نمک شو - گروهِ دوم [ مطلبِ شماره سه ]
همش از یه "خخ" شروع شد!
همهی همهی ما، روز و لحظه و ساعتی از زندگیمون بوده که رو کردیم به آسمون و گفتیم: «خدایا چرا من! منو ببین! میبینی؟ آخه چرا من!» این حال 3 تا آدم بود توی یه تاکسی توی یه روز پاییزی در تهران.
اون روز صبح،همه چیز برای آغاز یه روز دلانگیز فراهم بود. بارون میبارید،دمای هوا ملایم بود و تاکسی سمند تمیز بود! خیلی تمیز! همه چیز، خبر از یه روز کارت پستالی میداد. وقتی بارون نم نم به شیشه ها میزد فقط جای خسرو شکیبایی خالی بود تا برامون با صدای زنگدار بخونه: " شیشهی پنجره را باران شُست...".
من صندلی عقب، پشت سر راننده نشسته بودم. دو تا آقا بعد من سوار شدن. یکیشون هندزفیری توی گوشش بود و اون یکی کتشلوار اتوکشیده و برقزدهای پوشیده بود. کمی بعد، یه خانم جوان، صندلی جلو رو پر کرد. گویندهی رادیو دعوتمون کرد به شنیدن موسیقی دل انگیز پاییزی از احسان خواجهامیری. " بازم یه پاییز...دوباره بارون...هجوم فکرت...همون خیابون..." این فرم و محتوا، لبخند به لب همهی ما آورده بود. حتی اون آقا، هندزفیری رو از گوشش درآورد و ترجیح داد از جغرافیای ایدهآلی که شکل گرفته بود بهره ببره. اما هیچ کدوم از ما 5 نفر نمیدونست این لحظات، چیزی جز آرامش پیش از طوفان نیستن!
توی حال خوش خودمون غوطهور بودیم. سهراه یاسر رو رد کرده بودیم و دلمون نمیخواست به این زودی به مقصد برسیم. احسان، دلنوازانه میخوند: "دوباره دلشوره تو رو دارم...دوباره دلتنگتم عزیزم..." که یهو صدا اومد: «خ...خ...خخ» و احسان میخوند "چقدر از این حال بیتو بیزارم..." و باز صدا اومد «خخ...خخ...خخخ...» از غوطهوری خارج شدیم و به خودمون اومدیم. نفر بغلیم به جلو نگاه میکرد تا بفهمه قضیه چیه. خانم جلویی صورتشو درهم کرده بود و زیرچشمی به راننده نگاه میکرد. مشخص شد هرچی هست از رانندهست. انگار چیزی توی گلوش گیر کرده باشه هی صدا میداد و هربار بلندتر و شدیدتر و کش دار تر: "خخخ...خخخ...خخخ..." همینجا بود که اون آقا،هندزفیریش رو دوباره چپوند توی گوشش که: "نخواستیم اصلا!" اما صدای ناهنجارِ "خخ...خخ" راننده قطع نشد! کمکم داشتیم از وضع موجود ترش میکردیم که تیر خلاص شلیک شد! راننده یه "خخخخخ" بزرگ از اعماق وجودش کشید{اینجا رو اسلوموشن ببینید}سینه و گردنش رو آورد بالا و سرش رو چرخوند سمت پنجرهی خودشو با تمام قوای بدنی تُف کرد. _ صدای تف کردنش صدای احسان رو برای لحظاتی محو کرد که این خبر از مهمات سنگین بکار رفته توی شلیکش میداد! _ و ای کاش به همین جا ختم میشد...! که نشد! که این شروع طوفان بود! چرا که شیشهی پنجرهی راننده بالا بود! همه شاهد بودیم که شلیک سهمگین راننده، وسط در وسطِ شیشه رو گرفته و کِش میاد و آروم آروم به پایین پنجره میرسه. و همه توی شوک عمیقی فرو رفته بودیم! اون وسط، صدای خش دار موتور ماشین رو میشنیدم که با حال زار، خطاب به راننده میگفت: "شیشهی پنجره را آب دهانت شُست! از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شُست! و حتی شَست! آخه مرد ناحسابی! آخه تف توی شیشه عمرت! این چه کاری بود باهام کردی! من که یه عمر توی سرما و گرما برات مسافر جابجا کردم این بود جوابم؟" انگار راننده، این فغان ماشینی رو شنید که جوابش رو خیلی زود داد! چشمای وقزدهی ما رو هم میدید،لابد! هول شده بود و نمیدونست چیکار کنه،لابد! برای همین(!) نقشه لام رو اجرا کرد! به این شکل که زبونش رو آورد بیرون و صورتش رو برد سمت پنجره و هرچی نقش و نگار به شیشه بسته بود رو جارو کرد و بلعید! هنوز صدای هورت کشیدنش توی گوشمه. هنوز حرکت دَوَرانی صورتش روی شیشه، جلوی چشمامه. اگه روزی جواب همه چراهای جهان رو پیدا کنم قطعا جواب این رو نمیتونم پیدا کنم که چرا راننده این کارُ کرد! همش با خودم میگم خوب شد از توپخونه ای با اون مختصات گیری دقیق؛ موهیتو تف نکرد به شیشه والا شیشه و پنجره رو باهم بلعیده بود! این حرکت هیجانزده و ددمنشانه راننده، یا همون نقشه لام؛ چیزی نبود جز هم زدن لجن در لجن بود! و شمای خواننده فکر میکنی این تیر خلاص بود؟ خیر! من از همون روز فهمیدم جنگ نابرابرِ خیابانی_دهانی رو نباید بدون جواب گذاشت! چه با فحش چه با تُف! همین شد که خانم جوان صندلی جلویی که از اولم مشخص بود حال خوشی نداره،بعد از مشاهده سیر تا پیاز نقشه لام راننده شروع کرد به اوق زدن. حالا حواس همهی ما از جناح چپ به جناح راست ماشین معطوف شده بود..."اوق...اوق...هووووع!" و خانم جوان، قبل اینکه خودشو پیدا کنه شکوفه زد و بالا آورد! کجا؟ روی داشبورد. بله! اوضاع همینقدر شفاف(!) عسل تو خربزهای شد. العیاذ باالله! همه ی درودها بر ترکیبت عسل و خربزه! تاکسی سمند تمیز، در هوای دلانگیز پاییزی در فاصله کمتر از 30 ثانیه تبدیل شد به آشغالترین و کثافتترین نقطهی روی کهشکان راه شیری! "...خدایا چرا من..! چرا؟ چرا؟". خانم جوان داد بی حالی زد: "پس من پیاده میشم!" و خیلی سریع پیاده شد و رفت که رفت! این "پس" گفتنش کُشت ما را! انگار اومده بود یه موز برداره و بره! بجاش بالا آورد و رفت! و ما 3 نفر مسافر متمدن عقبی؟! دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتیم! توی این جنگ نابرابر،قربانی بی چون و چرایی بودیم که نه راه پس داشت نه راه پیش. من ناخونام رو میجویدم، نفر بغلیم دست برده بود توی موهاشو چنگشون میزد. اون آقا، سرشو برده بود پایین و سیم هندزفیری رو پیچیده بود دور گردنش! راننده هم مات، زل زده بود به داشبورد ماشین. توی چشماش پیدا بود که هی میگفت "چی شد که این شد!" و داشبورد از غیب جوابشو میداد: همش از یه "خخ" شروع شد! صدای احسان دوباره اوج گرفته بود: "دوباره دلتنگتم عزیزم...دوباره دارم بهم میریزم..."
- ۹۶/۰۴/۲۵