Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه
طرف واسه عروسیش چند مدل غذای ایرانی، انواع کباب، دسر، ژله، مشروبات الکلی و دود و دم فراهم میکنه تو شیک و گرون قیمت ترین سالن های عروسی و تالار های چند ستاره با هزینه ی چند صد میلیونی، جدای از هزینه های ماشین عروس و کِیکِ چند طبقه و گلِ دستِ عروس و لباس عروسِ شبیه لباس عروسِ آنجلینا جولی و کت شلوار چند میلیونیِ شازده دوماد و هزینه ی آرایشگاه [ یه جور پالایشگاه که طیِ فرآیندی عروس و دوماد رو دچار دگردیسی میکنه ] و باقیِ خرج های سلطنتی، محرم که میشه یادش می افته که واویلا! وا انسانا! وا احسانا! وا رامبدا! وا روشن فکرا! وا چیزهای دیگه که شما مدعیانِ اسلام و تشیع که ادعای دین و خدا و پیغمبرتون میشه، چرا خرج های میلیونی میکنید واسه مجالس عزاداری؟! چرا این همه ریخت و پاش میکنید وقتی ما n میلیون فقیر و یتیم و بی و بد سرپرست و کودک کار و ... داریم؟! شما خجالت نمیکشید؟! شما انسانیت حالیتون نیست؟! و این قبیل مزخرف گویی های تکراری که وقت محرم و حج و سفر های زیارتی میشه از چاک دهانِ یه عده میزنه بیرون! 
خب آخه داغان! اون موقع که خرجِ چند صد میلیونی واسه عروسیت میکردی یادِ فقیر فقرا نیفتادی؟! اون خرجی که تو دادی واسه عروسیت اونم تو بهترین و شیک ترین هتل و تالار و سالن عروسی، تو شکمِ فقیر فقرا نمیره! فقیر فقرا و بدبخت ها رو تو اون هتل و تالار و سالن عروسی های شیک راه نمیدن! کثیف میشه کفِ مکانِ مقدسشون! اون چند مدل غذای ایرانی و خارجی و انواع و اقسام کباب و دسر و ژله و مشروب تو شکم فقیر فقرا و بدبخت بیچاره ها نمیره! اینا رو فقیر فقرا و بدبخت بیچاره ها بخورن معده شون هنگ میکنه داغان! اینا رو یادت میره گیر میدی به مجلس امام حسین و یه بشقابِ نیمه پرِ قیمه ی امام حسین؟! اون خرج چند صد میلیونیِ تو با چند مدل غذا واسه افرادیه که همه یا گیاه خوارن یا تو رژیم هستن یا نمیخورن غذاشون رو که کلاسشون نیاد پایین، تهشم 90 درصد غذا ها ریخته میشه تو سطل های زباله ی بزرگ! ولی سر سفره ی امام حسین همه مدل آدمی هست! ولی غالب آدمهایی که سر سفره ی امام حسین هستند همون فقیر فقرا و بدبخت بیچاره هایی هستند که مثلا نگرانشون هستی! شک نکن خودِ همین فقیر فقرا و بدبخت بیچاره ها غذا و خرجِ اون سفره رو فراهم کردن! اونم با کمال میل و عشق! تو اگه خیلی نگرانِ این قشر از جامعه هستی لطف کن بخشی از پولِ لباس های مارک و سفر های آنتالیا پاتایا و دوبی و آرایشگاه و باچگاه و خرج هایی که واسه ماشینت  میکنی که باهاش بری دور دور و هزینه هایی که تو تخیلِ فقیر فقرا هم نمیگنجه بگذر و برسون به دستِ این قشر! تو عه داغان حتی حاضر نیستی نصفِ هزینه ای که واسه سگ و گربه ت میکنی رو اختصاص بدی به افرادی که واسشون حنجره و جامه میدری، بعد میای واسه ما تِز روشن فکری و مدافع حقوق فقرا و بدبخت بیچاره ها رو میگیری؟! بپیچ بابا بپیچ! 
عکس هم بره تو سیستم گوارشی یه عده! عشق امام حسین فقیر و غنی نمیشناسه! خفه شید لطفأ!

  • Neo Ted

محرمِ دو سال پیش، تازه کفش خریده بودم که محرم شروع شده بود. وارد مسجد که شدم که برم به مجلس عزاداری ملحق شم، کفش هام رو که در آوردم و خواستم بذارمشون داخل جا کفشی، دیدم خیلی نگرانِ اینم که یکی لازمشون داشته باشه و ببره واسه خودش؛ خیلی ذهن و فکرم درگیر بود که این جمله ی دکتر شریعتی فکرم رو فرا گرفت:


ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این که در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم.


آقا / خانم یهو جو ما ر گرفت، هیچی دیگه! کفش ها ر پرت کردم یه گوشه و فکر و درگیریِ ذهنیم واسه کفش های تازه خریداری شده م ر هم انداختم همون گوشه و با پای راست وارد مجلس شدم! خدا خودش شاهده دکتر جان! تمامِ دو سه ساعتِ مجلس فقط به خدا و اولیای الهی فکر کردم و حتی یه اپسیلون هم ذهنم سمتِ کفش های تازه خریداری شده ام نرفت به همین زرشک پلوی امام حسین! ولی وقتی مراسم تموم شد و خواستم کم کم برم سمت کفش های عزیزم، جای خالی کفش هام بد جور زد تو ذوقم! تو گیر و دار پیدا کردن کفش هام بودم که خدا هم چکِ آخر ر زد و رعد و برق خورد و من خشک نشدم، باران گرفت و همه جا ر خیس کرد! حالا من بودم و پاهام و جوراب هام و خیابانِ خیسی که توش راه میرفتم و فقط به تو فکر میکردم دکتر! تا بدو ورودم به منزل واسه شادیِ روحت فحش ندادم، دلم نیومد! همون صلوات فرستادم؛ از اون روز به بعد همیشه کفش هام ر میذارم تو پلاستیک با خودم میبرم تو مجلس!
  • Neo Ted

" اوسین اوسین اوسین اوسین " چیست؟!


الف. اشاره ی ممتدِ یک آموزگار سخت کوش و با حوصله به حرفِ سین به منظور آموزش به دانش آموزان ابله و کودنِ خویش

ب. واکنشِ همراه با تعجب و حیرتِ پرویز سیبیل نسبت به سین شدنِ پیام هایش توسط شمسی پلنگ

پ. نامِ نوعی غذای مخصوص اسکیموهای قطب جنوب که با نان بربری سِرو میشود

ت. صدای مادر بهترین دونده ی تاریخ، اوسین بولت، وقتی او را برای نهار فرا میخواند


پاسخ:

سخت در اشتباه هستید دوستان! چون پاسخ هیچکدام از این گزینه ها نیست! بهترین دونده ی تاریخ اسمش اوسین نیست! یوسین بولت است! باقی گزینه ها هم که تکلیفشان روشن است! " اوسین اوسین اوسین اوسین " صدایی نا هنجار و گوش خراش است که این روز ها از سیستم صوتی برخی ماشین ها و مساجد و هیئات خارج میشود و مسببین ایجادِ این اصوات معتقدند، این " اوسین اوسین اوسین اوسین " همان حسین حسین حسین حسین و نوعی عرض ارادت به امام حسین علیه السلام است. ولی عرضم به حضورتان گل خورده اند؛ این اصوات گنگ و مسخره عرض ارادت نیستند، توهین و تمسخر اسمِ امام هستند. جمع کنید این بساطِ تولید نوا های مجهول و مسخره را و مجلس امام حسین را آلوده به این مزخرفیجات نکنید! 


+ این فقط بخشی از مزخرف خوانی هایی بود که این چند سال اخیر وارد مجالس عزاداری امام حسین شده 

++ همه ی مجالس عزاداری امام حسین به این شکل نیستند و تعداد این مزخرف خوانی ها زیاد نیست، ولی واسه مجلس امام حسین، همین مقدار نسبتأ کم هم زیاده و باید این دست از اتفاقات هر چه زودتر از مجالس عزاداری محو بشن.

+++ تسلیت بابت این ایام

  • Neo Ted
بیش از نیمی از تعلقات و امکانات و وابستگی های زندگیِ من، گره خورده به وجود و حضور بقیه؛ و این یعنی اگه بقیه نباشن و تنها باشم، زندگی برام به مراتب خلوت تر و جمع و جور تر و ساده تر از چیزی میشه که الآن هست. اگه بخوام یه آینده ی تنها واسه خودم متصور بشم، قطعأ یه خانه ی ویلاییِ 300 متریِ بالای شهر با امکانات فوق العاده و مدرن مثل تلویزیون چند صد اینچِ چند بعدی و کنسولِ بازیِ PS4 و کف پارکت و دیوار های پر از تابلوهای نقاشی با سبکِ رئالیسم و آشپزخانه ی لوکس با یخچال چند دره ی خفن که توش پر از میوه های نوبرانه و آب میوه های گرون قیمت و یه کِیک خامه ای دست نخورده و ژله ی ترسوی پرتقال و کلی غذای شیکِ گرم و سرد که اسم بعضی هاشونو نمیدونم حتی، قطعأ این خانه و تشکیلات توی آینده ای که بخوام توش تنها باشم جایی نداره؛ توی تخیل و رویا. هر چند اگه تنها هم نباشم حالم بد میشه از این حجم از تشریفات و زرق و برق. آینده ای که بخوام توش تنها باشم، یه آپارتمان جمع و جور سه در چهار متریه؛ بدون آشپزخانه و دستشویی و حمام؛ من تو تنهایی فست فود رو ترجیح میدم؛ پیتزا و سوسیس بندری. دستشویی رو میرم توالت عمومی یا دستشویی پارک یا مسجد. حمام رو هم اگه خیلی وضع و اوضاعم بد شد و داشتم کپک میزدم، میرم حمام عمومی؛ چون من تنها خودم واسه خودم زیاد مهم نیستم! رو هر یکی از چهار تا دیوارِ اتاقم هم پوستر فیلم هایی رو میزنم که قراره ببینم. یه لپ تاپ و یه دسته و اینترنت هم دارم؛ با چند تا کتابِ فوق العاده خوب، ترجیحأ جزء از کل و مردی به نام اوِه و ناطور دشت و 1984 و پیرمردی که از پنجره ...  نت رو هم واسه فیلم و بازی و وبلاگ. یه تلویزیون کوچیک سیاه سفید هم لازمه؛ که دنیا رو با رنگِ واقعیش ببینم؛ سیاه و سفید، خاکستری. کفِ اتاقم رو هم یه فرشِ 12 متریِ خوب میندازم. آدم باید روی یک سطحِ با کیفیت زندگی کنه و بخوابه و بیدار شه؛ من رو زمین میخوابم، نه تخت! حتی اگه تنها باشه. راستش این آینده ی تنها واسم ترسناک نیست، اگه بخوام تنها باشم، این زندگیِ دلخواهِ منه؛ چون منِ تنها زیاد واسم مهم نیست. چیزی که بخواد من رو مهم کنه، یکی دیگه س! منِ تنها تو همون 12 متریِ خلوت و ساده خوشحالم، مگر اینکه یکی باشه که اونقدر واسم مهم باشه که من رو از اون 12 متریِ ساده و خلوت بِکَنه!
  • Neo Ted
این پایین، زیر زمین و توی معدن، از امکانات روشنایی، فقط فانوسش رو داریم. اونم دائمی نیست؛ خیلی از مواقع بر اثر ریزش سنگ و دیواره های معدن، فانوس ها نابود میشن؛ این چراغِ لعنتیِ روی کلاهمون هم همیشه ی خدا سوخته س؛ فقط همون یه ماهِ اول رو خوب کار میکنند؛ از این چینی های خیر ندیده هم فقط جنس های بدرد نخورشون به ما میرسه و حتی این جا، زیر زمین و تو عمق هفتصد و خورده ای متری هم دست از سر ما برنمیدارن! همه ی این مسائل دست به دست هم دادن و بهم گره خوردن که وقتی فانوس ها از کار میفتند، تاریکی مطلق توی معدن حکم فرما بشه و چشم، چشم رو نبینه که خوبه، حتی چشم، دماغ و دهان و ابرو و حتی کله هم نبینه! اینجاست که کار تعطیل میشه. همه چیز تعطیل میشه. بس میشینیم تا یکی از بیرون بیاد و فانوس های جدید کار بذاره. تو این مدت تنها کاری که میکنیم همون نشستنه که گفتم؛ یه گوشه ی امن رو با دست هامون پیدا میکنیم و میشینیم؛ میشینیم و نفس میکشیم. اگه کسی دور و اطرافمون باشه، صداش رو شناسایی میکنیم و چرت و پرت میبافیم که وقتمون بگذره؛ اونقدر میشینیم و نفس میکشیم و درمورد مسائل مسخره و بی اهمیت چرت و پرت میبافیم که یه ناجی بیاد و فانوس رو کار بذاره و نجاتمون بده از تاریکی مطلق. این عادتِ ما شده. از دست دادنِ روشنایی، تاریکی مطلق، نشستن، نفس کشیدن و چرت و پرت بافتن های بیهوده، تاریکی مطلق، انتظارِ راکد برای رسیدنِ منجی، روشناییِ موقت، ریزش، تاریکیِ موقت و ... این عادتِ ما شده! عادتِ ما! ما به این چرخه عادت کردیم و هیچکس هیچ تکونی نمیخوره! تضادِ این چرخه توی سکونشه، توی چرخششه؛ چرخه ای که میچرخه، ولی ساکن و راکده.

  • Neo Ted

سِیِّد؛ همه او را به همین اسم میشناختند. دلیلش؟! شاید آن کلاهِ سبزِ معروفی که نمادِ سادات است. ولی خوب، نحوه ی آشناییِ خانواده ی ما با او نسبت به بقیه کمی متفاوت بود. جمعه غروب بود که صدای غر غر و جر و بحث های یک پیرمرد بر سر چند کارگر که:

 -چرا حواست به اون شمعدونی نیست؟! اون بوی پوران دخت رو میده جوون!

چند لحظه بعد دوباره

- پسر تو یه چیزیت میشه ها! عاشقی؟! بیا بگو کیه بریم واست صحبت کنم؛ ولی جونِ هرکی ترجیح میدی اون تابلو نقاشی رو نکش به دیوار! من با اون زندگی میکنم. یه روز باهاش حرف نزنم دِق میکنم.

پیس پیس

[ صداش رو میاره پایین و آروم ] اونجوری هم زل نزن به چشم هاش. چهل و سه سال فقط من اینجوری به چشم هاش زل میزدم.

یا

- خیلی شُلین به جونِ خودم. اگه پوران بود کاری باهاتون نداشت و حتی شربت آلبالو هم میاورد واستون؛ ولی من مثل اون صبور نیستم. اون خیلی صبور بود. خیلی! فقط اون میتونست من رو چهل و سه سال تحمل کنه. 

چند لحظه مکث

- چرا دارم اینا رو به شما جوونای تنبل میگم؟!  به کارتون برسید دیگه. بجنبید که میخوام امشب زودتر بخوابم.


تقریبأ درست حدس میزدم. یک همسایه ی جدید. دیوار به دیوار. غر غرو و پیر، احتمالأ روی مخ و تنها. احتمالاتی بود که از سر و صداهای آن غروب جمعه فهمیدم. که غم و غصه ی غروب جمعه را دو چندان میکرد؛ که مِن بعد باید یک همسایه ی جدید دیوار به دیوار پیری و غر غرو را هم تحمل کنیم. اواسط شب بود که سر و صدا تمام شد. البته بعد از یک جر و بحثِ نسبتأ طولانی سرِ دستمزدِ کارگران. پیرمرد معتقد بود آن ها دل به کار نداده اند و نباید به مقدار کامل پول بگیرند. آن شب تمام شد؛ با تمام رو مخی های همسایه ی جدید. صبحِ روزِ بعد، شنبه، کله ی صبح، خروس خون، صدای زنگِ آیفون با لحنِ تند و ممتد، شروع به نطق کرد که بریم و آن دکمه ی لعنتی را بزنیم و خفه اش کنیم؛ چون گویا آن فردِ پشتِ در ول کنِ قضیه نبود. جز من هم کسی نبود تا خفه اش کند. کلافه و خمیازه کشان رفتم و بی حوصله و با صدایی که انگار ولومش را پایین آورده باشند گفتم:

- کیه؟!

پاسخ دهنده آشنا بود. صدایش هنوز توی سرم پیاده روی میکرد.

- نون نخوردی پسر؟! صداتو ببر بالا. 

قصد داشتم تند و تیز جوابش را بدهم که حرمتِ سنش را نگه داشتم. با صدای بلند تر گفتم:

- جانم پدر جان؟! صدا خوبه؟! یک دو سه

لبخندی زد و گفت:

- منم همسن تو بودم همینقدر با مزه بودم. شایدم بیشتر! البته الآن هم هستما! حالا فعلا بیا دم در کارِت دارم پسر.

علی رغم میل باطنی کشان کشان خودم را رساندم به دم در. کفشِ چرمِ قهوه ای سوخته، بخشی از جورابِ سفیدِ راه راه، شلوار پارچه ایِ طوسی، بدون کمربند، یک پیرهنِ گلبهیِ خالص با دوتا کِشی که ول کنِ شلوار نبودند، صورتیِ خوشرو که چشمانی قهوه ای و بینی ای نسبتأ بزرگ و ابرو های کشیده ی سفید را میزبانی میکرد با همان کلاه سبز؛ مجموعِ این ها چیزی بود که جلوی در ایستاده بود و پیرمرد را تشکیل میداد که گفت:

- من سِید هستم. 

در دستِ چپش یک نانِ بربری بود

- اول این نان رو بگیر که دستم سوخت پسر.

نان را گرفتم و سریع گذاشتم روی پارچه ای که داخل، روی جا کفشی بود.

پیرمرد نگاهی مشکوک و لبخند تحویلم داد و گفت:

- جاش اونجا نبودا پسر. ولی عیب نداره. بیا بیرون این نهالِ زیتون رو بکاریم واستون. بجنب پسر.

متعجب شدم و پرسیدم:

- چی؟! زیتون؟! واسه چی؟! ما مگه چنین چیزی خواسته بودیم؟!

پیرمرد پوزخندی زد و با لحنِ آرام گفت:

- چی داره پسر؟! زیتون ندیدی تو عمرت؟! این نهالشه! واسه چی؟! این جز اصولِ من و پوران دخت بود. که هرجا که رفتیم به همسایه های دیوار به دیوارمون نهال زیتون هدیه بدیم.چهل و سه سال با پوران اینکارو کرد، حالا که اون نیست تنهایی! نهال زیتون یعنی زندگی! میخوام زندگی بهتون هدیه بدم. هرچند بعدِ پوران دیگه واسه خودم بوی زندگی نمیده.

پنج ثانیه تو فکر فرو رفت و یهو گفت:

- ولش کن اصن. بجنب بیا بکاریمش. خدا رو شکر جاش هست بیرون. یه خورده آب بیار فقط. بجنب پسر. باریکلا.

این آغاز آشنایی من با سِید بود. در همان برخورد اول نصفِ احتمالاتی که دیشبش به او نسبت داده بودم منحل شدند. روز به روز عمقِ ارادت و علاقه ام نسبت به او بیشتر میشد. سه روز در هفته را با هم، یک مسیر پانزده دقیقه ای که در مسیر مدرسه ام بود را با او حرف میزدم. برعکس اکثر پیرمرد پیرزن ها نصیحت نمیکرد. او فقط خاطره تعریف میکرد. اکثرأ هم مربوط به زندگی اش با پوران دخت، همسرش. زندگیِ عاشقانه و سخت. اینکه در دو مقطع کاملأ مستقل و جدا و با فاصله ی دوازده سال، هر دو مبتلا به سرطان شدند و هیچ کدام حرفی از جدایی به میان نیاوردند بماند، حتی اندازه ای عشق و محبت بینشان کم هم نشد. جفتشان تا همین اواخر دارو مصرف میکردند و سید هنوز هم دارو مصرف میکرد؛ پوران ولی بی معرفتی کرد و رفیق نیمه راه شد و رفت. سید ولی میگفت فقط جسمش رفت. او با پوران زندگی میکند؛ با یاد و خاطره اش، با جهیزیه ی جمع و جور و قدیمی اش، با عطر و گلدانِ شمعدانی اش، با ... ولی خوب، خودش در پایان حرف هایش میگفت این حرف ها و توجیهاتم را گوش کن، ولی باور نه. اینها را نگویم و کسی نشنود دق میکنم. در تنهایی به شمعدانی اش، حالا هم به تو میگویم، من بعد از پوران زندگی نمیکنم، فقط نفس میکشم. این را که گفت اشکش در آمد. خواست نبینم که اشک ریخت، سریع با آستینش گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت: این آلودگی هوا هم معضلی شده ها پسر جون. چشم رو میسوزونه. چقدر تلخش کردما. بیخیال بابا. بذار یه جوک تعریف کنم بخندیم اصن. بی مزه هست، ولی خب اگه نخندی میزنمت. با همین بطری آب که دستمه! 

لطیفه ی بی مزه اش را تعریف کرد و هر دو قاه قاه به آن خندیدیم. نه بخاطر لطیفه، بخاطر فراموش کردن تلخیِ زندگیِ سِید. بلند بلند خندیدم و می دیدم سِید میانِ قهقهه هایش فکر میکند. لحظه ای مکث میکرد و دوباره یک لطیفه ی بی مزه ی دیگر و باز میخندید. سِید روز به روز خنده رو تر و شکسته تر میشد، نهالِ زیتون دیگر برای خودش مردی شده بود. من هم آنقدر با سِید صمیمی شده بودم که یک کلیدِ یدک از درِ حیاطِ خانه اش به من داده بود تا احیانأ اگر نبود به شمعدانیِ دوست داشتنی اش آب بدهم. سه سال همسایه ی دیوار به دیواری داشتیم که عاشقانه اراداتمندش شده بودم، درس عشق و زندگی از او آموختم. جای پدربزرگ ندیده ام دوستش داشتم، کسی چند وقت بعد از آشنایی با او معنای غروب جمعه برایم متفاوت شده بود و دیگر آن غم و اندوه لعنتی را نداشت؛ چون در همان روز و زمان با سِید آشنا شده بودم. همان غروب جمعه بود که دوباره سر و صدا های مردم به گوش میرسید که:

- برید کنار. 

دورشو خلوت کنید. 

بذارید کارمونو کنیم.

بذارید هوا بیاد سمتش.


ندانستم چطوری به بیرون در کوچه رسیدم. وسط راه زمین هم خوردم. ولی درد پا مهم نبود. حس نشدِ فراموشش کردم. باید میرسیدم بیرون. رسیدم و دیدم سِید را روی برانکارد گذاشتند و سوار اورژانسش کردند و رفتند. چشم های سِید بسته بود. اولین بار بود چشم های بسته اش را میدیدم. آن هم نه در وقتِ خواب، وقتِ بد، زمانی که حالش بد بود و سوار بر برانکارد و داخل ماشین اورژانس. از همان لحظه همه شروع کردند به دعا برای سلامتی اش. من بیشتر از بقیه. شب را به امید و دعای سلامتی و باز شدن مجدد چشم های سِید گذراندم و خوابیدم. صبحِ زود باید میرفتم تا طبقِ قول و قرارمان با سید شمعدانی را آب دهم. دوست داشتم وقتی درِ حیاط خانه اش را باز میکنم خودش مشغول آبدهی به شمعدانی و حرف زدن با پوران دخت باشد، ولی خب... خیلی هول و سریع بیرون آمدم و به طرف خانه ی سِید حرکت کردم. بی توجه به همه چی و همه کَس. کلید را انداختم و در را باز کردم. آب پاش را آب کردم و رفتم که شمعدانی را آب بدهم، فکرم پیش سِید بود. حواسم هم. چند لحظه از آبدهی نگذشته بود که دیدم دارم به شمعدانی ای آب میدهم که جان ندارد. شمعدانی پژمرده شده بود. شمعدانی مرده بود. عمیقأ ناراحت شدم.نشانه ی خوبی نبود. اصلأ. بغض کردم. همانجا دوباره برای سلامتیِ سِید دعا کردم. حرکت کردم که بروم سمتِ بیمارستان. سطل زباله توجهم را جلب کرد. درش باز بود. رفتم که ببندمش. داخلش را دیدم. پر بود از داروهای ضد سرطان. باز نشده و دست نخورده. بغضم شکست. باریدم. آمدم بیرون از حیاط، توی کوچه، نگاهم به نهال زیتون افتاد. آن هم خشک شده بود، مرده بود... زیتون هم... باریدم... آسمان هم... باریدیم... فکر کنم خودِ خدا هم... با هم...


* ساخته ی ذهنِ من

  • Neo Ted

حجابِ اجباری؛ مثل خیلیا باهاش مخالفم و امیدوارم روزی برسه که شاهدِ تحمیل و فرو بردنِ عقاید مذهبی و دینی، تو مغز و زندگی مردم نباشیم؛ چیزی که خودِ دین و مذهب هم باهاش مخالفه و این تحمیل و اجبار داره به وجهه ی دین و مذهب ضربه میزنه و نتایج عکس میگیره، چون انسان ذاتأ مخالفِ اجباره، حالا فرق نداره دوره ی رضاشاه باشه یا نظام جمهوری اسلامی! ولی خب بحثِ من این نیست، چون این بحث به شدت تحلیل و تفسیر میطلبه که من خودم رو دارای صلاحیت نمیدونم بخوام بطور تخصصی درموردش بحث کنم، ولی میخوام در مورد یه عده ای حرف بزنم که مخالفِ این اجبار و تحمیل هستند و شبانه روز و در مناسبات مختلف، به دنبال فرصت برای فریاد زدن بر علیهِ اجبار و تحمیلِ حجاب! چه پسر، چه دختر؛ جفتشون!

دختر خانمِ محترمی که حنجره ت رو داری فدای رسیدن به آرمانت، یعنی منسوخ شدنِ قانون حجاب اجباری میکنی، تا حالا تیپ و مدل لباس هایی که میپوشی رو تو آیینه دیدی؟! قطعأ اینکار رو همون روزی که لباس ها رو خریدی، تو اتاقِ پرو انجام دادی، ولی فکر کنم زیاد دقت نمیکنی داری سرِ چی و برای چه عربده میزنی و معترضی! تو همین الآن هم  تا حدود خیلی زیادی به هدفِ والات رسیدی. والاع! طرف یه جوری تار های صوتیش رو به رقص درمیاره و مدام بابت حجاب اجباری اعتراض میکنه، که اگه هیچی ازش ندونی، فکر میکنی توی گونیِ قهوه ایِ سیب زمینی پیچوندنش و جابجاش میکنن؛ نه خانم محترم! یه تیکه پارچه پسِ کله ت که به زور گردنت رو میپوشونه که خب، واسه خودت و سلامتیت و در امان ماندن از نیشِ پشه ها هم مفیده [ ! ]، به همراه مانتوی آستین کوتاهِ جلو باز که به زور به شکمت میرسه و ساپورتِ تنگ و کوتاهت که عملا نقشی تو پوشوندنِ پا نداره که این همه جنجال و داد و بیداد و حنجره فرسایی نداره که! اون چیزی که مدِ نظرِ توعه، تو خودِ لاس وگاس هم ممنوعیتِ پوشش داره. لباس هایی که تو میپوشی و تیپ هایی که تو میزنی رو تو خودِ خیابانِ شانزلیزه هم نمیپوشن! 

عده ای از پسر ها هم هستند که مخالفِ حجاب اجباری هستند و معتقدند دختر هرچقدر باز تر و راحت تر بپوشه باهاش راحت ترن و کمتر بهشون فشار میاد! خب داداشِ گلم بایدم تو مخالفِ این قانون باشی! اصن تو مخالف نباشی کی باشه گلِ من؟! بیا این بحث رو همینجا تموم کنیم! به نفعِ خودته! 

حجاب اجباری خیلی بده! ولی دقت کنید داریم از حجاب اجباری حرف میزنیم. یه نگاه به وضعیت پوششِ خانم ها تو خیابان کنید. اینجا عربستان سعودی نیست! کره ی شمالی هم نیست! اینجا ایرانه و حجاب اجباریش هم مثل خیلی چیزاش فرمالیته س! ولی خب؛ اگه همینجوری ادامه بدید به اعتراض و تشکیل کمپین و هشتگ و تظاهرات ان شاءالله، به زودی شاهد منسوخ شدنِ این قانون خواهیم بود! دیگه به راحتی میتونید اون یه تیکه پارچه رو هم از سرتون بردارید و همون نیم متر لباسی که میپوشید رو هم بذارید کنار. یه پیام هم واسه اون دسته از آقا پسرای گلِ مخالفِ حجاب اجباری؛ اندکی صبر داداش! سحر نزدیک است! نیوشا و عسل و پگاه و الناز و عفت و اقدس و شمسی و زری هم هم.


بعدأ نوشت:

با کمالِ احترام نسبت به خانم هایی که بطور معقول و منطقی به دنبال احقاق حق و اجرای عدالت در موضوع حجابِ اجباری هستند نوشته شد. سایه شون از سر مملکت برچیده نشه! منظور و مخاطب پست واضحه. حاشیه نرید لطفأ!

  • Neo Ted

من و چند تا پسر دیگه منتظر انجام شدنِ کار و اتمام کارمون بودیم که یه دختر خانمی آمد واسه انجام کارش:

 مسئول مورد نظر پس از انجام یه سری کارِ مرتبط با کارِ دختر خانم گفت: 

شماره تو بده تا وقتی کارِت تمام شد، تماس بگیرم باهات.

دختر خانم رفت که بگه شماره رو، که مسئول مورد نظر یه نگاه به من و باقیِ پسر ها کرد و مشکوک طور یه تیکه کاغذ گرفت سمتِ دختر خانم و زیر لب بهش گفت:

نگو! بنویس! بنویس!


#مردان_علیه_مردان

#تک_خور

#خشونت_علیه_مردان




  • Neo Ted

بازی نهنگ آبی نه تنها بحران و فاجعه نیست، بلکه موهبتی است الهی، که در آن موجوداتِ نخاله و عنگل [ ! ]، اقدام به حذف، فیلتر و پاکسازیِ لاشه ی خود از جهان هستی میکنند و موجبات بیشتر شدنِ مقدار گیاه خاکِ بافت زیرینِ زمین و  افزایش سطح  منابع مواد غذایی و بالا رفتن درصد غلظت و مقدار اکسیژن در جَو و هوا و گشاد تر شدن فضاهای حرکتی بر روی سطح زمین و کاهش ترافیک و کوتاه تر شدن صف توالت های عمومی و صفِ نان و یارانه و سبد کالا و تنگ تر شدن لایه ی اوزون میشوند. این اوزخل ها را به حالِ خودشان رها نموده و به امتداد حیاتِ فیزیکی و روحی و روانیِ بشریت کمکِ شایان و بلکم نویانی کنید! لازم به ذکر است این نهنگ آبی نبوده و در اصل قهوه ای سوخته بوده و در اینجا مقصود از آبی بودنِ نهنگ، محل زندگی و منظور از قهوه ای سوخته...

نوشِ جانشان و گوارای وجودِ روحِ سرگردانشان!


+ نهنگ آبی

  • Neo Ted

رادیو فانتوم تعطیل نشده! فقط به دلیل مشکلات فنی به یه وبلاگ مستقل و جدید منتقل شده. لطفأ بعد از دنبال کردنِ رادیو در وبلاگ جدید، رادیو رو به دوستاتون هم معرفی کنید. خیلیا فکر میکنند رادیو تعطیل شده. لطفأ بهشون اطلاع بدید رادیو فقط به وبلاگ جدید منتقل شده. ممنون.

وبلاگ جدید رادیو: اینجا


+ پست قبل

  • ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۱۰
  • Neo Ted