها از تنهایی در بیاد [ البته هنوز زودشه، ولی خب ما پیش دعاش رو میکنیم حالا هر وقت قسمت شد دگه ] و باهار [ پاتریک ] حالِ دلش خوب شه و به آرزوهاش برسه. بهار خانمِ تازه وارد هم مستجاب شه دعاهاشون. محدثه بانو هم که از خواننده های بدونِ وبلاگ ماست، همون چیزی که تو دلشه بهش برسه. آن شرلی با موهایِ بور [ الکیع ] موفق باشه و سرطانِ لعنتی منقرض شه کلأ [ واسه دوست یا آشناشون دعا کنید ]. سمیرا خانم کمتر داغان بازی در بیاره و آروم و خوشبخت و سلامت باشه. محبوبه خانم که خودشون مشهدی ان، هرچی که میخوان بهش برسن و عاقبت بخیر شن. آندرومدا کم تر عربده بکشه و به مرادِ دلش برسه [ حالا این مرادِ دل رو داستان نکنید! ]. زهرا خانمِ باقری و مهردخت و الیکا خانم هم به هر خواسته ای که دارن برسن ان شاءالله. خانمِ انار از بندِ مادیات و شکم پرستی بیرون بیاد و به بارِ معنویِ سفرهاش بیفزاد [ شوخی بود بخشِ اولش ها :)) ]. حدیث خانم حالِ دلشون خدایی شه و هلما بانو هم موفق و سلامت و پیروز شن. اسمارتیز خانم هم همون چیزی واسشون رقم بخوره که میخوان و صلاحشونه. حورا بانو و آسوکا خانم هم هرچی تو دلشونه بهش برسن و شایسته خانم و بانو هوپ و فاطمه خانم بهترین ها واسشون رقم بخوره. و اینکه ناقوسأ خیلی زیاد بودین!! دو مرحله ای باید دعاتون کنم. هی میری میچسبی هی پرتت میکنن اونور دوستانِ مشتاق. خلاصه امیدوارم همه و همه خوب باشه حالِ دلشون.
اینا که تموم شد میری و تکیه میدی به یه دیوارِ سردِ دیگه. پشتِ سرت رو میچسبونی به دیوار و چشمات رو میبندی و نفس میکشی و زندگی رو لمس میکنی تو این حرم. چشمات رو بازی میکنی و میبینی هرکسی تو حالِ خودشه. یکی گریه میکنه و با خدا و آقای خودش حرف میزنه. یکی فقط نگاه میکنه و چیزی نمیگه. یکی میخنده و لذت میبره و نشون میده لذتش رو. یکی دعا میخونه و یکی نماز. یکی بچه شو دنبال میکنه و یکی داره عکس میگیره. یکی مهر ها و دعا ها رو جمع میکنه و لبخند به لب داره. یکی هم مثل من این پست رو مینویسه و تقدیم میکنه به شما دوستای باحالش.
+ راستی! الآن زاویه ی عکس ها گویای قد بلندیِ عکاس هست یا نح؟؟ :)))) ینی اینو نمیگفتم زیارتم قبول نمیشد :))) به همین کیبورد :))
شاید باورتون نشه [ حالا چرا نشه؟! چه کاریه اصن؟ ] ولی بنده در حالِ حاضر در یکی از صحن های حرمِ امام رضا علیه السلام، و درحالی که به دیوارِ سردِ ورودیِ حرم تکیه دادم، دارم واستون این پست رو مینویسم! و اینکه به عنوان اولین خرسِ گریزلیِ وارد شده به حرم، اسمم میره تو کتاب گینس قطعأ! دوستان مقاومت کردن که راه ندن، ولی بنده اون بُعدِ انسانیم رو نشون دادم و وارد شدیم به حولِ قوه!
راستش یه زیارت و دعای کلی کردم واستون؛ ولی دیدم اینجوری حال نمیده! بخاطر همین لطفأ یه حضوری بزنید تا شب که دوباره خواستم بیام همراه با اسم و لینک [ ! ] دعاتون کنم برید حال کنید! هرچند دعای بنده به جایی نمیرسه، ولی خب زورم رو میزنم که برسه دیگه.
" ز غوغای جهان فارغ " فقط همین
کلِ دنیا و بدبختی ها و تلخی ها و جنگ و منازعاتِ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی، به انضمامِ هرچیزِ دیگه ای که حالِ آدم رو خراب میکنه و بهم میزنه یه کنار، حس و حالِ همه مون یه وقتایی لازمه اینجوری باشه! درست مثلِ همین دختر بچه خوب و بیخیال و باحال.
دقیقأ پاها رو داشته باشید ناقوسأ! حالِ همه تون همینجوری! دنیا رو سخت بگیرید، سخت تر میشه! یعنی خودش همینطوریش سخت هست؛ بیاید سخت ترش نکنیم وجدانأ!
باحال باشید در ضمن ;)
تو نگاهِ اول به عکسِ بالا این جمله تو ذهنم شکل گرفت: کاش چوپان شوم، شاید گلهٔ موردِ هدایتم شماها باشید! وجدانأ یه لحظه حسرت خوردم که ای کاش میشد تو چنین فضا و شرایطی چوپان میشدم و چنین گلهٔ باحال و دوست داشتنی ای میداشتم! اونم نه یه گلهٔ ساده! در حدِ تصویر خاص و دوست داشتنی و مؤدب! مثلأ یه گوشه یه درختِ سیبِ سبز پیدا کنم و زیرِ سایه ش تکیه بدم به درخت و پاهام رو دراز کنم و نی لبک ننوازم! چون خوشم نمیادآقا! گوشی دستم باشه و پلی لیستِ گوشیم پخش بشه و محسن خانِ چاوُشی دوسِت داشتم یا دیوونه رو بخونه و درحالی که عطرِ سیبِ سبز منو تو خلسه فرو برده یهو داد بزنم: هوووووووی گوسفند! مگر گاوی؟! بیا پیشِ بقیه! یا یهو عربده بزنم: کره بز! تو چی؟! تو مگر گوسفندی؟! اونی که داری میخوری بیرون ریزِ جوجه تیغیه! تِخ کن بیرون! و یا حتی فریاد بزنم: آهای شما که بوفالویی! چرا گوسفند بازی در میاری؟! تو که خودت بوفالویی! سعی کن بوفالو بمانی!! فقط یه گوسفند میتونه گوسفند باشه! و همینطور فقط یه بوفالو یه بوفالو! و یک آدم یه انسان! بعد برم شیرِ بوفالو بدوشم و موهاشو نواز کنم، گوسفندم رو پشم هاشو کوتاه کنم و شیرشو ندوشم! چون شیرش به درد نمیخوره! شیر فقط شیرِ گاو! بعدشم چند دقیقه بِدَوم دنبال اون خروسه و وقتی گرفتمش ببوسمش و تخم هایی که نکرده رو از لونه ش برندارم! چون اصولأ خروس نمیتونه تخم کنه! ازش بر نمیاد! شرایطِ فیزیولوژیکیش رو نداره! بعدشم برم بیفتم دنبالِ لاماها [ لاما ] [ شترِ بی کوهانِ اکوری پکور ] و سعی کنم سوارش شم و هی نتونم و هی بیفتم و بخندیم! با هم! شاید بگید لاماها که نمیخنده! ولی فکر میکنید! خیلی قشنگ هم میخنده! تهش هم که همه خسته و کوفته از عشق و حالِ روزانه شدیم، بریم زیرِ همون درختِ معطرِ سیبِ سبز و درحالی که سرم رو گذاشتم روی شیکمِ لاماها چُرت بزنیم.
بعد از دیدنِ عکس و خیال پردازی های شور، یه مسئلهٔ دیگه اومد خورد تو سرم! و اون این بود که شاید باورتون نشه! ولی این پنج تا حیوونی که تو عکس میبینید، بطورِ خودجوش و ارادی دورِ هم جمع شدن و عکاس، هیچ نقشی تو گردآوریشون نداشته! داشتم میگفتم؛ یه چیزی خورد تو مغزم و اون این بود که چجوری میشه پنج تا حیوونِ مختلف از نژاد ها و مدل های خاص، اینطور دوست داشتنی و جذاب کنارِ هم جمع شدن و این عکس رو بوجود آوردن؛ ولی ما آدما حتی نمیتونیم هم نوع هامون رو کنارِ هم تحمل کنیم! گاهی اوقات حتی هم خون هامون. حالا اشاره ای به هم وطن هامون نکنم! اشاره نکنم به جنگ های جهانی و غیرِ جهانی که میلیون ها انسان رو به نابود کرد. یعنی بازده و نتیجهی عقل و اختیار و انتخاب و آزادیِ ما آدما همینه؟! فقط حدودِ صد میلیون کشته حاصلِ دو جنگِ جهانی؟! من میگم بیاید عقل و اختیار و آزادی رو بدیم حیوونا! خودمون غریزه طور زندگی کنیم! دنیایِ تمیز تری خواهیم داشت.
+ حاصلِ یه سردردِ کمی تا قسمتی شدید بود ;)