Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

برف می آمد. خیلی زیاد. در نگاهِ اول همه شاد و خوشحال بودند. یک سری شال و کلاهِ قیمتی تن کرده و به پیست میرفتند. عده ای در کوچه هایشان خنده سر میدادند و یکدیگر را میهمان میکردند؛ به صرفِ چند گلوله برف! بعضی ها با لب های غنچه شده و دست های باز و دهانی گشوده شده، پیج های مجازی شان را یخ زده میکردند. پیج هایی که نبودِ تابلوی " تردد بدونِ زنجیر چرخ ممنوع " در آن ها به شدت حس میشد! آنقدر که سرد بودند و یخ! در این شهرِ شلوغ و شاد، در این بارشِ زمستانیِ خوشحال، دختر بچه ای چند ساله، " تق تق تق " شیشه ی ماشینِ مرد را کوبید. مرد توجهی نکرد. مثل دیروز، وقتی پسر بچه ی گل فروش شیشه ی ماشینش را کوبید؛ مثلِ دو شب پیش، وقتی در پیاده رو، سه دختر بچه دورش کردند و از او خواستند فقط یک چسب زخم از آنها بخرد، تا شاید مرهمی باشد بر زخمِ نداری شان، توجه نکرد و صدای ضبطِ ماشینش را زیاد کرد. ماشین میلرزید، ولی دلِ مرد نه! وزشِ بادِ گرمِ بخاریِ ماشین به صورتِ او، زوزه های تیزِ برف و بوران، به صورتِ دخترک. چراغ سبز شد و مرد رفت. دخترک سرش را پایین انداخت و گردنش را در لباسش مچاله کرد و دست هایش را به هم مالید و " ها ها ها " کنان، سعی در گرم تر شدن خودش داشت. به کناره ی خیابان پناه برد و پول های پاره پوره ی خودش را شمرد. هنوز خیلی کم بود! خیلی! امشب هم دستِ خالی به خانه برمیگردد، دارو فروش خیلی وقت پیش جوابش کرد که بدون پول، خبری از دارو نیست!


مرد به خانه رسید. رفت و رختِ خوابِ گرم و نرمش را به آغوش کشید و به خواب رفت. صبح که خورشید، با اکراه شروع به تابیدن کرد، خیلی چیزها تغییر کرده بود. مرد سنگین شده بود. احساس میکرد وزنه به پاهایش وصل کرده باشند. خودش را به سختی از تخت کَند و به دستشویی رفت. قصدِ شستنِ صورتش را داشت که متحیر شد. چیزی که در آیینه میدید با خودِ دیشبش فرق داشت. شده بود مثلِ اکثرِ آدم های این شهرِ مدرن. چهره ای آشنا که مثلش را زیاد در خیابان دیده بود. ولی هرگز دلیلش را نمیدانست! دست کشید روی صورتش! خیلی سفت و سخت شده بود. دستش کشید به همه جای بدنش، انگار که حمامِ مواد مذاب گرفته باشد و به زیر برف رفته باشد. دست کشید به قفسه ی سینه اش؛ سخت تر از همه جای بدنش، آهنین شده بود. دوست داشت زار بزند و اشک بریزد، ولی نمیتوانست! دیگر قلب و احساسی برایش نمانده بود. به دیشب و دخترک فکر کرد، به آن پسرکِ گل فروش، سه دخترِ چسب زخم فروش؛ صورتش را نشسته، لباس هایش را پوشید و راهیِ شهر شد. شهری که بیش از نیمی از شهروندانش را آدم آهنی ها فرا گرفته اند و روز به روز بر تعدادشان افزوده میشد!


به دیشب برگردیم؟! آن دختر مچاله شده به خانه برگشت؛ خانه ای که نه برق داشت و نه گاز؛ تکه ای جواهرِ یخ زده گوشه ی خانه در بستر افتاده بود؛ مادرش بود. چند روزی میشد داروهایش تمام شده بودند. مشکلِ ریوی داشت. سرما، عفونتِ ریوی اش را دو چندان کرده بود. آن شب آخرین فرصت بود. برای مادر، برای دخترک، برای آن مرد، برای انسانیت!


  • Neo Ted
آنچه گذشت

رپ به دلیلِ ماهیتِ معترضانه و انتقادی ای که به معضلاتِ اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و غیره داره، اگه کلِ رپ رو عصاره کنیم و ازش یه حبه بسازیم و بخوریمش، تلخیش زبون و کام و دلمون رو میزنه، شیرینی زیر زبونمون گم میشه و زیاد حس نمیشه، دلیلش روشنه، در قسمت های بعدی قطعأ بهش اشاره میکنم، ولی تِرَکِ ساز از بهرام، یکی از شیرین ترین و امیدوارانه ترین قطعه های بهرام هستش که شیرینیِ خالی نیست که دلت رو بزنه، پوچ و تو خالی نیست، هوس و گذرا نیست، الکل و بنگ نیست که بعد یه مدت بپره! ضمنِ یادآوریِ مشکلات و سختی ها و معضلاتِ شخصی و اجتماعِ بشریّت، امید و عشق به زندگی و آینده رو به مغز و گوشت تزریق میکنه. طوری که به فکر و تکاپو بیفتی که این سختی ها و مشکلات لعنتی هست، درد هست، نامردی هست، خیلی چیزای دیگه هم هست که تو رو اذیت کنن، ولی گورِ بابای همه شون! چون من میخوام و میرسم به اون چیزی که لیاقتش رو دارم! سازِ بهرام داره موسیقیِ زندگی ای رو مینوازه که مبناش یه جور بیخیالی و بی تفاوتی نسبت به غم و افسوس و آزار و اذیت های بقیه س، نسبت به نظرات احمقانه و کلیشه ایِ بقیه س! این بیخیالی به معنای بی فکری و عدمِ منطق توی رفتار نیست، کاملأ آگاهانه تصمیم به بیخیالی طِی کردن با دلایلی که باعث رنجشش میشن و اذیتش میکنن؛ بهرام بهترین واکنش و مناسب ترین واکنش به این مسائل رو بی تفاوت رد شدن و شاد زندگی کردن میدونه! ولی درس میگیره و بیهوده ردشون نمیکنه و به جلو قدم برمیداره! بیش از این توضیح نمیدم و بهتره که خودتون گوش کنید و روش فکر کنید. متنِ کار رو هم در ادامه میذارم که بهتر ارتباط برقرار کنید با موزیک! درمورد بهرام هم نمیخوام الآن توضیح بدم، ولی یه روزی درموردش خواهم نوشت؛ فقط لازمه بگم که " ساز " به آلبومی تعلق داره که حدود 4 سال روش فکر و وقت صرف شده و همین!

متن:

تو دریایی و من قطره
تو یه کوهی و من صخره
اصاً تو خوبی من بَد
من اونم که دنیا رو نمیفهمه
توو این دنیایی که یکی پادشاهه و اون یکی بَرده
من واسه ی دلم زندم
اونم خوشحاله از کاری که کرده
منم و یه آسمون صاف
شده سقف واسه خونه هام
منم و یه قلم و ورق و دستای پشت پرده
منم اون پسرَکِ خام ، پسرِ ناخلفِ بابام
واسمم مهم نیست ، امروز جمعست یا سه شنبه
گور بابای غم ، من میرسم به چیزی که لایقم
شاید توی زندگیمم لِه شدم
ولی تموم میشه با خنده
منم و صدای من ، این صِدامه که میمونه جایِ من
من که رفتنیَم و بعد رفتنم معلوم میشه کی حقه
منم و زمین صاف ، راه میرم و میچرخه آروم زیرِ پام
زندگی سخته ولی ببین که خوشحالم من
با این رخ بی نقاب ، با این زبون سرخ و سرِ سبز
میگم باز که یه یاغی ام ، ولی ببین که خوشحالم من
فکرشم نمیکردم ، که یه روزی روزگاری بعداً
زُل بزنم توو چشم مشکلاتم و بهشون بگم که خوشبختم
آخ که تویِ احمق ، خوشحالی از روزای سختم
وقتی خوشیمُ میبینی ، گُر میگیری و من توو قدم بعدم
منم و این تن بی گناه ، مینیویسم زیر نور ماه
پشیمونَم نشدم هیچوقت از کارایی که کردم
منم و این کَله ی خراب
منم و این لیوان شراب
منم و این حرفایی که بیرون میزنه أ قلبم
فقط با یه لبخند میشه خیلی مشکلاتو حل کرد
مگه آدمایی مثِ تو نباشن که نمک بپاشن رویِ زخمم
بگو کدوم وَر در خونست ، فرقش چیه نمیدونم
وقتی قصه به تَه برسه منم اون کلاغ بی خونم
منم و زمین صاف ، راه میرم و میچرخه آروم زیرِ پام
زندگی سخته ولی ببین که خوشحالم من
با این رُخ بی نقاب با این زبون سرخ و سرِ سبز
میگم باز که یه یاغیم ولی ببین که خوشحالم من
همه با هم غریبن ، فقط چِشا رو بستن و چَریدن
آدما از کنار هم رد شدن ، ولی حتی همدیگرو ندیدن
به هم میگن عزیزم ولی شاید فقط از رو غریزست
اونا فقط میخوان رو هم بخوابن تا اینکه بفهمن ماده و نَری هست
منم بین دروغ و کلک
منم مث چرخ و فلک
مث رفیقایی شبیه آدمم دور خودم چرخیدم
منم توو این جوب پر رنگ
منم توو این صلح مث جنگ
توو این زندگی مثِ مرگ
به دنبال حقیقت
بعد از این شهرِ پر دود
بعد از این گنبد کبود
شاید یه جفت بال بهم بدن یا یه جایی واسه پریدن
داداشا و خواهرای من یعنی همین آدمایِ بد
زندگیمو کُشتن، ولی من
منم و زمین صاف راه میرم و میچرخه آروم زیرِ پام
زندگی سخته ولی ببین که خوشحالم من
با این رخ بی نقاب با این زبونِ سرخ و سرِ سبز
میگم باز که یه یاغی ام ، ولی ببین که خوشحالم من
با این رخ بی نقاب با این زبونِ سرخ و سرِ سبز
میگم باز که یه یاغی ام ولی ببین که خوشحالم




  • Neo Ted


هیچ وقت اهلِ رفیق بازی و باند بازی و مسائل مربوط به رفاقت های پسرانه نبودم؛ یعنی خوشم نمیومد! ولی رسمِ رفاقت رو به نظرم بلدم! یعنی با اینکه رفیقِ شیش دانگی نداشتم و ندارم، رفیقِ شیش دانگِ چند نفری محسوب میشدم و میشم؛ و با همین رفقام هم جوری رفتار میکنم که همیشه بهشون خوش گذشته. ولی معتقدم آدم همیشه باید یه رفیقِ شیش دانگ داشته باشه که خوب بشناسدش و این شناخت دو طرفه باشه. جوری که دو طرف تمامِ سوراخ سنبه های هم رو بشناسیم و بدونیم به وقتش چجوری پیداشون کنیم و پُرِشون کنیم.تمامِ عمرم دنبالِ چنین رفاقتی بودم و هیچ! هیچ که میگم چند تا آدمِ اشتباهی بودن که به وقتش فهمیدم اینا آدمش نیستن و تبدیل شدن به چند تا نه عه بزرگ تو مغزم که حواسم باشه گذشته رو که تکرارش یعنی حماقتِ خودم، نه بد جنسی ها و نامردی های بقیه و روزگار! به بیان هم که رسیدم، چند تا رفیقِ خوب پیدا کردم که متوجه شدم جبرِ جغرافیایی یعنی چی! جبر جغرافیایی یعنی فاصله؛ فاصله از رفقایی که دورن و این دوری جلو خیلی از اتفاقاتی که میشد با هم رقم بزنیم رو گرفته و قانعیم به خوندنِ پست های هم و کامنت گذاشتن ها و چت کردن ها و تهش، دورِ همی های وبلاگی با فاصله زمانیِ طولانی. 

به قسمتِ یازدهمِ سریالِ " 13reasons why " رسیدم. یه بخشیش هست کِلِی و تونی میرن روی یه بلندی ای و شروع میکنن حرف زدن. کِلِی شرایط روحیِ به شدت بدی داره و تا حدودی هم حق داره؛ چون خودش رو باعثِ خود کشیِ هانا بِیکِر میدونه و باقیِ مسائل. یهو میره طرفِ پرتگاه و قصد داره خودش رو پرت کنه پایین. تونی شروع میکنه به حرف زدن باهاش. هر دلیلی که کِلِی واسه مقصر بودنش تو خودکشیِ هانا میاره رو با حرف هاش رد میکنه. هرچی کِلِی میگه رو با یه دلیل محکم رد میکنه. تا وقتی که آرومش میکنه و از خودکشی پشیمون. میاد و آروم میکِشَدِش به دور از پرتگاه و با هم حرف میزنن. کِلِی حرف میزنه؛ اونقدر از درد هاش میگه که اشکش درمیاد. تونی نگاهش میکنه و باهاش حرف میزنه؛ حرف میزنه که متقاعدش کنه مقصر نیست و همه چیز حل میشه. کِلِی میگه چطور میتونم با این شرایط زندگی کنم؟! تونی نگاهش رو میده به کِلِی و میگه باید سعی کنی! و بعد بغلش میکنه! تونی نمونه ی یه جور رفیقِ فوق العاده س که همیشه حواسش به کِلِی هست و نمیذاره آسیب ببینه! خیلی وقت ها کِلِی اون رو از خودش دور کرد ولی اون نگفت گورِ بابات و نرفت! موند و نرفت و هوای کِلِی رو داشت. با کار هاش، با حرف هاش، با نگاه هاش، با سکوتش! جای خالیِ یه تونی رو تو زندگیم حس میکنم! جایِ خالیِ یه رفیق با دست های گرم رو دوشِ سردم و یه بغلِ رفاقتی بعدِ کلی حرف.

  • Neo Ted

سال هاست که در این مسیر، مشغول به کاریم؛ از همان روزی که انسان فهمید ابدیتی در کار نیست و محدود است؛ به زمان، به مرگ. درست همانجا بود که نیاکانِ ما متوجهِ یک شکافِ بزرگ در زندگیِ بشریت شدند. شکافی که میشد از آن به عنوان کسبِ درآمد و پول استفاده کرد. نسل به نسل، مغز به مغز این پیشه منتقل شد و آن شکاف بزرگتر و ثروتِ ما بیشتر.


اولین شکاف وقتی رقم خورد که پادشاهانِ حکومت های قدرتمند، اسیرِ طمع و حرص شدند و عطشِ جاه طلبی های شان را فقط و فقط، هول دادنِ مرزهای کشور های شان به سمتِ دیگر سرزمین ها سیراب میکرد. ولی دلیلِ این عطشِ بی مرز چه بود؟! اولین راهزن. فاران، مشاورِ یهودیِ سایتون، شاهزاده ی جوانِ حکومتِ سایواترون. فاران، مؤسس و بنیانگذارِ سازمانِ نیمه سِریِ راهزنان بود. او بود که شکافِ قدرت و عطشِ جاه طلبی را در سایتون حس کرد و به خوبی پُرش کرد. کارِ سختی نبود، فقط کمی فکر میخواست. در نیمه شبی که سایتون غرقِ در رویا بود، گَردی که از نوعی گیاهِ توهمزا ساخته بود را از راه دم و باز دم هایش، وارد بدن و سپس مغزش کرد. سپس خودش هم همان گَردِ گیاهی را تنفس کرد و متصل شد به رویاهای او. در یادداشت هایش رویاهای ابتداییِ سایتون را اینگونه بیان کرده است:


سفر به سرزمینِ حکومتِ هخامنشی و کسبِ علم و دانشِ ستاره شناسی و ازدواج با دخترِ مورد علاقه اش و ساختِ اولین کتابخانه ی علمی در سرزمینِ خودش که همه ی کتاب هایش را خودش از دوره گردی های طولانی اش در کشورهای خاورِ دور بدست آوده.


ولی فاران خوب میدانست چه کند! او میدانست سایتون چه انگیزه و عطشی برای رسیدن به رویاهایش دارد؛ پس تک تکِ رویاهایش را از ریشه کَند و بذرِ رویاهای جدید را در ذهنش کاشت. حالا دیگر ثانیه به ثانیه ی عمرِ سایتون، به فاران منتقل میشد و او میتوانست با خیالی راحت زندگی کند. در حقیقت او عمرِ واقعیِ سایتون را با کاشتِ رویاهای جایگزین، از اختیارش خارج و عمری بیهوده و تقلبی را برایش به یادگار گذاشت. صبحگاهی که سایتون بیدار شد، دیگر آن شاهزاده ی عاشق و عالِم نبود. رویا و مسیری که فاران از او گرفت و برایش جایگزین کرد، از یک خوابِ ساده شروع شد و پایانش بریده شدنِ سرش توسطِ فرماندهانش برای بدست آوردن تختِ پادشاهی اش در بیست سالِ بعد بود. جایی که سایتون آنقدر غرقِ در قدرت و جنگ و خونریزی شده بود، که علاوه بر زندگی، مرگ را هم فراموش کرده بود. و فقط سرِ بریده اش میتواست یاد آورِ تباهیِ عمرش باشد؛ و البته که دیگر خیلی دیر بود.


فاران بیکار ننشست. پس از سایتون، مادرِ زمین، هزاران سایتون را پس انداخت که منبعِ خوبی برای کسب و کارِ فاران شدند. فاران پس از مدتی شروع به ساختِ شبکه ای سِری از افرادِ دست آموز خود کرد که زیرِ نظر خودش فعالیت میکردند و بار ها و بار ها امتحانشان را پس داده بودند. او تبدیل به فردی شده بود که زمان میفروخت، ابدیت میفروخت! به قیمتی وحشتناک! ولی خودش هیچوقت از ابدیتِ در دستش استفاده نکرد. او گفته بود این جهان، ارزشِ ابدیت ندارد! پس از مرگش تمام رازهایش را برای پسرِ بزرگش یونا به جا گذاشت و رفت. این مسیر ادامه داشت تا به همین الآن و سازمانِ نیمه سِریِ راهزنان! نیمه سِری از این رو که همه ما را میشناسند، ولی نمیدانند چه بلایی سرشان آورده ایم. ما ادامه دهنده ی همان مسیریم. ابدیت را از ثروتمندان و رهبرانِ جهان میدزدیم، به خودشان میفروشیم! افرادِ ما در سراسر جهان پراکنده شدند و عده ای مشغول شناساییِ شکاف های موجود در مغز و قلبِ افراد، عده ای مسئولِ نزدیک شدن به این افراد، و عده ای هم مسئولِ برداشت و کاشتِ رویا و انتقالِ عمر و زمان های واقعی، به مراکزِ نگهداریِ ابدیت مان هستند. هزاران سال پیش، شکاف ها چیزی جزء قدرت، ثروت، شهوت، خشم، نفرت و عشق و جنون نبودند، امروز هم همان شکاف ها هستند، فقط کمی رنگ و لعابشان زیبا تر و شکیل تر شده است. و ما هم به تکامل بیشتری رسیدیم. دیگر فقط برداشت و کاشت نداریم. ما شکاف ها را تقویت میکنیم؛ شکافِ عطشِ شهوت را، ثروت و خشم و نفرت را. ما به مغزِ سوژه های مان نفوذ میکنیم. در این مرحله دو نقشه و برنامه وجود دارد. یا انگیزه و عشقِ رسیدن به رویاهای زیبای شان را سرقت، و رویاهای زیبای شان را با رویاهایِ بیهوده ای مثلِ عشق های مقطعی و طولانی و توهم انگیز، شهوت های بی مرز، قدرت های هرز، اهدافِ بلند مدتِ پوچ و شکیل تعویض میکنیم؛ که این کار همان کاری بود که فاران بنیانگذارش بود. و یا جوانه های عطش و انگیزه های کثیف را تقویت و به رشدشان کمک میکنیم.

هزاران سال است کارِ ما شروع شده و روز به روز بر حساب های ابدیت مان افزوده و از عمرِ واقعیِ انسان ها کاهش و به عمرِ تقلبی شان اضافه میشود و همه درگیریم! انسان ها درگیرِ برداشتِ محصولاتِ زندگی ای که ما بذرش را میکاریم، و ما هم درگیرِ فروشِ ابدیت، به انسان هایی که درگیرِ تکرار هستند. تکراری به عمقِ چند هزار سال و چند صد نسل و خاندان.


ما راهزن هستیم؛ مقصدِ نهاییِ مسیرِ زندگیِ انسان ها را، از همان راهی میزنیم که خودشان به ما نشان میدهند. چه قربانی هایِ ساده ای! و چه جهانِ تکراری ای! و روز به روز که میگذرد، بیشتر به حرفِ فامان میرسم که:


این جهان، ارزشِ ابدیت ندارد! 


  • Neo Ted

چوپان های مدرن اند؛

چشم میچرانند! 

گویی درگیرِ بازی ای رایانه ای هستند و اگر یک سوژه را از دست بدهند، جانشان کم میشود و احتمالِ شکستشان زیاد! 

و چقدر خوک ها مظلومند که اسمشان بد در رفته است؛ آن ها پیرو فطرتشان خوک هستند و این ها، فراری از فطرتشان، خوک ها را شرمگین میکنند.

  • ۲۹ دی ۹۶ ، ۲۲:۵۹
  • Neo Ted
درحال حاضر که قصدِ ازدواج ندارم، یعنی نه شرایطش رو دارم و نه عرضه شو به واقع! ولی اگه یه روزی! یه روزی بخوام ازدواج کنم و شرایطش رو داشته باشم، یه زنی میگیرم که اینجوری باشه:
چند دقیقه مثلِ بز [ بلا نسبتِ جناب بز البته! در واقع دارم خودمو میچسبونم به جناب بز! ] و با حالتِ تفکر و حیرت و کف آلود طور، زل میزنم بهش تا وقتی که دگه معترض بشه که چیه؟! زل زدی چرا؟! چرا انقدر متعجب نگاه میکنی؟! بعد من برمیگردم بهش میگم: هیچی! در عجبم! چی شد که تو ر دادن به من؟! و چی شد که تو به من بله گفتی؟! دیوانه :|

یه زن در این مقیاس و ویژگی ها خواهم گرفت خلاصه :| :)))))) به همین برکاتِ واصله! 
  • Neo Ted

در راستای این پست


بلاتکلیفی زیاد داریم. حوصله مثال زدن ندارم، خودتان چند تاش رو تو ذهنتون به عنوان مثال به یاد بیارید. ولی بلاتکلیفی ای که میخوام بگم در رابطه با ارتباط مستقیمِ اعتماد به نفس و قیافه و آیینه هاس! راستش اصلأ خوب نیست دغدغه مون قیافه و گره زدنش به اعتماد به نفسمون و ارتباطش با اطرافیانمون باشه! ولی حقیقت دنیای انسان ها همینه و این مسئله جزوِ یکی از دغدغه های زندگی هامون شده. البته اصلأ بد نیست. بد نیست آدم آراسته و خوشگل و خوشبو و شیک باشه. اتفاقأ خوبه و همه جوره سفارش شده؛ ولی بحثِ این پست ربطی به این چیزا نداره! آقا یکی بیاد تکلیف ما ر با این آیینه ها روشن کنه به ناقوس! اسیر و برده کردن ما ر به فانوس! چجوری؟! به این شکل که میخوای بری یه مجلسِ رسمی و خفن، که خا پسندیده و باحال تره که سر و وضعت درست درمان باشه. بعد یکی مثلِ من متأسفانه یا خوشبختانه متناسب با تیپ و قیافه م انتظار دارم باهام رفتار شه و واکنش ببینم. چون این قضیه ی انتظار دائم التغییره! چرا؟! چون تجربه شو داشتم. شوما فرض کن میخوام برم همون مجلس رسمی و خفن عه، بعد میرم جلو آیینه قدیِ اتاق سر و وضعم رو وارسی میکنم، بعد یه فتبارک الله احسن الخالقین میگم که: صفای جمالتو مشتی! تام کروز باس بیاد جلوت دستمال یزدی بندازه به حضرتِ موسی! بعد یه صلوات و فووووووت هم میکنم از برای دور کردن اجنه و ارواح خبیثه و راه میفتم طرفِ هال. تو مسیرِ رسیدنِ به هال مجددأ چشمم میفته به آیینه ی پشتِ در و متحیر از قدرتِ والای الهی در خلقتِ این بشر، [ خودمو میگم! ]  چهارتا ماشاءالله و چهار قل و اینا هم میخوانم که بابا خدایا سلیقه تو شکر! تو اتاق تام کروز، تو هال برد پیت! بعد یه دست تو موهام میکشم و تو دلم میگم امشب به فضل الهی، چشم استکبار جهانی کور، ترامپ خروسک بگیری الهی، تو مجلس سر بلند و با فراغ بال رفتار خواهم کرد و به سمتِ درِ خروجی حرکت میکنم که خواهرم صِدام میکنه و میرم اتاقش ببینم چکار داره که ... مجددأ چشمم میخوره به آیینه اتاقش! یا امامزاده حومه ی سلفچگان!  یه لحظه پرت میشم عقب دو دستی از پشت به دیوار میچسبم و چشمام رو زوم میکنم رو آیینه که این دیگه کیه؟! چندتا صلوات میفرستم میبینم فایده نداره. زل زده تو چشمام بی شخصیت. آیت الکرسی میخوانم میبینم نح! بی فایده س! میرم سمتِ بقره که از تو آیینه دست در میاره میزنه رو شونه م میگه: ببین داداش! اگه ختم قرآن و تورات و انجیل هم بگیری فایده نداره! میدونم سخته. منم متأسفم. ولی من خودتی! یا به عبارتی خودت منی!  بعد دهن و دستام و همه جام رو تکان میدم ببینم این کیه اومده تو آیینه جلوم؟! میبینم بی شرف عین خودم همه جاشو تکان میده لهنتی! بعد رو میکنم به خدا که: اوس کریم! خلاقیتتو شکر! به نحو مبتکرانه ای شیلنگو گرفتی رو قیافه ما. اگه اون تام کروز و برد پیت من بودم، این یارو که شبیه شخصیتِ جنِ فیلم های جنگیرِ 1 و 2 و احضارِ 1و 2 عه کیه؟! بعد با واقعیت کنار میام و از اتاق با چشمانی اشک آلود خارج گشته و قصدِ رفتن به مجلس را داشته که گلاب به روتان فرمان از مغز به مثانه و دیگر اقصی نقاط بدن رسید که فلانی بپر تو دسشویی! خا طبیعتأ تو خودِ دسشویی که اتفاق جذابی نمیفته که قابل توجه باشه، فقط میمونه آیینه ی دسشویی! دگه شما فرض کن آیینه اتاق خواهرم کارگردان های جنگیر و احضار رو کشیده بود کنار زده بود رو شونه شون که فلانی! این زعفر جنی ر ول کردین رفتین چسبیدین به جلوه های ویژه و شخصیت های سوسول بازی؟! لازمه از آیینه ی دسشویی هم بگم براتان یا نح؟! 

درمورد مجلس رسمی و خفن هم باید بگم که رفتم و پامو داخل نذاشتم. بجاش رفتم پاهامو جفت کردم تو دسشوییِ رسمی و خفنِ اونجا و بطور رسمی به شکستنِ آیینه های دسشویی و اتاق خواهرم فکر نمودم. 


+ درصد عظیمی از متن زاییده ی ذهنِ خیالپردازِ نویسنده بود. البته به جز قضیه ی بلاتکلیفی آیینه ها!

  • Neo Ted
نقل از ویکی پدیا:
رپ (به انگلیسیRap) گونه‌ای موسیقی کلامی و ادای گفتار با ریتم است که در دهه ۱۹۶۰ توسط سیاهپوستان آمریکایی در برانکس واقع در نیویورک) به وجود آمد نوعی سلاح مبارزه جوانان سیاه با تبعیض‌های نژادی رایج در آن زمان بود و به همین دلیل بود که به خاطر بیان مشکلات زندگی در گِتوها (جایی برای زندگی مردمی که جزو اقلیت یک شهر به حساب می‌آیند) به موسیقی گتو نیز شهرت دارد.
 

حدود 10 ساله که رپ گوش میدم. دقیقأ همون زمانی که تو عرف جامعه ی خشک و سنتیِ ما، رپ گره خورده بود به مسائل شیطان پرستی و فراماسونری؛ به لطفِ مستندِ شوک البته. امکان نداشت اسم رپ بیاد و پشت بندش نچسبوننش به شیطان پرستی و تهاجم فرهنگی و این قبیل مزخرفات. ولی واسه یکی مثل من این حرف و حدیث ها اهمیتی نداشت؛ شروع کردم به گوش دادنِ موزیک های رپ. ولی نه هر رپی و نه هر رپری! همیشه و تو هر سبک و بستری، نخاله و انحراف پیدا میشه و رپ هم از این قاعده مستثنی نیست! همونطور که پاپ و راک و سنتی و باقیِ سبک ها از این قاعده مستثنی نیستنِ. باید گشت و خوب هاشون رو سوا کرد. منم گشتم و سوا کردم. هنوزم دارم غربال میکنم و دنبال بهترین ها هستم. من واقعأ به سبکِ رپ علاقه پیدا کردم و جذبش شدم. چون واسم جذاب بود! چون واسم متفاوت بود. چون یه جور ساختار شکنیِ مفید و لازمی داشت. چیزی که تو پاپ نمیتونی ببینی و بشنوی! شما تو پاپ به راحتی میتونی تو لحن و آوا و تحریر و تکنیک های موسیقیایی گول بخوری و از کاری که هیچ محتوا و ساختار ادبی و هدفی نداره خوشِت بیاد. نمونه ش تو کار های بهنام بانی و حامد همایون و مسیح و آرش AP و  ... هست که کار فقط داره رو لحن و تحریر و اینور اونور کردن کلمات میچرخه؛ ولی تو بارِ اول خوشت میاد و لذت هم میبری شاید! ولی وقتی میری متنِ ترانه رو از رو میخونی، تازه متوجه عمق فاجعه میشی و کلاهی که سرت رفته! درمورد محتوا هم کارِ پاپ تو ایران محدود شده به چند مسئله ی تکراری. یکی داره میاد، یکی داره میره، یکی اومده، یکی رفته دیگه برنمیگرده، چند نفر دیوونه شدن، عده ای افسرده، گروهی معتاد، یه گروه دارن التماس میکنن که بمون و نرو، جمعی در حالِ ناله و تجدید خاطراتِ خوش و ناخوشِ گذشته ان، بعضیا هم دائم العاشقن! یکی نرفته چند نفر تو جیب پشتی شون دارن. همه ی پاپِ ایران محدود به همین چارچوب و محتواس! حالا یکی کارش درست و اصولیه و دمش هم گرم، یکی هم نه! کار هاش بالاترین تعداد بازدید و دانلود رو دارن، ولی عملأ نخاله س!  محدود به موضوعِ خاصی نیست. شما تو رپِ واقعی اعتراض میبینی! ذاتِ رپ تو اعتراض به معضلاتِ جامعه س! جدای از موضوعاتِ عاطفی و احساسی که میشه تو رپ شنید، میشه دردِ مردم و جامعه رو توش لمس کرد. شما تو پاپ نمیتونی اختلاس و اعتیاد و طلاق و تجاوز و فقر و بیکاری رو گوش کنی! نمیتونی وارد مسائل عرفانی و فسلفی و پیچیده ی مفهومی بشی. [ خیلی خیلی کم بهش پرداخته شده ] ولی بستر و ساختار رپ جوری طراحی شده که به خوبی میتونی تو این موضوعات مانور بدی. نمیخوام بگم رپ بطور مطلق خوبه و نخاله نداره! نه اتفاقأ! گفته بودم، ولی مجددا تکرار میکنم رپ هم نخاله های خودش رو داره. ما موزیکِ پلنگ و پنگوئن داریم که میلیونی دانلود شده. چون سلیقه و گوشِ اون چند میلیون اون مدل محتوا رو میپسنده. درصدی از جامعه فرهنگِ داف و علف و بنگ و فحاشی و انحرافات جنسی رو مطالبه میکنه، آدمش تو رپ پیدا میشه و خوراکشون رو حاضر میکنه. باز هم ما مختار هستیم چی اندازه به خودمون و گوش و مغزمون احترام بذاریم و چی رو از چه کسانی گوش کنیم! یه رودخانه ای هست، یه عده دوست دارن سنگ ریزه و گِل و لای صید کنن، بعضیا هم به کمتر از ماهی راضی نمیشن! هدفم از این پست و سلسله پست های به وقتِ رپ، این نیست که بگم پاپ یا باقیِ سبک ها بد و جیز و فلانن و گوش نکنید! نه! من خودم پاپ هم گوش میدم. هرچی خوب باشه گوش میدم. هدفم اینه بگم این تصورِ غلطی که توسط رسانه ی ملی و یه سری گروه ها بر علیه رپ ساخته و پرداخته شده درست نیست! رپ رو با کار های قوی بشناسیم، نه ضعیف و نخاله هاش! مِن بعد هفته ای حداقل یک پست رو اختصاص میدم به معرفیِ کار های خوبِ رپِ پارسی.

قسمتِ اول رو با شایع شروع میکنیم. متولد 72 و جوون! ولی کار بلد و دارای آینده ی روشنِ کاری. کارِ خوب خیلی زیاد داره، ولی آخرین کاری که خیلی باهاش حال کردم و اشکم رو در آورد حتی، کارِ "همه ی من" بود که تو آخرین آلبومش منتشر شد. واسه درکِ کاملِ این موزیک، باید پسر بود! ولی دختر ها هم میتونن درکش کنن. کافیه فکر کنن فقط. نمیخوام موزیک رو شرح و تفسیر کنم. دوست دارم خودتون گوش کنید و حس و برداشتتون ازش رو با ما در میون بذارید. البته اگه دوست داشتید:
 
 

 

+ موزیک قبلی اشتباهی بارگذاری شده بود

 

 

دانلود

 
 
 
  • Neo Ted

یه سری مسائل هست تو خلقت که آدم رو به فکر وا میداره! قرار هم نیست خیلی اتفاق عجیب و بزرگی باشه، قرار نیست حتمأ نگاه کردن به آسمان و مطالعه ی سیاه چاله های فضایی ما رو به فکر بندازه؛ گاهی اوقات ساده ترین مسائل هم تواناییِ این رو دارن که از تو حالِ خودت با چک و لگد بِکِشنت بیرون و مچاله ت کنن گوشه ی رینگ و بطور ممتد، هوکِ چپ و راست بزنن تو سر و صورتت که فکر کن لعنتی! فکر کن. الآن وقتشه به این مسئله فکر کنی! از اون حالِ داغان و مزخرفت بیا بیرون! بعد تو هم درحالی که سر و صورتت جِر رفته و دندان های مغزت چندتاشون شکسته و لبِ عصب های مغزت ورم کرده، خودت رو از زیرِ دست و پای فکرِت میکشی بیرون و شلوارِ سفیدت رو در میاری و به نشانه ی تسلیم، تکان میدی و میری همون گوشه ی رینگ شروع میکنی فکر کردن. فکر کردن درمورد همون مسئله ای که ساده س ولی عمیق؛ و تو رو مجبور به تفکر کرده و بابتش سیاه و کبود شده مغزت. کدام مسئله؟! خیلی ساده! داشتی اخبار سینمای جهان رو مطالعه میکردی که خبرِ ساختِ فیلمِ جدیدِ تارانتینو با حضورِ برد بیت، تام کروز، ساموئل ال جکسون، دی کاپریو و مارکو رابی مثلِ پتک میخوره تو سرت و کف میکنی. بعد یکی یکی قیافه ی این بازیگر ها میاد جلو چشمت. بعدِ چند دقیقه که میگذره، دراز کشیدی کفِ زمین، رو به سقف داری با دوربینِ گوشیت ور میری که یهو دستت میره رو دوربین جلو و یه چیزی میبینی که از شدتِ ترس و داغانی گوشی رو پرت میکنی اونور که این چی بود دگه! بعد میری که گوشی رو بیاری سرِ راهت یه لحظه نگاهت به آیینه میفته، آیینه تَرَک برمیداره میگه بیا برو سر جدت رد شو. بعد میرسی به همون گوشه ی رینگ و تفکر! که ای بزرگواران! ای عزیزان! چی میشه که بعضیا میشن تام کروز و مارکو رابی و برد پیت و دی کاپریو، بعضیا هم میشن ما! من به شخصه خیلی روش فکر کردم؛ درمورد احتمالاتش! و به نتایجی هم رسیدم که محتمل ترینش چنین چیزیه:

خدا واسه خلقتِ یکی مثلِ رابی یا تام کروز، یحتمل تو چنین حال و فضایی بوده؛ [ فقط حال و فضا مد نظره! یه جور تشبیه به اتفاقاتی که بشه درکشون کرد ]  بعد از یه روزِ کاریِ سخت و سر و کله زدن با ما آدم های داغان و حواس پرت، سرکشی به اوضاع احوال فرشتگانِ درگاه و دریافت گزارشِ روز از جبرئیل آمار کشته شده ها بر اثر سلفی در مناطقِ جنگی و لبِ جهنم دره  و دهنِ کروکدیل و معده ی کوسه ی وحشی و سوار بر ببر بنگال و اینا، یه خوش و بشی هم با صور اسرافیل داشته و درمورد زمانِ قیامت بحثی کردن و خدا برگشته گفته اینا نیازی به قیامت و آخرالزمان ندارن صوری جان! یه نگاه به جهان بنداز! اینا دارن همو میخورن! چند سال دیگه صبر کنیم، خودشون، خودشون رو منقرض میکنن و قیامت شروع میشه. چرا این همه وقت و هزینه؟! اینا عرضه شو ندارن حاجی. بعد که همه کاراش رو انجام داده، رفته در عرشِ الهی تکیه زده و اونجا متوجه میشه که امروز پنجشنبه و فردا جمعه و شنبه هم تعطیلیِ رسمی. خوشحال میشه و به همین مِیمنت و مبارکی، یه بسته گِلِ سفارشی و صادراتی از جا گِلی در میاره و میره تو جنگل های شمالِ بهشت، زیر سایه ی درختِ سیب و کنارِ رودِ شیرعسل اتراق میکنه و با حوصله و سرِ وقت و حال، یکی مثلِ مارکو رابی رو خلق میکنه. بعد یه دلِ سیر نگاهش میکنه و میگه: فتبارک الله احسن الخالقین! دمِ خودم گرم. چه چیزی خلق کردم. 

حالا واسه ما چجوری بوده؟! یه روزی که آمارِ دروغ و تهمت و قضاوت و کشتار جمعی و تجاوز و اختلاس و گرایش به خدا ناباوری تو زمین زیاد شده بوده، خدا با اعصابِ خورد و غمِ ناشی از نا امیدی از خِیلِ عظیمی از بندگانش اومده تو عرش الهی و در همون لحظه متوجه میشه صبحِ شنبه هم هست. هیچی دگه! میبینه یه تیکه گِل از تهِ کفشِ جبرئیل کنده شده افتاده رو زمین، همونو میگیره اینور اونورش میکنه شپلق میچسبونه به کفِ جا آدمی، یه نگاهِ خسته بهش میکنه و میگه: خلق شو اه!



  • Neo Ted

مستند داشت نشون میداد؛ درموردِ سیاره ها و دنیاهای فرا زمینی. غرقِ مستند شده بود که برگشت پرسید: 

این همه سیاره و دنیای جذاب و متفاوت وجود داره؛ دنیای تو چه شکلیه OVe؟

نیازی به فکر کردن نداشتم؛ آیینه دستی ای که روی میز بود رو گرفتم سمتش.


+ زاییده ی ذهنِ خیال پردازِ نویسنده

  • Neo Ted