- ۲۴ نظر
- ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۴
به کدامین گناه حمال بود؟! چون او یک پسر بود.
:|
حالا هی هشتگ بزنید واسه دفاع از حقوق پایمال شده ی زنان! ما پسرا خودمان قربانی ایم دوستان! من خودم تا خوردم زیر این فشار های وارده! مشاهده فرمایید خودتان در تصاویر. مدارکش موجوده. در همان لحظاتی که من داشتم لِه میشدم، خواهرم رو مبل لم داده بود با رفقاش چت میکرد. الله اکبر! الله اکبر از این شکاف جنسیتی! من دگه حرفی ندارم. بقیه حرفام رو فقط در حضور وکیلم و در محضر قاضی و اصحاب رسانه میزنم. والسلام دوستان. والسلام.
در مواجهه با سختی و شکست های زندگی، مثل برادرِ من باشید. اگه تو مسئله ای شکست خوردید، نا امید نشید. مثل داداشِ من باشید:
وقتی که اینجور، انقدر، در این ابعاد و حجم شکست خوردید و داغان شدید، نرید خود کشی و خود زنی و آمپول هوا و قرص برنج و نهنگ قهوه ای و فول آلبوم مهراب و اینا رو تو دستور کار زندگیتون قرار بدید! دستتون رو بذارید رو زانوتون و یه یا علی بگید [ واسه دوستان آتئیست یا استیون هاوکینگ توصیه میشه ] و دوباره مثل پلنگ مازندران [ یادی کنیم از آقا حسن یزدانی، که تلفیق پلنگ مازندران و میگ میگه ] پاشید و دوباره تلاش کنید و مثل داداش من دوباره شجاعانه مبارزه کنید و:
خلاصه که داداشِ من درسته کوچیکه و نُه سالشه، ولی درس های عمیق و کاربردی ای رو به همه میده. درس زندگی بود همین حرکتش فی الواقع! بیاموزید دوستان که از کفتان نرود!
+ لازم میدونم بگم اصولا به این قرتی بازی ها که با بچه آروم و شُل بازی کنید و هواشو داشته باشید و دسته رو ول کنید و روحیه ش لطیفه و گناه داره و طفل معصوم رو انقدر گل نزن و این چیزا اعتقادی ندارم! معتقدم بچه از همون اول باید رو پای خودش واسته و داغان شه تا در بزرگسالی تحمل شکست های داغان تر رو داشته باشه! به هر حال من به این سوسول بازی های روانشناسانه اعتقادی ندارم! مشخصه دگه؟!
++ وقتی پرسپولیسی ها از Come Back واسه بازیِ برگشت با الهلال حرف میزنن، ناگهان یه چنین پستی به ذهنم خطور میکنه! الله اکبر!
+++ من چلسی ام!
این شب ها، ستاره ها نورانی تر خوش رقصی میکنند و ماه، بسانِ صاحب خانه ای میهمان نواز، آنها را در برِ خود گرفته و سخاوتمندانه، میتابد. میتابد و میرقصند تا گواهی شوند بر زنده به گور نشدنِ نور و روشنایی.
* جدی جدی میخوام بنویسمش دیگه
* رمز تغییر خواهد کرد. هرکسی که دنبال میکنه این داستان رو بگه تا بفرستم واسش. البته فقط به یه عده ی خاص رمز تعلق میگیره. با تشکر
داشتم به صلح فکر میکردم؛ صلحی که بابتش باج نگیرن از هیچکسی! صلحی که بابتش لازم نباشه بمب هسته ای و هیدروژنی و شیمیایی داشته باشی. صلحی که بتونی بدون مزاحمت بقیه پیشرفت کنی! به خیلی چیزا فکر کردم و تهش همه رو ریختم دور. یه نگاه به اوضاع جهانِ واقعی انداختم. به میانمار، به یمن، به سوریه، به عراق، به غزه، به لاس وگاس و پاریس، به لندن و استکهلم و برلین، به ...
صدای ناله های دختر بچه ی عروسک به دستِ یمنی اومد به گوشم که زیر آوار موشک های فسفری صورتش و کلِ بدنش سوخته بود؛ اون هیچوقت خودش رو توی آیینه نمیشناسه!
صدای بچه های سوری که پدر و مادرهاشون رو میخوان که جلو چشمشون توسط داعش سر بریده شدن. اونها هیچوقت مثل سابق نمیشن! اونا هم دیگه خودشون رو توی آیینه نمیشناسن!
گریه های مادرِ عراقی که پسرش رفت و دیگه بر نگشت؛ صدای خداحافظی آخرش هنوز تو گوش هاشه! اونم دیگه حالش مثل سابق نمیشه!
صدای خنده و شادیِ مردم بی گناهِ لاس وگاس که تو کنسرت سرگرم خوشحالی بودن و خبر نداشتن قراره توسط یه روانی سوراخ سوراخ بشن و شادیِ آخرشون گره بخوره به عزای عمومیِ مردمشون.
صدای...
کلی صدای دیگه اومد تو ذهنم که مجبورم کرد به این نتیجه برسم که تنها راه واسه رسیدن به صلح، اینه که خدا یه روزِ آفتابی، هوا رو بارونی کنه. یه بارونی از جنس و طعم صلح. یه بارونی که کلِ جهان رو خیس کنه. همه ی مردم جهان رو خیس کنه. همه ی فرماندهان نظامی. همه ی رئیس جمهور ها. همه ی دیکتاتور ها رو خیس کنه. کلِ مراکز نگهداری بمب های هسته ای خیس بشن. هر جایی که نشونه ای از جنگ و ظلم و ستم داره خیس بشه. وقتی که بارون تموم شد، همه، سیاه و سفید، دوست و دشمن، قوی و ضعیف، برن همدیگرو بغل کنند و یه شاخه گل همو مهمون کنند و برن یه گوشه کنار بشینن ساندیسِ آب انگور قرمز بخورن و بخونن و بخندن و بخندن و بخندن ...
* 2 اکتبر، روز جهانی صلح
هنوز این بی شرف ها هستند؛ مدعی و زبان دراز! چند کلام خطاب به همین بی شرف ها:
اگه شماها آلزلیمر دارید و یادتون رفته چه غلط هایی کردید و چه اهانت هایی به آقا امام حسین و حضرت اباالفضل و عاشورا، من و امثال من خوب یادشونه! هر وقت خواستی اون دهنت رو باز کنی و در دفاع از این حرومزاده ها بالا بیاری یادت باشه، داری از چه حیوون هایی دفاع میکنی! من و امثال من رقص و پایکوبی و جیغ و کف و سوت هاتون تو اون روز رو یادمون نمیره! تا ابد! تا ابد هم اگه قرار باشه این قبیل غلط هایی ازتون سر بزنه هستیم و هستند که بزنند تو دهنتون!
* حرامزادگی لزومأ نطفه ی حاصل از رابطه ی نامشروع نیست! حرامزادگی گاهی اوقات حاصلِ اعمال و رفتار هاییه که باعث بشه چنین اتفاق و واقعه ای رقم بخوره! همه ی اون موجوداتی که تو اون اتفاق بودند و حرمت شکستند، حرام زاده بودند و هستند! اونایی هم که از این حرامزاده ها دفاع میکنند، یقینأ ارادت زیادی به حرامزاده های این مدلی دارند! امیدوارم با هم محشور بشید!
* پست قبل
1. طرف وسط روضه برمیگرده میگه یه چیزی خوندم، نمیدونم معتبر و درست هست یا نه! ولی امیدوارم درست نباشه! بعد یه اتفاقِ وحشتناک [ به جز اون اتفاقِ صحیح و معتبر ] رو در مورد حضرت علی اصغر میگه. خب اینجا یه بحثی هست. شما که از صحت و اعتبارِ منبع و این اتفاق خبر نداری و نمیدونی اتفاق افتاده یا نه، چرا میای میگی اصلأ؟! اگه قصدت بیشتر گریاندنِ ملته که باید بگم غلط میکنی با این روش میخوای به هدفت برسی! کربلا خودش به حدِ کافی و لازم سنگین و غم انگیز هست، بیخودی سعی نکن با وقایعِ غیر معتبر و ضعیف السند اشکِ ملت رو در بیاری!
2. همه از رشادت و هنر و قدرت شمشیر زنیِ حضرت ابوالفضل و علی اکبر و باقیِ خانواده ی امام حسین مطلع هستیم، ولی اینکه یه سری میان تو روضه ها و سخنرانی ها با چاشنیِ بزرگ نمایی و فانتزی سازی، نبرد های این بزرگان رو تحویل ملت بدن، منو یادِ سریال افسانه ی جومونگ و فیلم های تخیلیِ چینی و هالیوودی میندازه! در صورتی که امام حسین و عاشورا افسانه و تخیل و فانتزی نیستند! این بزرگان خودِ واقعیشون به حدِ لازم و کافی رشید و قدرتمند و بزرگ بودند، بیخودی سعی نکنید ازشون جومونگ و هرکول و این مزخرفات رو بسازید و به خورد ملت بدید.
اسرافیلِ فصل ها، پاییز، در صورِ خود دمیده بود و برگ ها، رستاخیزی نارنجی رنگ را تصویر سازی کرده بودند. برگ هایی که با هر وزشِ بادِ بی احساس، از سردیِ دستِ نوازشش بر زمین سقوط کرده و میمیرند؛ میمردند و مرگشان بر روی زمین، سوژه میشد برای عکاسی و عاشقی و پیاده روی های ما. و چه پایانِ تراژیکی برای برگ ها. درختان ولی استوار و قاطع، ایستاده بودند و با شاخه هایشان، خودشان را در آغوش گرفته بودند. درختان هیچگاه محتاج نوازش و مهرِ بادِ پاییزی نیستند! میلرزیدند، ولی تن به سقوط نمیدادند. میلرزیدند ولی، ریشه هایشان در خاک، استوار بود. میلرزیدند ولی، لبخندی بر لب داشتند؛ هر چند که صدای دندان هایشان هم می آمد. زمین ولی بی تفاوت و ساکت بود. او ذاتأ تو سری خور و زیر پا افتاده زندگی میکند. گله ای هم ندارد، چون او زمین است! ولی سرش شلوغ بود؛ میزبان لاشه های برگ های خشک و بی جانِ پاییزی بود. صدای خش خشِ له شدنِ جنازه ی برگ ها، آرامش را بر او حرام کرده و او را شاکی تر از همیشه. ولی خوب؛ این نقض آرامش، به گرما و حرارتِ ناشی از حضور و پوششِ برگ ها برای او به در. مفت و مجانی صاحب لباسی نارنجی و خوش رنگ شده بود. انصافأ هم به او می آمد. هم رنگ و هم مدلش. کلاغ های بد صدا هم سر و کله ی شان پیدا شده بود؛ ولی صدای بدِ کلاغ ها، بد جور به پاییز و حال و هوایش می آید؛ بدجور به دلم می نشست موسیقیِ متنِ آن سکانس.
صدای وزش باد می آمد و
خِس خِس سینه ی برگ های بی جان بود و
اجرای دسته جمعیِ سرود پاییز توسط کلاغ ها بود و
من بودم و تو بودی و تو بودی و تو بودی و تو
من خیلی کمتر از تو آنجا بودم، در حقیقت فقط تو بودی و سایه ای از من در کنارت؛ خیلی کنارت؛ خیلی! نزدیک به آغوشت، چسبیده به بازویم. همین جا و همین پوزیشن و همین حس و حال و هوا بر زمین و زمان و عالم هستی حاکم بود که وسط حرف های مان از من راجع به عشق پرسیدی
، که عاشقش هستم یا فقط عادت و وابستگی حیات بخشِ این رابطه است؟! حق داشت بابت این تردید؛ آن هم در روز و روزگارِ عشق های هورمونی که ارزششان از مرغ های هورمونی هم کمتر است؛ ولی من ترسی برای اثباتِ عشقم نداشتم. لبخندی یواش زدم و خیلی آرام دستش را گرفتم و بر روی قلبم گذاشتم. دستش که بر روی قلبم قرار گرفت گفتم: هیچ قلبی از روی عادت، اینجوری نمیتپه! لبخندی یواش زد و دستش را برداشت. قلبم داشت از جا کَنده میشد.
* ساخته ی ذهنِ من