Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

باد میوَزد. خورشید میتابد؛ خیلی هم میتابد. آسفالتِ کفِ خیابان گویا با بازتابِ گرما و حرارتِ تابشِ خورشید، قصدِ فحاشی به راننده های ماشین و موتور هایی را دارد که توی سرش میزنند. او یک توسری خورِ خاک بر سر است. تو سری خورِ مدرنیته، تو سری خورِ صنعت و تکنولوژی، تو سری خورِ فرهنگِ بی فرهنگیِ خودرو های تک سرنشین، تو سری خورِ تحجرِ عقب افتاده های مدعیِ تمدنِ برتر که سوار بر نماد های تکنولوژی و تمدنِ مدرن، پوستِ پفک بر سرِ آسفالتِ تو سری خور میریزند؛ تو سری خورِ دور دور های میلیاردیِ دارندگانِ ژن های برتر، تو سر... اَه! [ نفسی عمیق میکشد و ادامه میدهد ] خیابان خیلی شلوغ است؛ طبقِ معمول. همه خیلی عجله دارند، طبق معمول؛ جوری که گویا مثانه شان تا بیخ پر از آب و نمک و اوره است و در جستجوی توالت عمومی ای میگردند که بشود بر روی قولِ درهایش حساب کرد؛ البته قبلش بشود به ادب و فهمِ افرادِ مثانه پرِ در صف اعتماد کرد. ماشین ها یکی یکی و با سرعتِ خیلی زیاد، زوزه کشان از زیرِ پل هواییِ تازه ساختِ پله برقی دار میگذرند که بر رویش یک بیلبوردِ بزرگِ سفید رنگ چسبانده اند؛ پل هوایی را که از دور نگاه کنی میفهمی خیلی از این سو استفاده ی ابزاری بدش می آید و بابتِ همین حس، خیلی جوش میزند و همین باعث شده است یک ماه از تولدش نگذشته، بدنه اش زنگ بزند. مشتاقانه میزبانِ قدم های انسان هایی ست که قدم بروی تخمِ چشمش میگذارند و از پله هایش بالا نمی آیند، آنها را بالا می آورد. انگشت در درون حلقِ پر از سیمش میکند و آن ها را با پله هایش بالا می آورد. ولی انسان هایی که از رویش عبور میکنند به اندازه ی خودش خوشحال نیستند. یکی بچه های چموش و سرتقِ خودش را همراه خودش میکشد و بابتِ به دنیا آوردنشان ابراز ندامت میکند، دیگری با خودش حرف میزند و دخلش را حساب میکند که تناسبی با خرجش ندارند و به سمتِ بانکی میرود که طلبکارش را راضی کند چکش را برگشت نزند، پیرمردی هم از اوضاع کثیفِ خیابان مینالد و صلواتی نثار شادی روحِ رضاخان میکند و آخرین سیگارِ پاکتش را بیرون میکشد و پاکت را وسط خیابان پرت میکند و بر سرِ فندک میکوبد و سیگار را روشن و پوکی میزند، پیرزنی هم هر روز پرایدش را در نزدیکی پل پارک میکند و روی پل می آید و روی پارچه ای قرمز، بساط گدایی اش را پهن و از بیماریِ لا علاجِ حرکتی اش مینالد و ... نفسِ خودم را هم گرفت نوشتنِ این حجم از بدبختی! ولی همه چیز که سیاه و تاریک نیست! همه هم بدبخت نیستند. افرادی هم هستند که شاد و خرم به بالایش می آیند و عبور میکنند. نمونه اش همین دیروز و آن دختر پسرِ جوانی که با بستنی قیفی هایشان به بالای پل رفتند و مدام سلفی میگرفتند و بستنی های لیس زده شان را بهم تعارف میکردند و بستنیِ دیگری را لیس میزدند و میخندیدند و میخندیدند و برایشان مهم نبود پایان هفته زمان پرداخت اجاره خانه شان است و هنوز مقداری از پولشان حاضر نشده. پسر کار میکرد و میدانست خدا همراهش هست و وام قرض الحسنه ی مسجد، طبق قولِ حاج آقا کریمی جور میشود و علاوه بر پرداخت اجاره، کار و بارش را هم محکم تر میکند. دنیا سیاه نیست، دنیا خاکستری است. سیاه نبینیمش. فردی بلند قد و تپل اندام، بدون هیچ توجهی به کلِ این متن، با همان کلاه لبه دارِ مشکی اش که لبه اش پوست پوست شده، به لب خیابان میرسد و نگاهی به خیابان و آن سویش می اندازد و نگاهی به پل هوایی مشتاقِ دارای حالتِ تهوع، نیم نگاهی هم به آسفالتِ فحاشِ تو سری خور، لبه ی کلاه مشکی اش را پانزده درجه به سمتِ کلیه ی چپش میچرخاند و شروع به دویدن، از این سمتِ خیابان به آن سمتش میکند و به نیمه ی لاینِ سومِ خیابان روبرویی نرسیده، کامیونی با سرعت از رویش عبور میکند و او را مجبور به روبوسی با کف آسفالتِ فحاشِ تو سری خوری میکند که زیاد مشتاقِ روبوسی با چند عدد دندانِ خورد شده و فک و آرواره های له شده و مغزی متلاشی شده نبود، ولی پوزخند میزد و به فحاشی اش ادامه میداد و برای لحظاتی، تو سری خوری اش، پشتِ ترافیکِ ماشین هایی که برای دیدنِ تکه های گوشت و استخوانِ پسر کلاه لبه دار پوش متوقف شده بودند، پایان یافت. پل هواییِ پله برقی دار، زل زده به تکه های پسر جوان، از کار افتاد و تا ماه ها بالا نیاورد.

دنبال او ئه عنوان در متن میگردید؟! او یک احمق بود که مثل یه لکه ی سیاه، به تاریک تر شدنِ دنیا کمک میکرد! این خاصیتِ احمق هاست.

  • Neo Ted

سلام 

جزو وبلاگ های برتر شدن، حس خوبی داره؛ چون دلیلش حضور و فعالیت بینِ شما دوستان بوده و اینکه خوشحالم بابتِ داشتنِ اینجا و یک سری از شماها.

خوشحالیِ بعدی بابتِ این بود که تقریبأ همه ی وبلاگ های برتر، جزو دوستانم هستند و این هم باعث خوشحالیه.

تبریک میگم به حوا و مرادی و حریر و دچار و گندم و بهار و داغان و هوپ و هلما و نار خاتون و آرزو و حسین مخصوصأ! مبارک همگی. اونایی هم که انتخاب نشدن این ر بدانند! چیزی از ارزش هایشان کم نمیشود عزیزانِ دلِ جیمی! میتونید با حفظ شئونات اسلامی و حتی مسیحیت و یهودیتِ تحریف شده، به شادی و پایکوبیِ مختلط بپردازید و از اون نوشیدنی های دم در ورودی استفاده کنید. بیخودی بعد از خوردنشون توهم نزنید! اونا دلسترن!!! 

* این اعلامِ برترین ها باعث شد بفهمم این بیان صاحاب هم داره و بی صاحاب نیست!


  • Neo Ted

تابستآن:

کتاب:


یک. ناتور دشت:

قصد داشتم یه پستِ مستقل واسش بنویسم؛ ولی دقیقأ همون موقع که نیتِ چنین کاری تو مغزم زاده شد، یک هو موجِ عظیمی از بلاگرانِ سلینجر دوست و کالفیلد نواز، بطور دسته جمعی بسانِ نهنگ های اقیانوسِ هند، تصمیم به پست گذاشتن در مورد این کتاب گرفتن و علنأ شورش در اومد دیگه و من چیزی نمیگم جز اینکه: هولدن کالفیلد [ شخصیت اصلی رمان ]، فقط یه شخصیتِ داستانی نیست، یه سبکِ زندگیه! که همونقدر که میتونه جذاب باشه، میتونه نابودگر هم باشه! و البته دوتا توصیه:

1. بعد از 18 سالگی بخونید ترجیحأ

2. اگه چشم و گوشتون بسته س و خیلی خوب و مثبت و مؤدب هستید، نخونید این رمان رو! کالفیلد آدمی نیست که خودش رو سانسور کنه! مثلِ اکثرِ ما آدم ها. اون خودشه و خودش یه آمریکاییِ اصیل با سبکِ زندگی و فرهنگِ آمریکاییه که زیاد با فرهنگ و سبکِ زندگیِ ما خوانایی نداره. و جا داره دوباره بگم: هولدن خیلی خودشه! خیلی!


دو. مردِ صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد: 

قبل از خوندنش به این فکر میکردم که چرا اسمش اینقدر طولانی و مسخره س! ولی بعد از خوندنش متوجه شدم خیلی بجا و درست انتخاب شده؛ چون دقیقأ کلِ اتفاقاتِ این رمان از جایی شروع میشه که آلن کارلسن، قبل از شروع جشنِ صد سالگیش تو خانه ی سالمندان، متوجه میشه هنوز وقت داره واسه ماجراجویی و تصمیم میگیره از پنجره ی اتاقش فرار کنه و کلی اتفاقِ جدید و مهیج رو رقم بزنه. این رمان نکاتِ خیلی جالبی داشت که به ذکرِ دو مورد بسنده میکنم:

1. رمان به دو بخش تقسیم میشه؛ چند فصل از رمان که در زمانِ حال اتفاق می افته و چند فصل هم در گذشته ی آلن، از کودکیش شروع میشه و در پایان به زمانِ حال گره میخوره! خیلی جالبه این اتفاق.

2. بخشِ نسبتأ زیادی از رمان تو یکی از فصل هاش، توی ایرانِ قبل از انقلاب رقم میخوره که باز هم خیلی جالبه! اینکه یه نویسنده ی مطرحِ سوئدی تو یکی از رمان های معروفش که تو 35 کشور ترجمه و بیش از 8 میلیون نسخه ازش فروخته شده و حتی فیلم هم ازش ساخته شده، بخشی از رمانش رو به ایران اختصاص میده!

این رمان رو همه میتونن بخونن و لذت ببرن ازش و گاهی باهاش بخندن واقعأ!


سه. مردی به نامِ اوه: 

رمانی که تازه شروع به خوندنش کردم و همین اول کار از شخصیت اُوِه خوشم اومد. اثری که اشپیگل در موردش گفته: کسی که از این رمان خوشش نیاد، بهتره هیچ کتابی نخونه و رتبه یکِ نیویورک تایمز و پرفروش ترین کتاب سالِ سوئد و از خوب های سایتِ آمازون بوده، چیزی نیست که بشه به سادگی ازش گذشت! 


چهار. جزء از کل:

کتابِ بعدی ای که قصدِ خوندنش رو دارم و تازه رسیده به دستم و هنوز شروع نکرده، هیجان دارم واسه خوندنش! هر وقت خوندم مینویسم ازش.



فیلم:



یک. ددپول [ Deadpool ]:

ساختار شکن ترین شخصیتِ مارول که خودش رو قهرمان نمیدونه، ولی کارهای فوق‌العاده ای انجام میده. شاید شوخ ترین ابر انسانِ فیلم های تخیلیِ هالیوود!


                  


دو. ستیغ اره ای [ Hacksaw ridge ]:

یه فیلمِ فوق العاده از یه کارگردانِ فوق العاده! مل گیبسون چیزی نمیسازه که بشه ندیدش! پیام و محتوای فیلم عالیه! 



سه. کونگ - جزیره ی جمجمه [ Kung - skull island ]:

یه فیلمِ باحالِ دیگه واسه طرفدارای فیلم های تخیلی و فانتری!



چهار. فرا ماشینی [ Ex - Machina ]:

فیلمِ علمی - تخیلی ای که من رو از آینده ی بشریت ترسوند و به فکر فرو برد. ببینید حتمأ!



پنج. دنیای ژوراسیک [ Jurassic World ]:

اصولأ عاشقِ چنین فیلم های خفن و تخیلی ای هستم! اگه شما هم هستید، از دست ندید!




شیش. هیولایی صدا میزند [ A Monster Calls ]:

بیشتر از اینکه فانتزی باشه، مفهومی و معنا گرایانه بود واسه من. 



هفت. کنستانتین [ Constantine ]:

مذهبی ترین فیلمِ هالیوودی ای که تو عمرم دیدم! این فیلم خیلی عجیب و سنگین بود واسم! و عجیبه که تا همین تابستان دیدنش رو عقب مینداختم و از دستم در رفته بود! فیلم واسه دوازده سیزده سال پیشه! ولی عجیب فوق العاده س!



فیلم های دیگه ای هم بودن که ارزش معرفی کردن نداشتن! و اینکه من این فیلم ها رو یا دوبله و سانسور دیدم، یا زبان اصل و سانسور! پس شدیدا توصیه میکنم سمتِ نسخه های سانسور نشده نرید که من حوصله کشیدنِ بارِ گناهانِ شما ر ندارم! واسه خودم هم ندارم حتی! کمرم خم شده! پس به تقوا و اخلاق نزدیک تره که برید اشتراکِ فیلیمو بخرید و همه رو اخلاقی و خدایی ببینید :))) والاع! 


هشت. گات: 

سریالی که این روز ها به شدت سر و صدا کرده و شده نقل زبون خیلیا، یعنی بازی تاج و تخت رو هم از طریقِ همون اپلیکیشنِ فیلیمو دیدم! البته فصلِ هفتش رو و چند نکته به نظرم جالب اومد. اول اینکه طبقِ گزارشاتِ داده شده از طریق دوستانِ خوره ی فیلم و سریال، این سریال اصولأ تو نسخه ی اصلی، بی ادب و غیر اخلاقیه و جدای از قوی بودن فیلمنامه و بازیگران و کارگردانی و جلوه های ویژه ش، این بحثِ غیر اخلاقی بودن بخشی از قسمت هاش واقعأ غیر اخلاقی و تو ذوق زنه که میشد از نسخه ی سانسور شده ش عمقِ فاجعه رو فهمید که چقدر سانسور خور داره! ولی نکته ای که تو نسخه ی سانسور شده به چشمم اومد دو چیز بود، اول اون بخشی که یکی از ملکه ها، اون دختر مو کوتاهه که اسمشو یادم نیست، برمیگرده با اشاره ی دست به سمتِ شکمش به برادرش میفهمونه که من حامله ام و اینا، بعد داداشش برمیگرده میگه پدرِ این بچه کیه؟! خواهره یه پوزخند میزنه میگه خودت! بعد داداشِ میگه ولی مردم این رو نمیپسندن! که اینجا اون دیالوگ معروف رو میگه که پدر چی میگفت؟! یه شیر هیچ وقت خودش رو نگران عقاید یک گوسفند نمیکنه!! یعنی با یه دیالوگِ محشر کلِ قضیه ی رابطه ی جنسی و باردار شدن از برادرش رو پوکوند! 

نکته ی دوم ولی این بود که یه حرامزاده میتونه پادشاهِ بخشی از کره ی زمین باشه و کسی اعتراضی نداشته باشه! هرچند که نیش و کنایه هایی بهش میزنن. ولی واقعأ نکته ی مهم و قابل تأملیه! اینکه یه فردِ حرامزاده که هیچ گناه و تقصیری تو نوعِ تولد و بوجود اومدنش نداره، بتونه اونقدر قوی بشه که پادشاه بشه! جالب بود واقعأ.


امیدوارم مفید بوده باشه و باحال!

  • Neo Ted

همه جا تاریک بود. همه جا سیاه. هر از چند گاهی چراغ های کوچه - خیابان ها نفس نفس میزدند؛ نفس های بریده. صدای چکمه های نیروهای تاریکی، گوشِ عدالت و آزادی را در شهر کر کرده بود. صدای عربده های ظلم، زبانِ انسانیت را لال کرده بود. مردم به بردگیِ تاریکی تن داده بودند؛ این ذلت برایشان عادتِ شبانه شده بود. آنجا روز مرده بود و خورشید در خوابی عمیق فرو رفته بود. در سویی دیگر عده ای در تکاپوی آغاز نبردی مقدس؛ بر علیهِ تاریکی...


و از خواب بیدار شدم...

بر روی یادداشت های پسر تاریکی خوابم برده بود...


+ شاید یه جور تریلر واسه قسمتِ جدید. ذهنم آروم شه مینویسمش!



  • Neo Ted

تو این دوره از تاریخ که ترانه و شعرها علاوه بر مزخرف بودن، حاوی نکات اخلاقی نادرست و مشوقِ خیانت و عشق های مثلثی و ذوزنقه ای و حتی مختلف الاَضلاع و در مواردی دایره ای هستن، که عشق و وفا داری و تعهد و باقیِ معیار های یک عشقِ واقعی رو به گل کشیده، آهنگِ قلبِ منِ شادمهر، با ترانه ی فوق العاده ش، به شدت به دلم نشست! خیلی حرفه ای و زیبا یه عشقِ واقعی و عمیق رو تو قالب ترانه کوبوند تو سر و صورتِ ترانه سراهای مدعی و عربده کشِ بی سواد که موزیک های ترانه هاشون چند صدهزارتا بازدید و دانلود هم داره متأسفانه.

خداییش خودتان ببینید:


عاشقم موندی حتی تو درد 
هر کی جز تو ادعا کرد
از یه روزی هر چی خوب یا بد
قلب من جز تو همه رو خط زد

هر کسی راهش سمت من افتاد
قلب من
عمدا اسمتو لو داد
راهشو
بستم اگه حسی داشت 
پای تو موندن بیشتر ارزش داشت


دانلود

  • Neo Ted

هوا این پایین خیلی سرده؛ ولی نه به سردیِ روابطِ اون بالا! تا وقتی که یه رابطهٔ گرم تو اون بالا پیدا نکنم، هر روز انگیزه م واسه بالا اومدن کمتر میشه. سرمای این پایین دوست داشتنی تره! 


+ قسمتِ جدیدِ رادیو فانتوم رو هم از دست ندید به نظرم: اینجی

  • Neo Ted
خا مادرتو! والاع! 
چه سوالی بود از ما میپرسیدن؟! وجدانأ بیاید این قبیل سوالات مزخرف ر به نسل های بعدی منتقل نکنیم! خیلی خیطه!
  • Neo Ted

ساده س! تمامِ بدبختی ها و داد و بیداد ها و بیشعوری ها و کم عقلی های بشر، به کفیِ کفشتون هم نباشه!

[ نصایح الجیمیون، بابِ سلامتیِ روح و روان، واکنش به اتفاقاتِ رو مخِ اطراف، صفحه ی 43، بندِ انفرادی، خطِ ویژه ]

  • Neo Ted
ازدواج مسئلهٔ خیلی مهمیه که افراد نظرات متفاوتی درموردش دارن؛ نظر هرکسی هم واسه خودش محترمه و قابل دفاع؛ چون زندگی شخصیِ خودشه و به کسی مربوط نیست. ولی یه سری هستن که مخالف ازدواج هستن. یه سریشون مخالف ازدواج تو سنِ پایین هستن و یه عده دیگه شون هم اساساً با معقولهٔ ازدواج دوشواری دارن. تا اینجای کار هم به احد الناسی مربوط نیست. کار جایی مورد پیدا میکنه که این دوستان پا و دست و حلق و بینیشون رو از حد و حدودِ خودشون فرا تر میبرن و بدون هیچ علم و آگاهی و تجربه ای حکم میدن واسه زندگی شخصی بقیه.
 طرف 16 سالشه اومده تز میده درمورد مخالفت با ازدواج و محدودیت هایی که با ازدواج بوجود میاد. یه بحثی هست درمورد ازدواج و محدودیت و سد هایی که بعد از ازدواج بر سر راهِ پیشرفت دخترها قرار میگیره. خانم محترم! شما چه کاری میخوای با رفقات انجام بدی که با وجود همسر آینده ت نمیتونی انجام بدی؟ چه تفریح و سرگرمی و حرکتِ درست درمانی هست که نمیتونی بعد از ازدواج انجام بدی؟ و یا این بحث پیشرفت تحصیلی و کاری. اینکه فکر کنی بعد از ازدواج نه میتونی تفریح داشته باشی و نه پیشرفت، این به انتخابت بستگی داره که چه کسی رو به عنوان شریک زندگیت انتخاب کنی. رفتی شوهر کردی که تفکرات جاهلانه و متعصبانهٔ داعشی طور تو مخش مور مور میکنه، بعد توقع تفریح و پیشرفت هم داری؟ خودت اشتباهی زدی آبجی! تو حق نداری نتیجهٔ یک انتخاب غلط رو تعمیم بدی به اصلِ ازدواج و همه رو از ازدواج منع کنی و ترس بندازی به جانِ بقیه. تو اشتباه انتخاب کردی؛ اشتباه. همین بحث واسه پسرهای فراری از ازدواج هم صدق میکنه که معلوم نیست چه پفکی میخوان بخورن که وجود همسر و تعهد، اجازه بهشون نمیده. 
یا بحث ازدواج تو سن پایین. البته منظورم از پایین،  ازدواج اجباری تو نه ده سالگی نیست. اساساً ازدواج اجباری تو این عصر، بدجور آدم رو یادِ عصر سنگ میندازه. بحث من ازدواج تو سنین 16-20 سالگیه که با توافق و رضایت و علاقهٔ دو طرفه شکل گرفته و یه سری سعی دارن این افراد رو از آینده بترسونن و بدبختی و فلاکتِ نمونه های مشابه تو سن پایین رو کنن تو حلق این طفلکیا. اول اینکه آخه داغان! تو گرفتی این بیچاره ها رو از نتیجهٔ ازدواجی میترسونی که اجباری بوده؟ درسته این؟ منطقیه؟ دوم اینکه الآن آمار طلاقِ ازدواج هایی که تو سی چهل سالگی رخ داد و به نتیجه نرسید، خیلی خوبه؟ هرکسی تو سن بالا ازدواج کرده خوشبخت شده و شاد و باحال شده زندگیش؟ هرکسی هم تو سن پایین ازدواج کرده بدبختی و فلاکتش تضمین شده س؟ نه دیگه! نه! باز هم بستگی به خودت و انتخابت داره.
 خودت دوست داری تو سن 73 سالگی ازدواج کنی کن، ولی حق نداری بقیه رو نادرست هدایت و راهنمایی کنی. اگه دوست داری ازدواج نکنی نکن، ولی شکر میخوری بقیه رو ازش بترسونی! تو پاهای خودت رو داری؛ بقیه رو از مسیرِ اشتباهی ای که با پاهات رفتی نترسون! بقیه نه پاهای تو رو دارن و نه مسئول غلط تو هستن. 
  • Neo Ted
هشت ماهه باردار بودی و من، درگیرِ مدیریتِ بحرانِ سرخ پوست ها. آن لعنتی ها حاضر به ترکِ وطنِ خود و تقدیمِ خاکشان به امپراطوری نبودند و تو، هوسِ گوشتِ بوفالو کردی. انقراضِ یک نسل از بوفالو ها، به فدای ویارانه ات عشقم.

[ بخشی از کتابِ خاطراتِ فرمانده ای که زنش را خیلی دوست داشت مثلا ]




جدی نوشت: نظامیان آمریکایی دستور داشتند که بوفالوها را بکشند تا سرخپوستها به غذا دسترسی نداشته باشند.  آمریکا - ۱۸۵۰ 

  • Neo Ted