شب بود. سرد! بارون میبارید؛ ولی نه بی اعصاب و وحشی؛ دونه دونههای ریز؛ مثل اینکه خدا هوس کرده باشه با آبپاشِ آرایشگری، پیس پیسکنان گرد و غبار شهر رو بگیره. من کلاهِ بافتنیِ سورمهایم رو تا روی گوشهام کشیده بودم و زیپِ کاپشنم رو هم تا زیر چونهام بالا داده بودم؛ آخه من خیلی سرماییام و بدنم عشق سرما خوردنه. اون ولی سوئیشرت تنش بود؛ سبز. کلاهش رو ننداخته بود رو سرش و زیپش رو هم باز گذاشته بود؛ که تیشرتِ سفیدش دیده میشد که روش خارجکی یه چیزایی نوشته بود و یه بخشش تو دید بود. خودمون رو چلونده بودیم تو هم، بالای نیمکت، تو پارک نشسته بودیم. سگ پر نمیزد، ولی ما بودیم. ولی هر از چند گاهی گربه ها گذری رد میشدن میرفتن پی کارشون، ولی سگ نه. باد میزد به تاب و با هر رفت و برگشتش، قیژ قیژ صدا میداد و خیلی رو مخ بود. وقتی رو مخ تر میشد که ما هم حرف نمیزدیم و اون سو استفاده میکرد و بیشتر میرفت تو مخ. باید حرف میزدیم. مثل همیشه. نگاهش کردم. مثل همیشه نبود. از فوتبال دیشب و کامبکِ تیم مورد علاقهش چیزی نگفت، بازی رو تحلیل نکرد. تو خودش بود. با زیپ سوئیشرتش ور میرفت. دستم رو از جیبش کشیدم بیرون زدم رو شونهش که:
بازی رو دیدی؟! چیکار کرد رُم. کی فکرش رو میکرد بتونه نتیجه بازی رفت رو جبران کنه! جلو بارسا! اونم سه- هیچ! خیلی حال کردم پسر! تو هم که خر کِیف شدی دیگه! تیمت کامبک رویایی داشت.
یه لحظه دست از زیپش کشید و نیم نگاهی بهم انداخت و بی اعتنا و انگار که با بیشتر حرف زدن، به اندازه هر حرف تیر بهش بزنن گفت:
آره
دوباره رفت سر زیپش. دیدم نمیشه. اینو یه مرگش زده. دستم تو جیبم بود. خودم رو بهش چسبوندم با آرنج زدم به پهلوش:
دلار بی صاحابو میبینی مثل چنار میکشه بالا؟! لامصب *یده به بازار. بهونه افتاده دست کاسب جماعت. کفنِ مِیِّت هم بری بخری، اعتراض کنی به چند برابر گرون شدنِ یهوییایش، میگن دلار کشیده بالا! خب آخه لامصب انصافتو شکر! چه حرکتیه میزنی! همه چی از جایی شروع شد که ملت به این رئیسی رای دادن رئیس جمهورش کردن مرتیکه رو! هم دلار کشید بالای ۵ تومن. هم تحریم ها بدتر شدن. قضیه حصر هم که فراموش شد. سایهی جنگ هم که روز به روز بیشتر میاد بالا سرمون.
ول کنِ زیپِ لعنتیش نبود. سرش تو همون بود که دست و پا شکسته و نجویده نجویده گفت:
آره خیلی بد شده.
اعصابم خورد شد. نه بخاطر بی اعتنایی هاش، بخاطرِ وضع و حالش. میخواستم بِکِشمش بیرون از اون زیپ لعنتیش. یه تنه بهش زدم و گفتم:
گفتم سایهی جنگ، این خبر افتادم تو سرم. دیدی آمریکا و متحداش حمله کردن سوریه؟! بی شرفِ اسگول فقط میخواست پولایی که از عربستان سعودی گرفته بود رو حلال کنه. بیخودی چند تا موشک زدن که اکثرشونو رو هوا منهدم کردن. حملهی پلاستیکی کردن دهن سرویسا. قشنگ عربستان رو مثل گاو گیر آوردن دارن میدوشنش. وجدانا با چه...
دیگه صبرم تموم شد. نتونستم حالشو تحمل کنم. هیچ واکنشی به حرفام نشون نمیداد. مثل چوب خشک افتاده بود کنارم. میدونستم بحث چیو بکشم وسط تا حالش خوب شه. خودش همیشه از خوشی و حس و حال خوبش با اون تعریف میکرد و لذت و خوشبختی رو تو چشماش میدیدم وقتی که ازش حرف میزد. دوباره یه تنه بهش زدم و با لحن شوخی گفتم:
راستی از نگار چه خبر؟! تازگیا کِی دیدیش شیطون؟! شیرینیتونو کِی بخوریم اصن؟! بگیرش قال قضیه رو بکن دیگه بابا!
حرفم که تموم شد، انگار تازه حس شنواییش رو بدست آورده باشه و تا قبلش کَر بوده باشه، شروع کرد به واکنش نشون دادن به حرفم. زیپش رو جا انداخت و کشیدش بالا؛ تا جایی که میشد. کلاهِ سوئیشرتش رو کشید رو سرش. یه فیسی به دماغش زد و دستی بهش کشید. بعدم یه لحظه سرش رو چرخوند اونور و با بازوش گوشهی چشمش رو پاک کرد. بعد دست کرد تو جیب سوئیشرتش، پاکت وینستون رو در آورد و دو تا تقه به تهش زد و یه دونه سیگار از توش در آورد و یه تنه بهم زد و گفت:
آتیش داری سینا؟!
بُهتم رو شکستم و دست کردم فندک رو از جیب شلوارم در آوردم و با اشاره به پاکت سیگارش گفتم:
تو چی؟! یه دونه دیگه سیگار داری؟!
صدای ترقِ فندک و پُکهایی که به سیگار میزدیم و دودی که به آسمون میدادیم. دست انداختم رو شونهش بغلش کردم.
هوا سرد بود. باد میوزید هنوز. تاب صدای رو مخش رو داشت. قیژ قیژ. خبری از سگ نبود. بارون شدیدتر شد. ولی همهی اینا تو حالمون گُم شد. خودمون هم تو حال خودمون گم شدیم.