فانتزیِ جهانی
داشتم به صلح فکر میکردم؛ صلحی که بابتش باج نگیرن از هیچکسی! صلحی که بابتش لازم نباشه بمب هسته ای و هیدروژنی و شیمیایی داشته باشی. صلحی که بتونی بدون مزاحمت بقیه پیشرفت کنی! به خیلی چیزا فکر کردم و تهش همه رو ریختم دور. یه نگاه به اوضاع جهانِ واقعی انداختم. به میانمار، به یمن، به سوریه، به عراق، به غزه، به لاس وگاس و پاریس، به لندن و استکهلم و برلین، به ...
صدای ناله های دختر بچه ی عروسک به دستِ یمنی اومد به گوشم که زیر آوار موشک های فسفری صورتش و کلِ بدنش سوخته بود؛ اون هیچوقت خودش رو توی آیینه نمیشناسه!
صدای بچه های سوری که پدر و مادرهاشون رو میخوان که جلو چشمشون توسط داعش سر بریده شدن. اونها هیچوقت مثل سابق نمیشن! اونا هم دیگه خودشون رو توی آیینه نمیشناسن!
گریه های مادرِ عراقی که پسرش رفت و دیگه بر نگشت؛ صدای خداحافظی آخرش هنوز تو گوش هاشه! اونم دیگه حالش مثل سابق نمیشه!
صدای خنده و شادیِ مردم بی گناهِ لاس وگاس که تو کنسرت سرگرم خوشحالی بودن و خبر نداشتن قراره توسط یه روانی سوراخ سوراخ بشن و شادیِ آخرشون گره بخوره به عزای عمومیِ مردمشون.
صدای...
کلی صدای دیگه اومد تو ذهنم که مجبورم کرد به این نتیجه برسم که تنها راه واسه رسیدن به صلح، اینه که خدا یه روزِ آفتابی، هوا رو بارونی کنه. یه بارونی از جنس و طعم صلح. یه بارونی که کلِ جهان رو خیس کنه. همه ی مردم جهان رو خیس کنه. همه ی فرماندهان نظامی. همه ی رئیس جمهور ها. همه ی دیکتاتور ها رو خیس کنه. کلِ مراکز نگهداری بمب های هسته ای خیس بشن. هر جایی که نشونه ای از جنگ و ظلم و ستم داره خیس بشه. وقتی که بارون تموم شد، همه، سیاه و سفید، دوست و دشمن، قوی و ضعیف، برن همدیگرو بغل کنند و یه شاخه گل همو مهمون کنند و برن یه گوشه کنار بشینن ساندیسِ آب انگور قرمز بخورن و بخونن و بخندن و بخندن و بخندن ...
* 2 اکتبر، روز جهانی صلح
- ۹۶/۰۷/۱۰
یه چیزی شبیهِِ همون بارونی که گفتی