Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

قضاوتِ آدم ها بر اساس قیافه و خانواده شون! چیزایی که آدم هیچ نقشی توشون نداره! یعنی خودِ انسان های نخستین و عصر پاره سنگی هم انقدر احمق و متحجر نبودن! این آدمای عصر مدرنیته، به شکلِ ما قبلِ متحجرانه احمقن! امیدوارم هیچ وقت اینجوری نشم! اگه شدم کوچ کنم تو غار! شما هم سعی کنید نباشید؛ اگه شدید خبر بدید با هم بریم تو غار!


+ این پست ربطی به من نداره. فقط لازم دونستم حسم رو نسبت به این اتفاق و آدم ها بنویسم!

  • Neo Ted
پسر بچه با لب و لوچه ی آویزان و چشم های درخشان که گویی یک لایه سلفون روی شان کشیده باشند، درحالی که یک ماشین اسباب بازی کوچکِ شکسته شده در دست داشت، به نزد پدرش آمد و گفت:

 واسه مهرداد بود. دیروز ازش گرفته بودم. شکست. شبیه آپتمیپوس پرام بود. باید تبدیل به آدم آهنی میشد. هرکار کردم نشد. فکر کردم باید بهش ضربه بزنی تا تبدیل شه. ولی نشد. شکست. حالا چیکار کنم باباجون؟!

پدر که شیرین زبانی پسر به وجدش آورده بود، لبخندی زد و دستِ نوازشی به موهای پسر کشید و نگاهی به ماشین انداخت و گفت:

پسرم اون تو فیلمه که اونجوری میشه! الکیه! بیرون از فیلم نتیجه ش دقیقأ همینی میشه که میبینی. فیلم ها رو زیاد باور نکن. مخصوصأ تخیلی ها و عاشقانه ها. [ زیر لب با خودش زمزمه میکند: منو ببین دارم به بچه چیا میگم. ] بیخیال پسرم. برو بده بهش ماشینو. این درست بشو نیست.

پسرک درحالی که دستِ چپش را در جیبش گذاشت و با دستِ دیگر پشتِ گوشش را خاراند، دلخور و معترض گفت:

اینجوری که نمیشه بابا. ناراحت میشه. خیلی این ماشینو دوست داشت. باهام قهر میکنه. اون تنها دوستِ منه.

پدر یک جرعه از چایش نوشید و گفت: 

شما بچه ها هم داستانی داریدا! اون دوستی که بخواد بخاطر یه اسباب بازی باهات قهر کنه، همون بهتر که قهر کنه. 

پسر شروع کرد به کوبیدن پایش به زمین و فریاد زد که: 

نمیخوام بابا. نمیخوام. نمیتونم. اون تنها دوستمه. بره تنها میشم. تنهایی دوست ندارم.

پدر چند لحظه مکث کرد و دستی به سیبیلش کشید و گفت: 


خب یه کاری کن. اوممم. بهش دروغ بگو. مصلحتی. واسه اینکه تنها نشی. برو بهش ب ...

پسر لب و لوچه ش را جمع کرد و خوشحال و با چشمانی پر از شوق و ذوق، حرف پدر تمام نشده شروع به دویدن به سمتِ بیرون و مهرداد کرد که نیمه ی راه نرسیده برگشت و نفس نفس زنان گفت:

بابا! یه چیزی فقط! یادم رفت بپرسم. چجوری دروغ میگن؟! 


  • Neo Ted


نه نیازی به کافه ی خلوت و تاریک و رومانتیک است، که شمعی روی میزش روشن و موزیکِ بی کلامِ عاشقانه ای درحالِ پخش، و نه خبری از جملاتِ عاشقانه ی مست کننده و دلبرانه؛ در همین میانه ی راه، زیرِ نورِ همین ماهِ عشق، پشتِ همین وانتِ لعنتیِ دوست داشتنیِ خراب شده، با همین تپشِ قلبم، به شهادتِ نورِ همه ی این ستاره های عاشق بگویم برایت، بدجور دسشوییم گرفته اون بطری آب کجاس؟؟؟؟؟ :|||


+ قرار بود عاشقانه باشه وجدانأ :| ولی هرچی به تصویر نگاه کردم همین چیزی که نوشتم ازش در اومد :|

  • Neo Ted

داشت کارِشو انجام میداد، دیدم لباس هاش کثیفه! رفتم بهش بگم که لباس هات کثیفه! یه لحظه تو شیشه درِ فروشگاه خودمو دیدم، کلِ هیکلم رو کثافت گرفته بود؛ دهنمو بستم و چیزی نگفتم.

  • Neo Ted


اخیراً دارم سریالی رو به اسم " 13reasons why " با ترجمه ی فارسی " 13 دلیل برای اینکه " میبینم.

  • Neo Ted

             


قضیه رو سخت و پیچیده نکنیم. همه چی از خودِ ما مردم شروع میشه. 

  • Neo Ted

یک دایره ی شِنی، آرنا؛ یک انسانِ محکوم به نبرد و کشتار برای بقا، در روبرویت؛ مجوزِ زنده ی ادامه ی حیات تو، که توقفِ حیاتش، مهرِ امتدادِ حیاتِ توست. اطرافت را نظاره میکنی؛ سکوهایِ لرزان، همهمه و هیجان، شادی و نشاط، جنون و انتظار؛ دهان های باز و دست های ملتهب و چشمانی که میخواهند از قفسِ حدقه رها شوند. مردم را میبینی، که بی صبرانه منتظرند. یک چشمشان به دست های امپراطور و دیگری به سمتِ تو و مردِ روبرویت. سرت را باید بالاتر ببری تا او را ببینی. او همیشه بالاتر بوده و تو مجبوری سرت را به سمتِ جایگاهش بالا ببری، که بتوانی بعدش گردنت را به نشانه ی احترام خم کنی. حقا که تضادِ جالبی است این چرخشِ جایگاه انسانیت به واسطه ی جایگاهِ اجتماعی. او امپراطور است و کنارش زنی زیبا و در خورِ جایگاهِ همسرِ امپراطور نشسته و حبه های انگور را یکی در میان برای خودش و امپراطور آماده میکند. پرچم ها را میبینی؛ که در فرازِ دیواره ها خوش رقصی میکنند؛ این سمفونیِ مرگ به رهبریِ باد، خوش رقصی هم دارد حقیقتأ. در ها را میبینی، که یکی یکی بسته شدند و راهی برای بازگشت نیست. سرت را بالا میگیری. جایی بالاتر از جایگاه پادشاه را نگاه میکنی. آسمان را میگویم. از لابلای کرکس های گرسنه، خورشید را میبینی که می‌درخشد. از میانِ بارقه های نور، خدا را میبینی که لبخند میزند. یک آن همه چیز ساکت میشود. چشمانت را میبندی. نفس میکشی؛ عمیق. سرت را پایین می آوری و چشمانت را باز میکنی. دوباره روبرویت را نگاه میکنی؛ انگار هر اتفاقی هم که بیفتد، پایانش همین روبرو ست. این چرخه ادامه دارد و پایانش همین روبرو ست. دست به شمشیرت میبری. محکم آن را گرفته و به بیرون از غلاف میکشی. به روبرویِ نگاهت می آوریش و در تیزی و بُرَّندگیِ درخشانش زل میزنی. کسی را میبینی که میخواهد زنده بماند. او فقط میخواهد زنده بماند. به تصویرِ منعکس شده بر روی شمشیر ایمان داری و بوسه ای بر آن میزنی. به سمتِ امپراطور میروی و با اکراهِ از روی اجبار میگویی: آنان که قرار است بمیرند، به تو سلام میکنند. ولی تو خوب میدانی که قرار نیست بمیری. پوزخندی میزنی و جای پایت را در میانِ دانه هایِ لرزانِ شِن محکم میکنی. منتظرِ سقوطِ دستمالِ مرگ از دستِ پادشاه میمانی. سقوطی که سقوط و صعود های زیادی را رقم زده است. صعود به سمتِ زندگی، سقوطِ در گورِ سردِ مرگ. در میانِ هیاهویِ جمعیت، شمارش معکوس را میشنوی.


" ده

نه

هشت

هفت

شش

پنج

چهار

قلبت طوری که گویی با تو کار دارد، بر قفسه ی سینه ات میکوبد. شاید خبرِ ناگواری به همراه دارد.

سه

دو

بر تپشِ قلبت غلبه میکنی. او حق ندارد قاصد اخبار ناگوار باشد. یعنی تو این اجازه را به او نخواهی داد. تو به خودت ایمان داری.

یک "

دستمال بر ریتمِ خوش آوازِ وزشِ باد میرقصد و بر روی دستانِ لرزانِ دانه های شن آرام میگیرد.

پایِ چپت را جلو میگذاری و سپرت را عقب میگیری و در چشمِ راستت، مردِ مبارزِ وحشی و تنومند را در افقِ نوکِ شمشیرت قرار میدهی. مردی که مثل تو نمیخواهد بمیرد. او هم میخواهد زنده بماند و برای اینکار از هیچ کاری کوتاهی نخواهد کرد. پای چپ را تکیه گاه میکنی و پای راست را جلو میگذاری و این چرخه را تند تر ادامه میدهی و با قدرت و باور به سمتِ او میدَوی و در هر قدم به افرادی که تا الآن کشتی فکر میکنی و میدانی که این چرخه ادامه خواهد داشت. چون تو محکومی. محکوم به مبارزه و قتل و حیات. چون مبارزه، شرطِ بقا است؛ و بقای ما گره خورده به نیستی و حذفِ دیگری؛ و این تلخ ترین تراژدیِ آمیخته با حقیقتِ زندگیِ ما است. این کلمات را در ذهنت مرور میکنی و قدم به قدم به دو گانه های شکست و پیروزی، مرگ و زندگی، حذف و بقا نزدیک میشوی. همه ی این ها آمفی تئاتر را تشکیل میدهند و من بخشِ کوچکی از این بازیِ مرگ هستم. درست حدس زدید. من یک گلادیاتور هستم.



  • Neo Ted

دارم بهش فکر میکنم. درسته خیلی دوره، ولی فکر و قوه ی تخیل این قابلیت رو داره که به هرچیزی تو هر بُعدِ زمان و مکان نزدیکت کنه. پس بهش فکر میکنم. یعنی دارم خیال پردازی میکنم؛ اگه همه ی بشریتِ موجود و لاموجود و در شُرفِ موجودیت با اکسیژن زنده اند و زنده بودند و خواهند بود، بنده هم از این قاعده مستثنی نیستم، ولی باید بگم بعد از اکسیژن، خیال پردازی و پردازشِ تخیل و فانتزیِ اتفاقاتِ ممکن و لا ممکنِ آینده در اولویتِ بقا و حیاتمه! یعنی رازِ بقای بنده بعد از اکسیژن، خیال پردازیه! این توضیح رو دادم که تکلیفِ مطلبی که میخوام بنویسم و درصدِ زیادی از مطالب وبلاگم واستون روشن بشه. بله خلاصه. بهش فکر میکنم و میسازمش توش. توی سرم؛ مغز. یه جای دور، یه شهرِ دور؛ شایدم استانِ دور. بخشِ اول جملات مهم نیستند اصلأ؛ مهم بخشِ دور بودنشه! منِ تنها. دورِ دور. دور از تجمعاتی که بوی انسانیت نمیدن و استمرارِ حضورت توشون، وادار به تغییرت میکنه. اونقدری که تا به خودت میای میبینی ناخودآگاه وقتی ماه کامله زوزه میکشی! برم یه جای دور! خیلی دور. خودم و خودش. اولِ راه. بدونِ سر و صدا. دور! به دور از حاشیه و حرف و حدیث. دورِ دور. به دور از سنت های جاهلانه و پوسیده که مثلِ قلاده انداخته میشن دورِ گردنِ زندگیِ جوون ها و خفه شون میکنه. خیلی دور! دور از عرف هایِ خنده دار و مزخرف که فقط فاصله ی آدم ها رو از هم بیشتر و اون ها رو دور تر از هم میکنه. خیلی دور تر! من و خودش و بچه مون. دور از همه. همه یعنی فاصله. به دور از همه به هم نزدیک تر میشیم؛ و البته گرمتر. بدونِ قید و بند هایی که گره خوردن به زبان و لب و دهنِ مردم. بخاطرِ خودمون، تربیتِ بچه مون، زندگیمون. بریم یه جای دور. خیلی دور. خودم و خودش و بچه هامون. دور بشیم. اونقدر دور که دستِ اراجیف و خرافاتِ برچسب خورده به دین و رسم و رسوم بهمون نرسه. دور؛ خیلی دور! اونقدر دور که صدای پچ پچِ تهوع آور مردم تو گوشِ هم، پشتِ زندگی مون به گوشمون نرسه. یه جای دور. خودم و خودش دوباره. پس از سال ها. به دور از بچه هامون؛ که خیلی دور شدن و نیستن؛ ولی چراغِ خونه مون رو روشن و بخاریِ عشق و صفاش رو گرم نگه میدارن و بهمون سر میزنن؛ خودمون بهشون یاد دادیم. اینجوری تربیتشون کردیم. یکی از نتایجِ فاصله و دور بودن از همون جماعته! تهش برمیگرده به خودمون. یه چرخه س. تافته ی جدا بافته بشیم، تافته ای که جدا از بقیه، درست و قشنگ و اصولی بافته شده. به دور از بقیه! بقیه ای که لایقِ دور شدن و فاصله گرفتن هستند. به دور از همه ی اینا. خیلی دور. میمیریم و تموم میشیم. روی دستِ بچه هامون. به دور از دست و دهن هایی که موقعِ مرگ هم دست از سرِ بی جان و کفن پیچ شده مون برنمیدارن و از مراسم ختم و کفن و دفن و سنگِ قبر و سوم و هفتم و چهلم و سال، خوراکِ خزعبل بافی های خودشون رو فراهم میکنند. این جماعت گرسنه اند. گرسنه ی خرافی بافی و تشنه ی مزخرف سرایی. پیش بینیِ خوشبختیِ زندگیِ من در فردا سخت و غیر ممکن نیست؛ البته اگه به دور از این جماعت باشم. دور! خیلی دور! خیلی خیلی! 


* نیاز به پوست اندازیِ فکریِ داریم. امیدوارم تا اون موقع انجام شه. من دوری و فاصله رو دوست ندارم. ولی ...

  • Neo Ted

گذشت


همیشه یه چیزی تو دنیا هست که آدم ها رو به حرکت وادار کنه و مجبورشون کنه از زمین کنده شن و راه برن. واسه یکی پول، یکی ماشین، یکی شکم، یکی زیرِ شکم، یکی واسه نگاهش، یکی واسه عشق، یکی دیگه واسه آینده؛ و من رو امروز و خیلی از روزهای زندگیم دیدار با رایا از زمین کنده و میکَنه و خواهد کَند! اینا همه ش انگیزه ان، انگیزه ای واسه حرکت، واسه جریان، واسه زندگی. همه شون هم میتونن واسمون اتفاق بیفتن. بطورِ مقطعی و یا حتی ممتد و بدونِ وقفه! بستگی به خودمون داره کدومش رو انتخاب کنیم واسه جدا شدن از زمین و شروع جریان و زندگی. حالا اینکه "سالِت"، همسایه ی دیوار به دیوارم، دوست داره انگیزه ی حرکت و جریانش در کل یا بیش از نیمی از زندگیش شکم و زیر شکمش باشه به خودش مربوطه و خیلی چیزا رو در مورد خودش، خودش داره ثابت میکنه. ولی من واسه انگیزه ی جدا شدن از زمینم ارزش و احترام قائلم و دلیل و منطق خودم رو دارم؛ البته سالِت هم واسه هدف و انگیزه ی جداییش منطق و دلیل خودش رو داره. "دلم میخواد." خب دلش میخواد! "سوزان"، دختر عموم، دلش ویالون میخواد. "جاناتان"، هم کلاسیِ دوران دانشگاهم، دلش مرسدس بنز میخواست. میوز، گربه م، دلش شیر میخواد! منم دلم رایا رو میخواد. میبینید؟! همه دلشون یه سری چیزا رو میخواد که لزومأ شبیه به هم نیستن و بعضی هاشون زمین تا خودِ خروجیِ کهکشان راه شیری فرق دارن. حتی میوز هم دلش یه چیزی میخواد و حقشه که بخواد. فقط مسئله اینجاست که دل خواسته هامون رو جوری رقم بزنیم که باعثِ کنده شدنمون از زمین بشن. بطورِ واقعی! جوری که واسه رسیدن به دل خواسته مون، بر جاذبه غلبه کنیم و از زمین جدا بشیم و پرواز کنیم! از سر شوق و ذوق واسه رسیدن هستش که دلمون می خواد کنده شیم. ولی خب اون چیز باید اونقدر ارزشمند باشه که ما رو از زمین و از بقیه جدا کنه. وگرنه تو این دنیای مدرن روزانه میلیارد ها نفر دارن نشست و برخاست میکنن و هیچ نشیمنگاهی سرد نمیشه. ولی من خیلی ها رو دیدم که از زمین کنده شدن و میشن، ولی در اصل دارن درجا میزنن. 

سوارِ تاکسی که شدم، طبق معمول خبر ها رو چک کردم. 

- حمله ی سایبریِ کره ی شمالی به نیروگاهِ اتمیِ "گرند گلف" آمریکا؛

- اطلاعات شخصیِ کاربران شبکه اجتماعی "ایکس کانکت" توسطِ گروهی هک شد؛

- افشاگریِ جدیدِ سناتور "دایحمد ناژِد" علیه دستگاه قضایی از طریقِ شبکه ی شخصی‌اش؛

- برگزاری تظاهراتِ ضدِ نژادپرستی در شبکه های اجتماعی و مجازی؛

- افزایشِ آلودگی های شبکه های اجتماعی به ویروسِ "وِتهَم"؛

- کاهشِ آلاینده های مضر و افزایش نرخ سلامتیِ هوا و جوِ کره ی زمین؛

اینا همه اخباری بودن که بولد شده بودن و دست به دست میچرخیدن و بازدید هاشون چند برابر میشد. خب همه چیز مجازی شده. حتی جنگ و نبرد. دیگه گذشت زمانی که انسان حاضر میشد برای اعتقاد و آرمانش جون بده! آخرین جنگ همون جنگِ "پنفیلواسیا" بود که پدرم رو ازم گرفت. پدرم برای آرمانش رفت؛ برای باورش، برای آزادی. اون و رفقاش رفتن که ما بمونیم. بمونیم و آزاد زندگی کنیم. بدون واهمه از شنیدن صدایِ چکمه های سیاست و استعمار تو گوشِ زندگی هامون. الآن دیگه واسه این چیزا سر هم نمیخارونن! چه برسه به فدا کردن جون و دل کندن از دل خواستگی ها! تهِ نبرد های پر سر و صدای این روز های جهان شده حمله ی سایبری به نیروگاه های اتمی و هک و فحاشی و شعار های نمادین علیه ظلم و بی عدالتی و تبعیض! دیگه خبری از سخنرانی های آزادی خواهانه در میونِ مردمِ معترض، اونم روبروی کاخِ ریاست جمهوری نیست! جوری که با فریاد های دکتر "تری شیع" شیشه های ترک خورده ی نظام سرمایه داری بلرزه و همه همصدا برابری و آزادی رو داد بکشن و حقشون از منابع ملی رو طلب کنن و تا رسیدن بهش جا نزنن. الآن میرن توی لونه موششون جلو دوربین و علیه دستگاه قضایی جنجال به پا میکنن، تأیید جمع میکنن و پیرو جذب میکنن. آلودگی فضای مجازی چند برابرآلودگی هوا شده؛ چون دیگه کمتر کسی به خودش زحمتِ بیرون رفتن از خونه رو میده. همه کار ها رو ربات ها و ابَر کامپیوتر ها انجام میدن. کافیه پول داشته باشی فقط! که با توجه به خاک گرفتگیِ کفِ خیابون ها، جیب و حسابِ بانکی مردم پره! اونایی هم که دارن کف خیابون رو خاک روبی میکنن، واسه رسیدن به همون ربات و ابر کامپیوتره! چون همه راحت طلب شدن. شکم ها رو به جلو و مغزها رو به عقب در حالِ حرکتن. سنت های متحجرِ قدیمی منسوخ و جاهلیتِ مدرن جایگزینش شده. همین هفته پیش بود که یکی تو ایکس کانکت، واسه خاطر جمع کردنِ تأیید و و رسیدن به حد نصاب و بعد شکستنِ رکوردِ تعدادِ تأییدیه، خودش رو با یه رباتِ مبارز در انداخت؛ تا با شکست دادنش و انتشار ویدئوش، بیشتر دیده شه. ولی کیه که ندونه ربات های مبارزِ نسلِ هفتم، از روی ساختار های ذهنی و عصب های مغزِ "محمد علی کلی" شبیه سازی و ساخته شدن. من درمورد محمد علی کلی تحقیق کردم. اون شخصی نبوده که به اون نخاله مغز ببازه! اونم با این شرایط و فیزیک و هوشِ ربات های نسلِ هفتم! دنیا دنیای عجیب و پیچیده ای شده. ولی تو همین پیچش ها و عجایبِ تلخ، یکی هست که خیلی ساده و شیرین، دلش رایا رو میخواد؛ و اون منم! مسیر با تمام کسل کنندگی و بوی گند و تاریکیش به پایان رسید و به مقصد رسیدم. و مقصد هم چیزی نیست جز رایا! واردِ شرکت که شدم. وقتی که از شرِّ ربات های شناساییِ هویت واسه ورود به سالن اصلی رها شدم، به طرفِ محل کارم رفتم. بعد از انجامِ کارم و تحویلِ کد های جدیدِ طراحیِ بازیم به رئیس و تحملِ گیر های الکی و مرخرف و عیب های بی اساسش روی کدها، وقت قرار با رایا رسید. رفتم و نشستم سر میزِ همیشگی. پنج دقیقه زودتر از موعد مقرر. سیصد ثانیه کافی بود تا رسیدنش. مثل همیشه خوش قول و آنتایم. اومد و نشست رو به روم. موهای ژولیده ی بلندِ خُرمایی، چشم های بزرگِ قهوه ای، صورتِ بی آرایشِ همیشگی، پیرهنِ حاصل خیزِ کِرِم که انگار گل های گلبهیش بیشتر از قبل شدن و دامنِ بلندِ یخ زده و همیشه برفیش که انگار از قبل سفید تر شده بود. این مجموعه آیتم ها مثلِ معجونی آغشته به آلزایمر عمل کردن و باعث شدن سالِت و سوزان و دل خواستگی و مرسدس بنز و ایکس کانکت و حمله ی سایبری به نیروگاه های اتمی و افشاگری علیه دستگاه قضایی و آلاینده ها و تظاهرات مجازی و جنگِ پنفیلواسیا و زندگیِ رباتی و محمد علی کلی و رئیس مزخرفم و دنیای آرام و راکدِ مزخرفِ بیرون و همه و همه رو فراموش کنم و فقط به یک چیز فکر کنم! چجوری حرف زدن باهاش رو شروع کنم که زبونم نگیره؟ 

  • Neo Ted

پیروِ پیرامونِ پستِ قبل، تصمیم بر این گرفتیم که اعتراض و نقدِ خالی نباشه؛ در عمل هم یه کارهایی در راستایِ بهتر و فاخر تر شدنِ فضای بیان و وبلاگ نویسی کنیم. بنده یه ایده ای دارم؛ خیلی دوستش میدارم! تصمیم گرفتم با شما در میون بذارمش و با کمکِ هم کمی ها و کاستی ها و نقاط ضعفش رو رفع کنیم و مسائل مورد نیاز و لازم رو بهش اضافه کنیم. با کمکِ هم. این پست واسه بحث و تبادل نظر پیرامونِ همین اتفاقه. پس خجالت و تعارف رو کنار بذارید و ایده و نظراتتون رو واسه بهتر اجرا شدنِ طرح مطرح کنید. 

ایده ی بنده ایجاد و شروعِ یک جنبش و یا پویش یا همون کمپین هستش. چجور  پویش و جنبشی؟! توضیح میدم. به این شکل که ما یک جنبش و پویش تشکیل میدیم. یه اسمِ مناسب و مرتبط واسش انتخاب میکنیم. عضوش میشیم و به قانونش متعهد میشیم و اجراش میکنیم. حالا افرادی که عضو میشن باید چکار کنن دقیقأ؟! کارِ ساده و بی درد سری خواهیم داشت. ابتدا دسته بندی موضوعی انجام میدیم. بعد از انجام دسته بندیِ موضوعی، بلاگر های محترم میان و اعلام آمادگی برای عضویت در جنبش و پویش، موضوعِ مورد علاقه ای که بهش علاقه داره رو انتخاب میکنه و متعهد میشه که یک روز در هفته رو اختصاص بده به این جنبش و پویش و یک روز و یک پست در هفته رو در وبلاگش سعی کنه هدفمند و اصولی و مرتبط با موضوعِ انتخابی بنویسه. یعنی بطورِ مثال بنده که موضوع طنزِ اجتماعی رو انتخاب کردم، یک روز در هفته رو سعی کنم بطور اصولی و حرفه ای متنی رو بنویسم که حرفی واسه گفتن داشته باشه و پیام و محتوای مناسبی رو هم مرتبط با موضوع برسونه. حالا یه وقت از کلمه ی حرفه ای نترسید! قرار نیست خلق معجزه و اثر ادبیِ جهانی کنیم. قراره سعی کنیم خوب بنویسیم. یه جور تلاش و سعی در خوب نوشتن. 

الآن شما چکار کنید؟!

1. در مرحله ی اول اعلام آمادگی برای عضویت در جنبش و پویش

2. ایده و طرح و نقد و پیشنهاد هاتون در رابطه با جنبش و پویش رو با بقیه و در زیر همین پست به اشتراک بذارید. 

3. بقیه ی دوستاتون رو از شروعِ این جریان مطلع کنید. هرچی تعدادمون بیشتر باشه، فضای بیان و وبلاگ نویسی بهتر و زنده تر خواهد شد و ان شاءالله شاهدِ پیشرفت محتواییِ این فضا خواهیم بود. فقط یادتون باشه! اگه این قضیه محدود به اعضای کمی باشه، فایده نداره و پیشرفتِ خاصی به چشم نمیاد. 

4. هر کدومتون لطف کنید یه موضوع واسه دسته بندی موضوعی جنبش و پویش پیشنهاد بدید. سعی کنید موضوعاتِ متنوع و جدیدی نسبت به هم بگید. خیلی مؤثره در آینده ی این حرکت و جریان.

5. یه اسمِ مناسب با این جنبش پیشنهاد بدید تا بهترینش رو انتخاب کنیم. 

6. همه چیزِ این جریان به استقبال شما دوستان بستگی داره. اگه استقبالی نشه طبیعیه که اتفاقی رقم نخوره. 

7. به امیدِ بهتر و بهتر شدنِ فضای وبلاگ نویسی. ما اگه خودمون واسه بهتر شدنِ اینجا کاری نکنیم، خدا پا نمیشه بیاد واسمون وبلاگ نویسی رو متحول کنه! «انّ الله لا یُغیِّرُ ما بقوم حتّی یغیّرو ما بانفسهم» : خداوند سرنوشت هیچ قومی و «ملّتی» را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنها خود تغییر دهند. 

8. این جریان واسه من و یا پدرم نیست! مشکلات شخصی رو کنار بذاریم و یه تکونی به این فضا بدیم لطفاً! فارغ از تمامیِ حواشی و اختلافات! 

9. باقیِ مسائل باشه واسه پستِ بعد که با توجه به بازخورد های همین پست نوشته خواهد شد.


  • Neo Ted