Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

به نام خدا

گروه مستندسازی بلاگران آزاد اندیش تقدیم می‌کند:

فیلم مستندِ «نمک شو: ماجرای دست‌های پشت پرده»


سی‌ام خرداد ماه

داخل کادر، یک محیط جنگلی سرسبز می‌بینیم. دوربین در میان درخت‌ها جلو و جلوتر می‌رود تا در میان آن جنگل انبوه، یک محیط کوچک بی‌درخت پیدا می‌شود. وسط آن محوطه، یک کلبه‌ی کوچک می‌بینیم. دوربین کمی دیگر جلو می‌رود و می‌بینیم جلوی در کلبه، یک تابلوی بزرگ نصب شده که رویش نوشته: «کلبه‌ی سناتور تِد! ورود داغان‌ها ممنوع، مخصوصاً شما داغان عزیز!».


دوربین که انگار به داغان نبودن خودش اطمینان دارد، بی‌توجه به علائم «خطر خرس گرفتگی» که روی در رسم شده، جلوتر رفته و وارد کلبه می‌شود. ظاهراً کسی آن‌جا نیست. کلبه به اتاق‌های مختلفی تقسیم‌بندی شده. روی درها می‌شود نوشته‌های مختلفی را دید: «اتاق پیش‌نویس‌ها»، «اتاق پست‌های طنز»، «اتاق پست‌های سیاسی»، «اتاق پست‌های عاشقانه (ورژن بی‌مخاطب)»، «اتاق پست‌های عاشقانه (ورژن رویا)»، «اتاق پست‌های عاشقانه (ورژن عفّت، اقدس، کوکب، سکینه، خدیجه، دنیا، فاطی و...)» و اتاق‌های دیگری که دیگر داخل کادر نمی‌بینیم.


اما دوربین بی‌توجه به همه‌ی آن‌ها، راهش را می‌کشد و از پلّکانی که رویش فلش خورده «زیرزمین؛ خطر! وارد شدن = خورده شدن!» پایین می‌رود... زیرزمین تاریک و نمور است. جای جایش را تار عنکبوت گرفته و از جایی نامعلوم هم صدای جیغ و ناله به گوش می‌رسد! در چهار طرف زیرزمین، ده‌ها قفس ریز و درشت به چشم می‌خورد که داخلشان پر از زنبورهای به زنجیر کشیده است. بعضی از زنبورها از فرط خستگی چشم‌های مرکبشان گود افتاده! از ترس اتفاقی نامعلوم شش دست و پا دارند، شش دست و پای دیگر هم قرض گرفته‌اند و مشغول عسل‌سازی‌اند. یکسری زنبور کارگر خسته‌ی دیگر هم با بدبختی عسل‌ها را به سمت سطل‌های شیر موجود در قفس می‌برند تا قبل از آنکه دیر شود، شیرعسل‌های «ارباب سناتور» مخوفشان آماده شود!


دوربین گوشه‌ای از اتاق کمین می‌کند و منتظر می‌ماند...


چند ساعت بعد

صدای ترق توروقی از پلکان زیرزمین به گوش می‌رسد. زنبورهای کارگر مضطرب‌تر از همیشه با سرعت بساط ناهار و نوشیدنی اربابشان را تکمیل می‌کنند. اول پاهای پشمالو و بعد کل هیکل تِد را می‌بینیم که سوت‌زنان پایین می‌آید.

- بیاع آخرین عکس لشینگ ظهرگاهی من و سخی و شهروند رو نیگا کن حالشو ببر! دیهانشون سرویس عجب لشینگی بود!


هر چند تِد تنها به نظر می‌رسد، اما صدای عجیبی در جوابش می‌گوید:

- بیخیال حالا. بگو ببینم چرا من رو آوردی اینجا؟ 


تِد توجهی به صدا که هنوز صاحبش را نمی‌بینیم نمی‌کند. به جایش یک ریموت از اختراعات خودش را از لابلای پشم‌های پس گردنش بیرون می‌کشد و آن را به سمت یکی از قفس‌ها می‌گیرد. با فشار دادن دکمه‌ی «غذا بیار باباع!» درب قفس بخش کندوسازی باز می‌شود و یک بشقاب حاوی یک کندوی عسل به سمت تِد پرواز می‌کند. با زوم کردن دوربین مشخص می‌شود که علت پرواز آن، زنبور‌هایی هستند که از زیرش گرفته و بال‌بال می‌زنند!

  • Neo Ted

به نام خدا کنکور!


شتری که در خانه همه نه اما احتمالا در خونه نود درصد دختران و پسران میخوابد و چنااان خروپوف میکند که نگو و نپرس! مسئله ای که برای بعضی ها حکم مرگ و زندگی دارد و آبرویشان به این داستان پیوند خورده است.


در این مبحث نسبت شرکت دخترا به پسرا معمولا بیشتر است چون بالاخره همین امر بهونه ای برای ناز کردن جلوی خواستگار هم هست دیگر. البته که یک سری از دختران حتی بوده اند که پیش دانشگاهی با استاد خود ازدواج کرده اند و خب این افراد برای کسب مدرک و یادگیری درس به دانشگاه وارد می شوند.


حالا نگویم برایتان که چه آسیب هایی به این دخترا میرسد مثل ریختنِ تک تک تار های موهاشون تا مرض کچلی ،  جویدن ناخن ها تا رسیدن به خودِ استخوان ، تکان های شدید دست و پا که با دیدنشون آدم حس میکند زلزله شده و بعد از روز کنکور هم ، پیدا شدن ده عدد خودکار های رنگی و مداد و پاک کن لابلای موها و بقیه اعضای بدن و....!

  • Neo Ted
دخترخاله اومده بود خونه مون و گیر داده بود برو لاک هاتو بیار میخوام برات لاک بزنم!
گفتم بابا نمیخواد من باید نماز بخونم!
گفت خب برو وضو بگیر بعد بیا برات بزنم
خلاصه اونقدر اصرار کرد که قبول کردم
رفتم وضو گرفتم و لاک هام رو آوردم
از بینشون یه مشکی و یه زرشکی انتخاب کرد؛ ناخنای یه دستمو لاک مشکی زد و اون یکی دستمو زرشکی.

پسردایی کوچیکه همین که منو دید گفت: بابا صورتی!! :دی
گفتم: صورتی؟؟!!!! o_O
گفت: سرخابی :)))
و من پوکرفیس وار نگاش کردم :|
گفت خب من رنگا رو نمیشناسم :دی
گفتم این زرشکیه :/

شوهر خاله دستمو دید و گفت: اون مشکیه؟
گفتم زرشکیه :دی
گفت از این زرشکی برای من نمیزنی؟ :دی

و من همچنان پوکر فیسانه بودم :|

پسرخاله اومده میگه: بچه مذهبیا لاک نمیزنن
گفتم خب من چیکار کنم الآن؟؟؟ -_-
یه کم مکث کرد و یهو گفت:
مرگ بر ضد ولایت فقیه!!!!


یعنی واقعا تا این حد؟؟؟؟ O_O
چرا آخه؟؟ :|
یه لاکه فقط :(

 + نویسنده میتونه بطورِ ناشناس به نقد های وارد شده پاسخ بده. طوری که هویتش لو نره!
  • Neo Ted

چگونه در اینستا زندگی لاکچری داشته باشیم؟

بعد از سوسول بازی های خرید اِکانتِ چند صد فالووری که فکر نمیکنم نیازی به توضیحِ شخصِ شخیصِ همایونی ما داشته باشید به یک عدد "بیو"ی اجالتا آبرومند و حمیدوفسکی طور احتیاج دارید!

Don’t worry! آفتابه دستتان است بگذارید کنار و خوب گوش بدهید حتما دیده اید این دانشجو های پزشکی و پرستاری و مامایی در بیوی خود عکسِ آمبولانس و قرص و آمپولِ گاوی و شیاف میگذارند؟ و کنارش مینویسند " دانشجوی طب!" شما هم با گذاشتن عکسِ یک دفتر سیمی و قلم و طومار و عینک گرد بیوی خود را مزیّن کرده و کنارش بنویسید

" سقوط از طبقه سوم همانقدر دردآور است که سقوط از طبقه دوم!اگر قرار است سقوط کنم بگذار از جایی بلند باشد نه پست..! پائولو کوئلیو"

حالا شما باید بعد از گرفتن چند عکسِ فوقِ لاکچری از کتاب های خفنی که میخوانید و جورابِ صورتی تان که حتما؛ تاکید میکنم حتما باید یه قسمت از کادر را به خود اختصاص دهد ، یک کپشن در حد آنکه بعدِ خواندنش بگویند "کپشن های قبل از تو سوتفاهم بود!!" بنویسید.البته اگر رویم به دیوار پیجتان هَک شد امکان دارد تَتَلو برایتان پست گذاشته و بگوید همه این هک شدن ها بخاطرِ جورابِ صورتی بوده!! ولی شما اصلن ناراحت نشوید درجریان باشید که عمقِ نگاهِ نادرشاه به فتحِ هندوستان حتی از عمقِ نگاه تَتَلو به زندگی بیشتره!

  • Neo Ted

مشروح اخبار :

امروز در یکی از محله های شهر بوووقستان ، یک جوان غیور ۲۰ ساله با در دست داشتن یک قابلمه و فریاد "ننه بقرآن سوپ ناهار نیست" خود را منجفر کرد؛ گفتنیست بعد از این اقدام دلیرانه، تعدادی از مردان خسته نیز خود را تهدید به انفجار کرده اند.

امروز به دلیل چند درجه افزایش دما در شهرهای ایران، رنگ مردم از سفیدِ مایل به سرخ ، به سیاه مایل به قهوه ای تغییر یافت.

صبح امروز مراسمی شاد در پارک آبی بوووقستان برگزار شد که متاسفانه در حین مراسم تعدادی از هموطنان عزیزمان سکته کرده و جان خود را از دست دادند؛ آقای بوووق یکی از مصدومین حادثه، دلیل اصلی این فاجعه را پاک شدن آرایش خانم ها و ترس افراد حاضر در سالن بیان کرد.

  • Neo Ted

خانواده مادری من اعتقادی به ایما و اشاره ندارند، شما فکر کنید مهمان داریم و یه چیزی کم داریم، آروم از تو آشپزخونه به مادر اشاره میکنیم که بیاید چاره ای بیاندیشد، در نود درصد مواقع تلاش ما بیهوده است، مهمان متوجه میشود ولی مادر نه. در خوشبینانه ترین حالت اگر هم متوجه شود ریلکس میگوید: جانم عزیزم کاری داری؟؟ اگر کمی خسته باشد با این لحن روبه رو خواهیم شد: خب حرفت رو بگو چرا چشم و ابرو می آیی؟؟ مادر نابودگری است برای خود، خسته نباشی پهلوان. همان بهتر که جلو مهمان داد بزنیم: مااامان قندمان تمام شده. فرقی ندارد در هرصورت آبرو را مادر به فنا میدهد و مطمئنا مقصر ماییم، غیر از این نمیتواند باشد. حالا این مادر مقدمه ای بود برای نقل خاطره ای از برادر خدابیامرزش که گیرایی به مراتب ضعیف تر از خواهر داشت و عجیب مرد عشقی ای بود. خونه دایی یه پذیرائی ال شکلی داشت، از بخت گل گلی دایی مهمان قسمتی از ال مینشست که به همه جا دید داشت و در ورودی فقط به چندمتر مقابل اشراف داشت، زندایی به محض شنیدن صدای باز شدن در، دوپا داشته دوپای دیگر هم قرض میکند و میدود تا دایی رو قبل از انجام هر حرکت عشقولانه ای خفه کند، دستانش در هوا برای اشاره و لب هایش در حال حرکت برای گفتن جمله "مهمان داریم" بوده که کار از کار میگذرد، دایی نحیف ما با دیدن روی مه یار چنان قدرتی در بازوهایش جریان میابد که به مانند پلنگی تشنه غرشی میکند و دستانش را دور کمر زندایی چاق و چله مان حلقه میکند و چند دور در هوا میچرخاند و زیر لب زمزمه های عاشقانه ای سر میدهد، بر گونه ی لبو شده همسر ماچ آبداری میکارد و حال با آرامش خود را روی مبل رها میکند. صدایی از روبه رو دایی را به خود می آورد: "علیک السلام حاجی عشقی." صدا از جانب پدرم بوده در حالی که مادر کنارش از خنده ریسه میرفته. گویا دایی بدون جواب سلام از خانه خود فرار کرده و چند ماهی در هیچ محفلی دیده نشده.


"آخر یک بوسه و گفتن: جیگر کی ای؟؟ من. این حرف ها را دارد؟؟ نه والا" این حرف که الان در ذهن شماست کاملا صحیح است اما فرار حاجی عشقی در دهه شصت اتفاق افتاده وگرنه الان که این حرف ها را نداریم، الان نشنیدن نوایی به روز تر از "عروس چقد قشنگه، دوماد خوش آب و رنگه" از جانب عروس با همراهی داماد افت کلاس دارد و حتی به منحل شدن مراسم چه بسا تعهد هم می انجامد خب حق هم دارند مدرسه ها هم با کمتر از هشت کلاس منحل میشوند. همین چند سال پیش در مراسم جشنی آخرای عروسی چراغ های تالار خاموش شد و رقص نور در حرکت بود، عروس میکروفون به دست چنان از روی صندلی پرید روی گردن داماد که من هنوز هم نگران مهره های گردنی پسره بدبختم، اون بالا ترانه میخواند و هر از گاهی با پاشنه تیز کفش بر روی قفسه سینه داماد میکوبید و با هر آآآخ گفتن داماد جماعت حاضر چنان ذوقی میکردند که انگار قرار است داماد دوقلو دنیا بیاورد.عزیزجان برو دنس ات رو بکن، ما راضی نیستیم بخاطر درآوردن چشممون شوهر طفلی ات رو ویلچر نشین کنی همین جوریشم خیلی باحالی، از ما گفتن خوددانی. البته میدانم دیگر این مدل هم دمده شده ولی اصلا بگذریم یک سوال در ذهنم ایجاد شد اینکه: بیست سال بعد بازگویی خاطره دایی عشقی من لبخندی بر روی لب های فرزندم خواهد آورد؟؟ یا _ _ _ _ برایش معنایی جز عقب ماندگی و املی نخواهد داشت؟؟ الله اعلم و ما که قرار است نسل بعد را تربیت کنیم.


جای خالی رو هم خودتون با هر چی دوست دارین پر کنید.

  • Neo Ted

نامبرده تا سحرگاه، هی لَقّه پراند و خواب وی را در نربود. صبح زود، وی همه‌ی وسائل لازم و نالازم را چپاند توی کوله‌اش. بدون زدن ذره‌ای کرم ضدآفتاب یا کلاه لبه‌دار به دریای بی‌ساحل حماقت قدم نهاد و جیزغول گشته بازگشت.

اگر فکر می‌کنید که نامبرده با شادی و مثل شاسگول‌های تی‌تاب به دست خوشحال و شاد و خندانم درد کوفت و زهرمار را می‌دانم طوری به اردو رفت، اشتباه در سخت هستید. وی می‌دانست که قرار است در اردو دهان خویش را فنا کناد و به هزیمت سپاریده شَواد. 

مدرسه‌ی نامبرده میلیون‌ها تومان پول می‌گیرد تا هیچ گ.. [معذرت می‌خواهم، تد گفته‌ست مودب باشم] تا هیچ غلطی نخورد. اما این بار اُتاباس وی‌عای‌پی خفنی گرفته بودند برایمان تا تشریف پلشت‌مان را از مدرسه جمع کرده و در کف اُتاباس پهن کنیم. لذا نشستیم توی اُتاباس و حوصله‌مان داریخاریرارده. یعنی سر رفت. از تفریحات سالم‌مان می‌توانیم به کش رفتن هدفون یک سال پائینی و بازیِ استهلاک‌آور "حدس بزن" اشاره کنم. یکی هدفون را می‌گذاشت در گوشش و یکی دیگر یک‌چیزی می‌گفت و آن‌یکی آن‌چیزی را که آن‌یکی گفته بود را می‌گفت. برای بقیه هیچ چرت‌و‌پرتی را اغماض ننمودم ولی وقتی نوبت من شد، اغماض من را لا الا الا الله تد گفته‌ست مودب باشم. بچه‌ها می‌گفتند «منت خدای را عزوجلَّ» یا می‌گفتند «پتاسیم چه واکنش‌پذیرست می‌بینی؟»و با«اگه یادش بره که وعده با من داره، وااااای واااااای وااااای» تیر آخر را بر جناغ من اصابت نموداندند.

پیاده گشتیم و درناهایت در دورترین مکان نسبت به معاونین سکنی گزیدیم. شاید هم گذیدیم. من را درگیر این تجملات نکنید متجلمل می‌شوم. اول لباس‌هارا عوض کردیم و بعد رفتیم بازی. آنجا که برده‌بودندمان خیلی بزرگ بود و ما مثل گوسپندانی که نمی‌دانند کجا بچرند دچار استیصال خاصی بودیم. اول رفتیم سوار این اژدها آبِکی‌های خُنُک شدیم با یک مشت بچه‌فسقل که قدشان تا زانوی من بود. کلاس اول یا دوم بودند و انگار که یکی مثل خربزه بلندشان کرده باشد و کوبیده باشدشان زمین، همان‌طور جیغ می‌زدند و من و رفقای شاسگول‌تر از خودم هم به بی‌مزگی‌اش می‌خندیدیم و هرازگاهی صدای سگ ساطع می‌کردیم که الکی مثلا ما هم ترسیدیم. بعد از آن رفتیم هفت دقیقه برای این‌ها که می‌روی رویشان می‌پری و جفتک‌ها می‌پراکنی وقت گرفتیم، شد نفری هزار. در اولین قدم همگی فریاد برآوردیم : «چقدر گرمـــــه!» و واقعاً هم گرما ما را به هزیمت سپارد. هر کسی به یکی از آن تورهای کشیِ مضحک هجوم برد. هشت قسمت بود، بگذارید برایتان مثل صفحه‌ی مختصات تقسیم‌بندی کنم. من در ناحیه‌ی سومِ صفحه‌ی اول بودم. نمی‌دانم چرا وقتی می‌خواستم بپرم موقع بلند شدن به ناگه زانویم خم میشد و به گوشه‌ی دیگری پرتاب می‌شدم. بعد تصمیم گرفتم نشسته این کار را انجام دهم. نشسته خیلی بهتر بود، تقریباً جایم هم ثابت بود و هی می‌پریدیم هوا و دری‌وری بلغور می‌کردیم و به بی‌نمکی حرف‌هایمان خنده‌مان می‌گرفت. یکی از دوستانم گفت **** [ اسم ] بیا دوتایی. وی به سانِ یک گاو اسرائیلی منتظر پاسخ من نماند و خودش را پرت کرد توی ناحیه‌ی من. هر دو پریدیم. او سنگین‌تر بود و من یک‌جور بدی شنبه کردم و نصفم روی تشک‌های بین توری و نصف دیگرم توی ناحیه‌ی دوم فرود آمد. به همین خربازی‌ها ادامه دادیم. انگار هرکسی که دورتر پرتاب می‌شد برنده‌تر بود. گاهی هم پایم لیز می‌خورد و کلا به صفحه‌ی مختصات دومی منتقل می‌شدم و با سبک‌تر از خودم‌ها بازی می‌کردم. شرایط جوری بود که مواظب دست و پایمان بودیم که نشکنند. حجاب کیلویی چند بود؟ داشتیم بازی‌مان را می‌کردیم که مدیر آمد تو و شال همه را سر کرد و گفت جلوی مرد نامحرم باید حواسمان می‌بود و همین‌جور با چشمِ بسته موعظه می‌کرد که آفتاب چشمانش را اذیت نکند، ما هم با نظم و ترتیب دسته به دسته از جلویش رد شدیم کفش پوشیدیم و رفتیم، اما وی کماکان بر شر و ورهایش می‌افزود.

تا ناهار یک ساعتی وقت داشتیم، پاسورهایمان را توی مدرسه ازمان گرفته بودند جز یک دَست. آن هم توی جیب پشتی شلوار من بود که از رویش شلوار مدرسه پوشیده بودم و نگشتندم. داشتیم گاد فادِر بازی می‌کردیم. من مافیا بودم، همه در همان سری اول به من شک کردند، نتوانستم از خودم دفاع کنم و سوختم. دکتر هم نجاتم نداد. به درک‌گویان تکیه زدم بر دیوار پشتی و آن‌قدر چرت و پرت گفتم که از شدت خنده کارت‌ها از دست بچه‌ها می‌افتاد و نقش‌هاشان لو می‌رفت و به سادگی گند زدم به بازی. هاشم -یکی از بچه‌ها- اسلایم آبی آسمانی آورده بود با توپ‌های اسفنجی سفید. من هم خمیر سبک قرمز برده بودم. این‌هارا هی قاطی کردیم هی زدیم توی سر و مغز هم. اما خرکی‌ترین شوخی این بود که من با دستی که اسلایم داشت زدم توی سر یکی از بچه‌ها. آن یکی هم رَم کرد و بقیه اسلایم را از توی طرف دراورد و چساباند به موهای من. هنوز هم وسط سرم جایی هست که موهایش خیلی کوتاهند چون آن روز مجبور شدیم همه‌ی موهای آن قسمت را بِکَنیم. جیغ‌های بنفش می‌کشیدم. این عکس کاملاً گویای قضیه است. صاحبِ اسلایم فقط نگران اسلایم‌ش بود و آن وسط داشت بیشترین حجم اسلایم را از موهای من جدا می‌کرد که اسلایم بیشتری برایش بماند. 

بعد رفتیم ناهار بخوریم، لباس‌هایمان را عوض نکرده بودیم. وسط راه معاون دعوایمان کرد. سرمان هوار کشید و من برای اولین بار از بارِ حرف‌های معاون بغضم گرفت. گشادی مانتویم را مشت کردم و گفتم:«مانتوم بیرونی باشه ولی گشاد باشه خیلی بهتر از اینه که فرم باشه ولی مثل مانتوی شما تنگ باشه!» معاون عصبی‌تر شد، گفت برگردید، برگردید لباس‌هاتان را بپوشید. من نمی‌خواستم. دیگر ناهار نمی‌خواستم. حتی دوست داشتم بروم بزنم سر شانه‌ی معاون بعد همه‌ی چیپس‌هایی که خورده بودم را رویش بالا بیاورم بعد خداحافظیکنم و برگردم. هاشم نیامد. حالا همه دنبال هاشم بودند. من عصبی از مسافتی که چهار بار طی کرده بودم ژتون را تحویل گرفتم و غذا را هم. غذا را در اولین سطل جلوی مدیر و معاون خالی کردم و برگشتم. وسط راه بودم که رفقایم آمدند. آنها هم غذایشان را خالی کرده بودند و آمده بودند. هاشم هم کلا غذا نخورد. حقشان بود لعنتی‌های عوضی که فقط بلدند خوشی‌های بچه‌هارا کوفتشان کنند. بعد رفتیم قایق سواری، مدرسه ناپرهیزی کرده بود پول قایق را داده بود، توی صف بودیم. همه‌ی قایق‌ها پر بودند و قایق چهار، خیلی وقت بود که خالی نمی‌شد. معترض رو به معاون کردیم و هر کسی چیزی گفت، مثلا گفتیم«دهــــع! بترکه قایق شماره چهار! بسشه دیگه!»یا«کشت مارو قایق شماره‌ی چهار»و«بابا همون دختر سال پائینی عوضیه توشه، می‌هوای پیاده شه؟»و حتی‌تر«کاشکی غرق شه راحت شیم» و.. همین‌جور داشتیم قایق شماره چهار را مزین می‌کردیم که دیدیم معاون بدجور زل زده. گفتیم به درک زل بزند تا ان‌شاءالله غزل خداحافظی را خوانده و ما را راحت کند. مدیر گفت قایق چهار را نگه دارند. آن دختره‌ی سال‌پائینی آمد و به معاون گفت:«مامان!»و معاون هم مدام از پیاده و سوار شدن آن شاسگول عکس می‌گرفت و ما نمی‌دانستیم چجوری گندمان را رفو کنیم :| همگی سوار قایق شدیم و یک مشت عکس اسکل‌وار گرفتیم که ایناهاشان. با هم قایق‌هارا موازی می‌کردیم و می‌رفتیم می‌کوبیدیم به کناره‌ی استخر. با هم تصادف می‌کردیم و خلاصه سعی می‌کردیم یک جوری یادمان نیاید چه‌کار کرده ایم :|

از قایق پیاده شدیم، رفتیم ماشین سوار شویم. من جای راننده نشسته بودم. ما دور اولمان بود و ماشین جلویی دور سوم. مسئولش به ماشین جلویی می‌گفت بزن کنار که من احساس کردم یک جور خاصی با ما است. لذا ماشین را زدم کنار. و واقعاً هم زدم کنار چون ماشین گیر کرد به تایر‌ها و در نمی‌آمد و دهان آن مسئول را سرویس کردیم تا دراوردیم ماشین را. من هی یادم می‌رفت باید ترمز کنم و بخاطر همین دلیل کوچک دوباره کوبیدم به ماشین جلویی. رفقایم را که باید با کاردک جمع می‌کردند از روی زمین و مسئول‌ها هم با فراغ بال مسخره‌مان می‌کردند نامردها. لامصب‌ها منتظر بودند من پیاده شوم فقط، همگی یک‌صدا گفتند : «چطوری شوماخر؟» :| 

لامصب‌ها هنوز هم دست از سرم برنداشته‌اند و هر وقت من را می‌بینند احوال رانندگی‌ام را می‌پرسند و حتی بعضی‌هاشان اسمم را  «یگانه شوماخر تاب‌ناک عالم» سیو کرده‌اند.

یکی از دوست‌هایم این عکسم را گذاشته‌است برای عکس کانتکتم و هر وقت من بهش زنگ می‌زنم از خنده می‌پاشد. این را هم دوست‌هایم گرفته‌اند. لامصب چقدر رانندگی به من می‌آید اصلا.

بعو سوار اُتاباس شدیم و برگشتیم خانه، با یک سری خاطره‌ی خوب و بد که محال‌ست یادمان برود. رانندگی کردنم را مخصوصاً.

  • Neo Ted

همش از یه "خخ" شروع شد!


همه‌ی همه‌ی ما، روز و لحظه‌ و ساعتی از زندگی‌مون بوده که رو کردیم به آسمون و گفتیم: «خدایا چرا من! منو ببین! می‌بینی؟ آخه چرا من!» این حال 3 تا آدم بود توی یه تاکسی توی یه روز پاییزی در تهران.


اون روز صبح،همه چیز برای آغاز یه روز دل‌انگیز فراهم بود. بارون می‌بارید،دمای هوا ملایم بود و تاکسی سمند تمیز بود! خیلی تمیز! همه چیز، خبر از یه روز کارت پستالی میداد. وقتی بارون نم نم به شیشه ها میزد فقط جای خسرو شکیبایی خالی بود تا برامون با صدای زنگ‌دار بخونه: " شیشه‌ی پنجره را باران شُست...".


من صندلی عقب، پشت سر راننده نشسته بودم. دو تا آقا بعد من سوار شدن. یکیشون هندزفیری توی گوشش بود و اون یکی کت‌شلوار اتوکشیده و برق‌زده‌ای پوشیده بود. کمی بعد، یه خانم جوان، صندلی جلو رو پر کرد. گوینده‌ی رادیو دعوت‌مون کرد به شنیدن موسیقی‌ دل انگیز پاییزی از احسان خواجه‌امیری. " بازم یه پاییز...دوباره بارون...هجوم فکرت...همون خیابون..." این فرم و محتوا، لبخند به لب همه‌ی ما آورده بود. حتی اون آقا، هندزفیری رو از گوشش درآورد و ترجیح داد از جغرافیای ایده‌آلی که شکل گرفته بود بهره ببره. اما هیچ کدوم از ما 5 نفر نمی‌دونست این لحظات، چیزی جز آرامش پیش از طوفان نیستن!  


توی حال خوش خودمون غوطه‌ور بودیم. سه‌راه یاسر رو رد کرده بودیم و دل‌مون نمی‌خواست به این زودی به مقصد برسیم. احسان، دل‌نوازانه می‌خوند:‌ "دوباره دلشوره تو رو دارم...دوباره دلتنگتم عزیزم..." که یهو صدا اومد: «خ...خ...خخ» و احسان می‌خوند "چقدر از این حال بی‌تو بیزارم..." و باز صدا اومد «خخ...خخ...خخخ...» از غوطه‌وری خارج شدیم و به خودمون اومدیم. نفر بغلی‌م به جلو نگاه می‌کرد تا بفهمه قضیه چیه. خانم جلویی صورتشو درهم کرده بود و زیرچشمی به راننده نگاه می‌کرد. مشخص شد هرچی هست از راننده‌ست. انگار چیزی توی گلوش گیر کرده باشه هی صدا میداد و هربار بلندتر و شدیدتر و کش دار تر: "خخخ...خخخ...خخخ..." همین‌جا بود که اون آقا،هندزفیریش رو دوباره چپوند توی گوشش که:‌ "نخواستیم اصلا!" اما صدای ناهنجارِ "خخ...خخ" راننده قطع نشد! کم‌کم داشتیم از وضع موجود ترش می‌کردیم که تیر خلاص شلیک شد! راننده یه "خخخخخ" بزرگ از اعماق وجودش کشید{اینجا رو اسلوموشن ببینید}سینه و گردنش رو آورد بالا و سرش رو چرخوند سمت پنجره‌‌ی خودشو با تمام قوای بدنی تُف کرد. _ صدای تف کردنش صدای احسان رو برای لحظاتی محو کرد که این خبر از مهمات سنگین بکار رفته توی شلیکش میداد! _ و ای کاش به همین جا ختم می‌شد...! که نشد! که این شروع طوفان بود! چرا که شیشه‌ی پنجره‌ی راننده‌ بالا بود! همه شاهد بودیم که شلیک سهمگین راننده، وسط در وسطِ شیشه‌ رو گرفته و کِش میاد و آروم آروم به پایین پنجره میرسه. و همه توی شوک عمیقی فرو رفته بودیم! اون وسط، صدای خش دار موتور ماشین رو می‌شنیدم که با حال زار، خطاب به راننده میگفت: "شیشه‌ی پنجره را آب دهانت شُست! از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شُست! و حتی شَست! آخه مرد ناحسابی! آخه تف توی شیشه‌ عمرت! این چه کاری بود باهام کردی! من که یه عمر توی سرما و گرما برات مسافر جابجا کردم این بود جوابم؟" انگار راننده، این فغان ماشینی رو شنید که جوابش رو خیلی زود داد! چشمای وق‌زده‌ی ما رو هم می‌دید،لابد! هول شده بود و نمی‌دونست چیکار کنه،لابد! برای همین(!) نقشه لام رو اجرا کرد! به این شکل که زبونش رو آورد بیرون و صورتش رو برد سمت پنجره و هرچی نقش و نگار به شیشه بسته بود رو جارو کرد و بلعید! هنوز صدای هورت کشیدنش توی گوشمه. هنوز حرکت دَوَرانی صورتش روی شیشه، جلوی چشمامه. اگه روزی جواب همه چراهای جهان رو پیدا کنم قطعا جواب این رو نمیتونم پیدا کنم که چرا راننده این کارُ کرد! همش با خودم میگم خوب شد از توپخونه ای با اون مختصات گیری دقیق؛ موهیتو تف نکرد به شیشه والا شیشه و پنجره رو باهم بلعیده بود! این حرکت هیجان‌زده‌ و ددمنشانه راننده، یا همون نقشه لام؛ چیزی نبود جز هم زدن لجن در لجن بود! و شمای خواننده فکر می‌کنی این تیر خلاص بود؟ خیر! من از همون روز فهمیدم جنگ نابرابرِ خیابانی_دهانی رو نباید بدون جواب گذاشت! چه با فحش چه با تُف! همین شد که خانم جوان صندلی جلویی که از اولم مشخص بود حال خوشی نداره،بعد از مشاهده سیر تا پیاز نقشه لام راننده شروع کرد به اوق زدن. حالا حواس همه‌ی ما از جناح چپ به جناح راست ماشین معطوف شده بود..."اوق...اوق...هووووع!" و خانم جوان، قبل اینکه خودشو پیدا کنه شکوفه زد و بالا آورد! کجا؟ روی داشبورد. بله! اوضاع همینقدر شفاف(!) عسل تو خربزه‌ای شد. العیاذ باالله! همه ی درودها بر ترکیبت عسل و خربزه! تاکسی سمند تمیز، در هوای دل‌انگیز پاییزی در فاصله کمتر از 30 ثانیه تبدیل شد به آشغال‌ترین و کثافت‌ترین نقطه‌ی روی کهشکان راه شیری! "...خدایا چرا من..! چرا؟ چرا؟". خانم جوان داد بی حالی زد: "پس من پیاده میشم!" و خیلی سریع پیاده شد و رفت که رفت! این "پس" گفتنش کُشت ما را! انگار اومده بود یه موز برداره و بره! بجاش بالا آورد و رفت! و ما 3 نفر مسافر متمدن عقبی؟! دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتیم! توی این جنگ نابرابر،قربانی بی چون و چرایی بودیم که نه راه پس داشت نه راه پیش. من ناخونام رو می‌جویدم، نفر بغلی‌م دست برده بود توی موهاشو چنگ‌شون می‌زد. اون آقا، سرشو برده بود پایین و سیم هندزفیری رو پیچیده بود دور گردنش! راننده هم مات، زل زده بود به داشبورد ماشین. توی چشماش پیدا بود که هی می‌گفت "چی شد که این شد!" و داشبورد از غیب جوابشو میداد: همش از یه "خخ" شروع شد! صدای احسان دوباره اوج گرفته بود: "دوباره دلتنگتم عزیزم...دوباره دارم بهم می‌ریزم..."

  • Neo Ted
|. بنا بر پیشنهادات و توصیه های دوستان و مشورت با دوستانِ دیگر، تصمیم بر این شد مطالبِ هر گروه، 24 ساعت قابلیتِ رأی دهی داشته باشن. پس 48 ساعت منتفی شد. 48 ساعت زیاده و از هیجان و شورِ مسابقه کم میکنه. مطالبِ هر گروه 24 ساعت قابلیتِ رأی دهی دارند و فردا ساعتِ 12 مطالبِ گروهِ یک، قابلیتِ رأی دهی شون لغو و مطالبِ گروهِ دو وارد مسابقه و رأی گیری خواهند شد.
||. رقابتِ قشنگ و حساسی بینِ مطالبِ گروهِ اول داریم. 
|||. نقد های باحالی هم داشتیم و ممنون از منتقدینِ عزیز.
||||. همچنان رأی گیری ادامه داره. اگه شرکت نکردید شرکت کنید:
  • Neo Ted

من از اول ابتدایی املاهام رو بیست میشدم. شاید بقیه درسام خیلی افتضاح بود ولی املام خوب بود. اکثر اوقات معلممون من رو میکشید کنار و میگفت *** [ اسمِ شرکت کننده ] جان عزیزم چقدر تمرین کردی؟ چند دور مامانت بهت املا گفته؟ معلومه کتابو خیلی خوب خوندی، آره؟ من برگه ات رو نگه میدارم پیش خودم. به مامانت بگو فردا بیاد ببینمش. خب حق داشت.  تعجب میکرد که چرا همیشه 20 میشم. خوشحال و خندون میرفتم پیش مامان و میگفتم انقدر خوب دادم املامو که برگمو نگه داشت. فکر کنم میخواد خودش نشونت بده. خب الحق و النصاف منم که میدیدم املاهام انقدر خوب میشه زیاد تو خونه تمرین میکردم که یه وقت دفعه بعد نمره ام کم نشه. ولی  هیچ وقت نفهمیدم چرا از تعجب معلممون کاسته نمیشد. اصن انگار لجش میگرفت. یه جوری بام حرف میزد. بیخیال اصلا. حالا که ماشالا 25 سالم شده و ربع قرن از زندگیم گذشته علاوه بر املا در زمینه طنز هم دستی دارم. جونم براتون بگه که طنز به نظرم خودش  یه جور سرواژه ی کشف نشده اس. طواناییِ نمکینِ زات. قدم اول برای طناز شدن اینه که فامیلتون طباطبایی باشه. خب اینجا اگر مایلید که از کلاس های طنزپردازی بنده استفاده کنید و از سایر قدوم بهره مند بشید، عدد 58 رو به 9696 پیامک کنید. دقت کنید که میتونید برای بهتر برداشتن این قدم ها و خسته نشدن از مسیر طولانی فراگیری مبحث، کفش های تن تاک رو به پا کنید.


- *** [ اسم ] بیا ببین چی پیدا کردم.


دوستان چند لحظه به گیرنده هاتون دست نزنید تا ببینم مادر عزیزم ز چه روی مرا میخواند.


-جانم مادر؟


-این برگه املاهاته ها.


-عه چرا تو این "است" رو با صاد نوشتم؟


-از خودت باید بپرسی که چرا با وجود این همه تمرینی که میکردی وضع نمره هات این بود. اونم تو املا که بیش از همه وقت براش میذاشتی. هر سری میومدم التماس معلمت رو میکردم که الکی برات بنویسه بیست که اعتماد به نفست رو از دست ندی و از مدرسه بدت بیاد. والا دیگه روم نمیشد واسه بقیه درسات. حالا گذشته مهم الانه که واسه خودت طنز پردازی شدی و ماشالا متن هایی مینویسی آدم انگشت به دهن میمونه و خدا رو هم شکر که نه از لحاظ دستور زبان مشکل داره نه املا. آدم بالاخره تلاشاش نتیجه میده مادر. یکم دیر و زود داره فقط.


+ از گروه های سه نفره، فقط یک نفر بطور مستقیم به مرحله ی بعد صعود خواهد کرد و بهترین نفرِ دومِ این گروه ها هم با توجه به تعدادِ لایک ها صعود خواهد کرد.

  • Neo Ted