Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

داشتم به این جمله فکر میکردم:

برای فکر کردن، وقت بخریم! 

خیلی از مواقع شرایطی تو زندگی‌هامون پیش میاد که لازمه وسط بحث با طرف مقابل یا در پاسخ به مسئله یا پیشنهاد و یا سوالی که ازمون پرسیده میشه، از شخص مقابل یه فرصت مناسب بخوایم تا با تمرکز کافی و توی آرامش به اون مسئله، پیشنهاد یا سوال خوب فکر کنیم و تمام‌ جوانب و عواقبش رو بسنجیم و بعد به طرفمون پاسخ بدیم. ولی متاسفانه خیلی‌هامون این کار رو نمیکنیم و در آنِ واحد رو هوا حرف میزنیم و پاسخ میدیم و چوبش رو هم میخوریم‌.

  • Neo Ted

ببینید دوستان! اصولاً هیچ اهمیتی نداره میز مربوط به کدام نهاد و ارگان و یا شغلی باشه، اهمیتِ قضیه تو میز بودنِ اون میزه! میز بما هو میز! اون ذاتِ میز بودن مهمه. حالا چه دستای نماینده‌ی مجلس رو اون میز باشه، یا شهردار و فرماندار، یا سرِ کارمندهای اداره‌ی آموزش پرورش روش باشه، یا پاهای مسئول امور کلاس‌های دانشگاه، و حتی اون میزی که جلو دستشویی‌های بینِ راهی تحت اختیار دوستِ عزیزِ مسئولِ شستشویِ دستشویی؛ اصلاً هیچ فرقی نداره میز تحت اختیار چه شخصی باشه! میز بطور ذاتی افراد رو دارای توهمِ پادشاهی میکنه که باعث میشه افراد مراجعه‌کننده رو به چشمِ رعیت و زیر‌دست و نوکرِ خانه‌زاد ببینه! بعد یکی نیست بهش بگه آخه پفک‌مغز! پلشت روی! چاقال صفت! تنها چیزی که باعث شده من واست احترام قائل شم و باهات محترمانه حرف بزنم و انسان حسابت کنم و اون شخصیتِ عقده‌ای و پر از خلاء های فرهنگی و ادبی و عاطفی و شعوری‌ت رو تحمل کنم و با لگد نیام تو بصل‌النخاعت، کاریه که دارم و وابسته‌ شده به توعه داغان! وگرنه که خارج از محدوده‌ی میزِت، اندازه موهای زائدِ تو گوشِ گربه‌ی سرِ کوچه‌مان هم واسه اشخاصِ عقده‌ی ریاست و میز و پُستی مثل تو ارزش قائل نیستم! پس از فازِ ارباب-رعیتی بیا بیرون، امضاتو کن بابا! واسه من فازِ امپراطور جومونگ بر ندار! تو یونگپویی بیش نیستی بدبخت!

  • Neo Ted
شب بود. سرد! بارون میبارید؛ ولی نه بی اعصاب و وحشی؛ دونه‌ دونه‌های ریز؛ مثل اینکه خدا هوس کرده باشه با آب‌پاشِ آرایشگری، پیس پیس‌کنان گرد و غبار شهر رو بگیره. من کلاهِ بافتنیِ سورمه‌ایم‌ رو تا روی گوش‌هام کشیده بودم و زیپِ کاپشنم رو هم تا زیر چونه‌ام بالا داده بودم؛ آخه من خیلی سرمایی‌ام و بدنم عشق سرما خوردنه. اون ولی سوئیشرت تنش بود؛ سبز. کلاهش رو ننداخته بود رو سرش و زیپش رو هم باز گذاشته بود؛ که تیشرتِ سفیدش دیده میشد که روش خارجکی یه چیزایی نوشته بود و یه بخشش تو دید بود. خودمون رو چلونده بودیم تو هم، بالای نیمکت، تو پارک نشسته بودیم. سگ پر نمیزد، ولی ما بودیم. ولی هر از چند گاهی گربه ها گذری رد میشدن میرفتن پی کارشون، ولی سگ نه. باد میزد به تاب و با هر رفت و برگشتش، قیژ قیژ صدا میداد و خیلی رو مخ بود. وقتی رو مخ تر میشد که ما هم حرف نمیزدیم و اون سو استفاده میکرد و بیشتر میرفت تو مخ. باید حرف میزدیم. مثل همیشه. نگاهش کردم. مثل همیشه نبود. از فوتبال دیشب و کام‌بکِ تیم مورد علاقه‌ش چیزی نگفت، بازی رو تحلیل نکرد. تو خودش بود. با زیپ سوئیشرتش ور میرفت. دستم رو از جیبش کشیدم بیرون زدم‌ رو شونه‌ش که:

بازی رو دیدی؟! چیکار کرد رُم. کی فکرش رو میکرد بتونه نتیجه بازی رفت رو جبران کنه! جلو بارسا! اونم سه- هیچ! خیلی حال کردم پسر! تو هم که خر‌ کِیف شدی دیگه! تیمت کام‌بک رویایی داشت.
یه لحظه دست از زیپش کشید و نیم نگاهی بهم انداخت و بی اعتنا و انگار که با بیشتر حرف زدن، به اندازه هر حرف تیر بهش بزنن گفت:
آره

دوباره رفت سر زیپش. دیدم نمیشه. اینو یه مرگش زده. دستم تو جیبم بود. خودم‌ رو بهش چسبوندم با آرنج‌ زدم به پهلوش:

دلار بی صاحابو میبینی مثل چنار میکشه بالا؟! لامصب *یده به بازار. بهونه افتاده دست کاسب جماعت. کفنِ مِیِّت هم بری بخری، اعتراض کنی به چند برابر گرون شدنِ یهویی‌ایش، میگن دلار کشیده بالا! خب آخه لامصب انصافتو شکر! چه حرکتیه میزنی! همه چی از جایی شروع شد که ملت به این رئیسی رای دادن رئیس جمهورش کردن مرتیکه رو! هم دلار کشید بالای ۵ تومن. هم تحریم ها بدتر شدن. قضیه حصر هم که فراموش شد. سایه‌ی جنگ هم که روز به روز بیشتر میاد بالا سرمون.

ول کنِ زیپِ لعنتیش نبود. سرش تو همون بود که دست و پا شکسته و نجویده نجویده گفت:
آره خیلی بد شده.

اعصابم خورد شد. نه بخاطر بی اعتنایی هاش، بخاطرِ وضع و حالش. میخواستم بِکِشمش بیرون از اون زیپ لعنتیش. یه تنه بهش زدم و گفتم:

گفتم سایه‌ی جنگ، این خبر افتادم تو سرم. دیدی آمریکا و متحداش حمله کردن سوریه؟! بی شرفِ اسگول فقط میخواست پولایی که از عربستان سعودی گرفته بود رو حلال کنه. بیخودی چند تا موشک زدن که اکثرشونو رو هوا منهدم کردن. حمله‌ی پلاستیکی کردن دهن سرویسا. قشنگ عربستان رو مثل گاو گیر آوردن دارن میدوشنش. وجدانا با چه...
دیگه صبرم تموم‌ شد. نتونستم حالشو تحمل کنم. هیچ واکنشی به حرفام نشون نمیداد. مثل چوب خشک افتاده بود کنارم. میدونستم بحث چیو بکشم وسط تا حالش خوب شه. خودش همیشه از خوشی و حس و حال خوبش با اون تعریف میکرد و لذت و خوشبختی رو تو چشماش میدیدم وقتی که ازش حرف میزد. دوباره یه تنه بهش زدم و با لحن شوخی گفتم:

راستی از نگار چه خبر؟! تازگیا کِی دیدیش شیطون؟! شیرینی‌تونو کِی بخوریم اصن؟! بگیرش قال قضیه رو بکن دیگه بابا!
حرفم که تموم شد، انگار تازه حس شنوایی‌ش رو بدست آورده باشه و تا قبلش کَر بوده باشه، شروع کرد به واکنش نشون دادن به حرفم. زیپش رو جا انداخت و کشیدش بالا؛ تا جایی که میشد. کلاهِ سوئیشرتش رو کشید رو سرش. یه فیسی به دماغش زد و دستی بهش کشید. بعدم یه لحظه سرش رو چرخوند اونور و با بازوش گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد. بعد دست کرد تو جیب سوئیشرتش، پاکت وینستون رو در آورد و دو تا تقه به تهش زد و یه دونه سیگار از توش در آورد و یه تنه بهم زد و گفت:
آتیش داری سینا؟!

بُهتم رو شکستم و دست کردم فندک رو از جیب شلوارم در آوردم و با اشاره به پاکت سیگارش گفتم:
تو چی؟! یه دونه دیگه سیگار داری؟!

صدای ترقِ فندک و پُک‌هایی که به سیگار میزدیم و دودی که به آسمون میدادیم. دست انداختم‌ رو شونه‌ش بغلش کردم.

هوا سرد بود. باد میوزید هنوز. تاب صدای رو مخش رو داشت. قیژ قیژ. خبری از سگ‌ نبود. بارون شدیدتر شد. ولی همه‌ی اینا تو حالمون گُم شد. خودمون هم تو حال خودمون گم شدیم.
  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۰
  • Neo Ted

مشقِ نا امیدی و گله از وضع موجود، تنها کاری بود که مردمِ شهرِ سبز به خوبی از آن بر می آمدند. هفته‌ای نبود که خیابان های شهر را بستر‌جوش و خروشِ تظاهرات و فریادهای گوش خراشِ خود، علیه نا بسامانی های پوسیده و زنگ زده نکنند. نا بسامانی هایی که سال هاست خودشان را به حال و روز مردم شهر سنجاق کرده اند. فَساد از سر و کول مسئولین شهرداری بالا میرفت. رشوه و رانت و زمین‌خواری، دیگر جزو امور بدیهیِ سیستم خدمات رسانی شهرداری شده بود. رانندگان تاکسی، هر یک برای خود نرخی مستقل داشتند و در پاسخ به درخواست باقی‌مانده ی پول مسافران، پرخاشگری میکردند و از تفاوت کرایه ی ماشینشان با ماشین های دیگر دم میزدند. آژانس ها دیگر مثل سابق امن نبودند و آمارِ اذیت و آزارهای جنسی توسط رانندگان آژانس ها علیه دختر و زن های جوان روز به روز افزایش میافت. پزشکان جامعه نگاهی ارباب اندر رعیتی نسبت به بیماران خود داشتند و در قبال اشتباهات خنده دار مرگ بار خود، نه تنها پاسخگو نبودند، بلکه وقیحانه از بار مسئولیت پذیری شانه خالی میکردند. بقالی ها کم فروشی میکردند و لباس فروشی ها، گران فروشی. پلیس دیگر نماد امنیت و آرامش نبود و واکنش های خشن و ظالمانه ی نیروهای پلیس در برابر جرم های نه چندان مهم مردم عادی، رعب و وحشتی غریب را با حضور پلیس ها به مردم منتقل میکرد. مردم بجای لبخند، فحش و ناسزا به هم میدادند و جوابِ سلام اخم‌بود. هیچکس دیگری را آدمیزاد حساب نمیکرد و همه خود را قدیسی معصوم میدانستند و دیگری را‌اهریمنی گنهکار. شهر سبز سال ها بود که دیگر سبز نبود. خبری از رویش چمن های با طراوت در حاشیه‌ی خیابان ها و گل های رنگارنگ دل انگیز در بلوار ها نبود. حیاط خانه ها سبز نبود و درختی تنومند و پر ثمره در آن ها وجود نداشت؛ حیاط ها خاکی شده بودند و دیوارهای بلند بتنی جایگزین حصار های کوتاه چوبی شده بودند. از دور که شهر را میدیدی، گرد و غبارِ مرگ و نا امیدی، به سرفه وادارت میکرد. تنها‌امید و دلخوشی مردم، تجمعات روز یکشنبه شان در حاشیه ی رودخانه ی مقدس، و نوشتن نامه هایی با مضمونِ درخواست برای آمدن منجی بود. شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها، همه و همه در آنجا گرد هم می آمدند و نامه های ادبی از بدبختی هایشان مینوشتند و با اشک و ناله، روانه ی آب میکردند. طولی نکشید که پای این درخواست برای آمدن منجی، به تظاهرات هفتگی هم باز شد و در کنار تجمعات یکشنبه، مردم در تظاهرات هم خواستار آمدن منجی بودند.
گذشت و گذشت تا مردم شاهد اتفاقی عجیب شدند. اعلامیه هایی مبنی بر ظهور منجی در روز یکشنبه ساعت ۱۴ از درون رودخانه ی مقدس بر روی در و دیوارهای شهر دیده شد. آرام آرام بیلبوردهای بزرگ تبلیغاتی هم حاوی همین خبر شدند. کل شهر به پچ پچ کردن درمورد این خبر افتاده بود و همه شاد و متحیر، خبر را دهان‌به دهان میچرخاندند و انتظار روز یکشنبه را میکشیدند. خبر که همه گیر شد، شهرداری بطور رسمی خواستار تجمع مردم در روز یکشنبه در بالای پلِ مشرف به رودخانه ی زلالِ مقدس شد. 
روز یکشنبه فرا رسید و همه طبق اعلامیه های رسمی شهرداری بر روی پل حاضر شدند. استحمام کرده بودند و لباس نو بر تن داشتند و بوی خوبی میدادند. میخندیدند و با لبخند با هم حرف میزدند و دهان های شان عطر خوبی داشت. ساعت به نزدیکی زمان‌موعود رسید و همه با شوق و اشتیاقی وصف ناپذیر، چشم‌به سطح زلال و آیینه مانندِ رودخانه ی مقدس دوخته بودند. شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها، همه ی مردم دست بر روی شانه های هم انداخته و لبخند بر لب، منتظر ظهور منجی از رودخانه ی زلال مقدس بودند. ساعت ۱۴ فرا رسید و همه متعجب شدند. خبری از منجی نبود. در خیال خود به این فکر افتادند شاید کاری داشته و دیرتر به دادمان میرسد. پس نا امید نشدند. همچنان دست بر شانه ی یکدیگر و امیدوار چشم به سطح رودخانه داشتند. یک ساعتی گذشت و باز هم خبری نشد. دلشان‌نمیخواست نا امید شوند و بیهوده آنجا را ترک کنند. منتظر و مُصر ایستادند و منتظر ظهور منجی ماندند. آن ها تا صبحِ فردا دست بر روی شانه ی یکدیگر ایستادند و تنها یک چیز را در رودخانه ی مقدس دیدند:
شهردار و مامورین و کارمندانش، رانندگان تاکسی و آژانس ها، پزشکان و پرستاران، پلیس ها و مافوق های شان، بقال ها و لباس فروش ها و مردمی که دست بر روی شانه های هم، به خود زل زده اند.
  • Neo Ted

خواب پدیده ای است شگرف. واقعی نیست، ولی احساساتی که بهت منتقل میکنه کاملاً واقعیه. جوری که تا بیدار نشدی، نمیتوتی تشخیص بدی خواب بودی. اینو نوشتم که برسم به خوابی که دیدم. یه خوابِ سینمایی. به این شکل که بنده افتاده بودم وسط یه فیلم سینماییِ اکشن و یکی از نقش های اصلی فیلم بودم. اصولاً خواب اینجوریه که اول نداره؛ یا وسط ماجرایی یا تهش. حداقل واسه من اینجوریه همیشه. اینبار افتاده بودم وسط ترس و واهمه. نفس نفس میزدم و دنبال راه فرار و رسیدن به جای امن واسه مخفی شدن بودم. توی خواب هم میدونستم توی فیلمم! ولی بازم اون حسِ ترس و واهمه باهام بود و حسش میکردم. یه چیزی دنبالم بود و مشخص بود بدجوری از دستم کفری‌ه. یادم نیست چی بود؛ ولی حدس میزنم انسان نبود! هیچی دوستان. این در به در دنبال ما میدوید. کوچه به کوچه، خانه به خانه. توی یه روستا یا ده کوره مانندی هم بود که حالت خشتی داشتن خانه هاش. این موجود انقدر دنبال ما آمد تا ما رو گرفت. وسط یه محوطه‌ی خاکی بود که گیرم انداخت و شروع کرد به تیکه‌تیکه کردن ما. دقت کنید! من میدونستم اونجا تو فیلم هستم و همه چی فیلمه! ولی احساسات ناشی از فیلم به شخصیتم که توی خواب بود منتقل میشد و من به تبع اون، اون احساسات رو حس میکردم. اونجا فیلم بود، همه چی الکی بود، ولی صحنه‌ای که تیکه تیکه شدم، واقعاً تیکه تیکه شدم. خودم تو خواب کف کرده بودم که بابا مسلمان! کات بده بی شرف! این داغان داره ما ر جدی جدی تیکه‌تیکه میکنه‌. بابا داره خون میاد به مولانا! راست راست‌کیه خونش. عجب گیری افتادیم. عه عه عه! دستم ر قطع کرد! همینجوری داشتم به چشم خویشتن میدیدم که اعضا جوارحم دارن میرن و کاری ازم برنمیامد‌. یه نگاه به اطراف انداختم دیدم خبری از دوربین و صدابرداری و عوامل پشت‌صحنه نیست. کلاً پشت صحنه‌ای در کار نبود. انگار فیلم فقط تا لحظه‌ی گیر افتادن من توسط اون موجود بوده و باقی قضیه واقعیه و من باید جدی جدی تیکه‌تیکه میشدم. و شدم! و جالبه از شدت احساس درد و واهمه از خواب بیدار شدم.


تجربه‌ی مشابه داشتین؟! تعریف کنین! البته اگه در چارچوب شئونات اسلامیه :))) بچه مچه رد میشه خلاصه.


  • Neo Ted

ریشه میکنم تو قلبت،

جوونه میزنم تو مغزت؛

وجودت رو استحاله‌ میکنم.

سعی کن درگیرم‌ نشی؛

ولی اگه شدی،

سعی نکن جلوم رو بگیری.

  • Neo Ted
یکم که فاصله میگیری؛ ازشون که دور میشی، گذشته رو فراموش میکنن. نه که کلاً یادشون بره؛ نه! نمیشه اون همه شب‌بیداری رو فراموش کرد. جاهایی که تنهایی اطرافت رو محصور کرده بود؛ وقتایی که تاریکی به سمتت هجوم میاورد تا غرقت کنه؛ اون زمانهایی که خواب سعی میکرد با وعده‌ی رویاهای اغواکننده، وجودت رو در بر بگیره، اونا بودن که دونه به دونه اومدن حصار دورِت رو تَرَک انداختن و شکستنش؛ اونا بودن که یکی یکی خودشون رو پرت کردن کنارت تا غریق‌نجاتت بشن؛ آره پسر! همونا بودن که ستاره شدن و تو تاریکیِ سردت، درخشیدن و گرمت کردن؛ همونا بودن که مثل بذر، کاشته شدن تو باغچه‌ی مغزت و رویاهات رو جوونه میزدن. آره رَفیق! اونا تو رو فراموش‌ نمیکنن، فقط غریبی میکنن. بعد از مدت ها ننوشتن، دارن غریبی میکنن. میدونم که میشناسین‌شون؛ کم و بیش همه‌مون باهاشون رفاقت داریم‌. کلمات رو میگم. فاصله که بیفته، اینجوری میشه. من آغوشم بازه؛ اونا هم تا وسط راه میان، ولی غریبی میکنن دیگه. باید دوباره نازشون رو بکشم، خاطراتمون رو واسشون ورق بزنم، از فردا واسشون بگم که چقدر میتونه جذاب باشه، اونقدر باهاشون دم‌خور بشم که رابطه‌مون بشه مثل سابق؛ همونقدر ساده، همون اندازه صمیمی، به همون مقدار عمیق.
  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۴:۰۱
  • Neo Ted

سرِ بی صاحابمون رو از تو اون گوشی های بی صاحاب مانده بکشیم بیرون، یه پامون رو بندازیم رو اون یکی، دو دستمون رو هم با یه حالتِ جذاب بذاریم رو نوکِ زانومون، و به تحلیلِ اتفاقات خاورمیانه، تحرکاتِ مشکوکِ ارتش ترکیه در مرزِ بی در و پیکرِ سوریه، انتخابات شبهه ناکِ روسیه بپردازیم! و یا به مرورِ اتفاقاتِ تلخ و غم انگیزِ سال 96 و گند هایی که مسئولین محترم بطور مسلسل وار خلق میکنن اشاره ای داشته باشیم و ردِ طرح اعاده ی اموال نامشروع برخی از مسئولین، بعد از انقلاب توسط نمایندگان مردم را خاطرنشان کنیم! و یا اصلا رفتار های هنجار شکنانه ی دونالد ترامپ در پستِ ریاست جمهوری ایالات متحده آمریکا رو مورد کنکاشِ روانشناسانه قرار بدیم و از ایوانکا و ملانیا ترامپ بد بگیم! دامن زدن به حواشی خانوادگی سلبریتی های سینما و موسیقی و اینستاگرام هم موردِ خوبیه! شناساییِ دست های پشت پرده ی فساد و مافیای مالی و اخلاقی در فوتبال و سینما هم هست. اصلا چرا سختش کنیم؟! از همون اول شروع کنیم درمورد اینکه چرا دختر خانواده ی میزبان ازدواج نمیکنه و چرا چاقه و لباساشو از کجا و چند خریده بپردازیم و ساعت ها به غیبت پشت سرِ آشنایان و بستگان و وابستگان بپردازیم و رسوم کهن و اصیلِ آریایی و صله ارحام رو به حدِ اعلا و قابل تقدیری به اوج برسانیم! 

خلاصه که سرِتان رِ از تو اون بی صاحاب بیارید و بیرون و از این مِنوی طلایی و مخصوص استفاده کنید! انقدر بزرگترها رِ اذیت نکنید! بسم الله!

  • Neo Ted