سِیِّد؛ همه او را به همین اسم میشناختند. دلیلش؟! شاید آن کلاهِ سبزِ معروفی که نمادِ سادات است. ولی خوب، نحوه ی آشناییِ خانواده ی ما با او نسبت به بقیه کمی متفاوت بود. جمعه غروب بود که صدای غر غر و جر و بحث های یک پیرمرد بر سر چند کارگر که:
-چرا حواست به اون شمعدونی نیست؟! اون بوی پوران دخت رو میده جوون!
چند لحظه بعد دوباره
- پسر تو یه چیزیت میشه ها! عاشقی؟! بیا بگو کیه بریم واست صحبت کنم؛ ولی جونِ هرکی ترجیح میدی اون تابلو نقاشی رو نکش به دیوار! من با اون زندگی میکنم. یه روز باهاش حرف نزنم دِق میکنم.
پیس پیس
[ صداش رو میاره پایین و آروم ] اونجوری هم زل نزن به چشم هاش. چهل و سه سال فقط من اینجوری به چشم هاش زل میزدم.
یا
- خیلی شُلین به جونِ خودم. اگه پوران بود کاری باهاتون نداشت و حتی شربت آلبالو هم میاورد واستون؛ ولی من مثل اون صبور نیستم. اون خیلی صبور بود. خیلی! فقط اون میتونست من رو چهل و سه سال تحمل کنه.
چند لحظه مکث
- چرا دارم اینا رو به شما جوونای تنبل میگم؟! به کارتون برسید دیگه. بجنبید که میخوام امشب زودتر بخوابم.
تقریبأ درست حدس میزدم. یک همسایه ی جدید. دیوار به دیوار. غر غرو و پیر، احتمالأ روی مخ و تنها. احتمالاتی بود که از سر و صداهای آن غروب جمعه فهمیدم. که غم و غصه ی غروب جمعه را دو چندان میکرد؛ که مِن بعد باید یک همسایه ی جدید دیوار به دیوار پیری و غر غرو را هم تحمل کنیم. اواسط شب بود که سر و صدا تمام شد. البته بعد از یک جر و بحثِ نسبتأ طولانی سرِ دستمزدِ کارگران. پیرمرد معتقد بود آن ها دل به کار نداده اند و نباید به مقدار کامل پول بگیرند. آن شب تمام شد؛ با تمام رو مخی های همسایه ی جدید. صبحِ روزِ بعد، شنبه، کله ی صبح، خروس خون، صدای زنگِ آیفون با لحنِ تند و ممتد، شروع به نطق کرد که بریم و آن دکمه ی لعنتی را بزنیم و خفه اش کنیم؛ چون گویا آن فردِ پشتِ در ول کنِ قضیه نبود. جز من هم کسی نبود تا خفه اش کند. کلافه و خمیازه کشان رفتم و بی حوصله و با صدایی که انگار ولومش را پایین آورده باشند گفتم:
- کیه؟!
پاسخ دهنده آشنا بود. صدایش هنوز توی سرم پیاده روی میکرد.
- نون نخوردی پسر؟! صداتو ببر بالا.
قصد داشتم تند و تیز جوابش را بدهم که حرمتِ سنش را نگه داشتم. با صدای بلند تر گفتم:
- جانم پدر جان؟! صدا خوبه؟! یک دو سه
لبخندی زد و گفت:
- منم همسن تو بودم همینقدر با مزه بودم. شایدم بیشتر! البته الآن هم هستما! حالا فعلا بیا دم در کارِت دارم پسر.
علی رغم میل باطنی کشان کشان خودم را رساندم به دم در. کفشِ چرمِ قهوه ای سوخته، بخشی از جورابِ سفیدِ راه راه، شلوار پارچه ایِ طوسی، بدون کمربند، یک پیرهنِ گلبهیِ خالص با دوتا کِشی که ول کنِ شلوار نبودند، صورتیِ خوشرو که چشمانی قهوه ای و بینی ای نسبتأ بزرگ و ابرو های کشیده ی سفید را میزبانی میکرد با همان کلاه سبز؛ مجموعِ این ها چیزی بود که جلوی در ایستاده بود و پیرمرد را تشکیل میداد که گفت:
- من سِید هستم.
در دستِ چپش یک نانِ بربری بود
- اول این نان رو بگیر که دستم سوخت پسر.
نان را گرفتم و سریع گذاشتم روی پارچه ای که داخل، روی جا کفشی بود.
پیرمرد نگاهی مشکوک و لبخند تحویلم داد و گفت:
- جاش اونجا نبودا پسر. ولی عیب نداره. بیا بیرون این نهالِ زیتون رو بکاریم واستون. بجنب پسر.
متعجب شدم و پرسیدم:
- چی؟! زیتون؟! واسه چی؟! ما مگه چنین چیزی خواسته بودیم؟!
پیرمرد پوزخندی زد و با لحنِ آرام گفت:
- چی داره پسر؟! زیتون ندیدی تو عمرت؟! این نهالشه! واسه چی؟! این جز اصولِ من و پوران دخت بود. که هرجا که رفتیم به همسایه های دیوار به دیوارمون نهال زیتون هدیه بدیم.چهل و سه سال با پوران اینکارو کرد، حالا که اون نیست تنهایی! نهال زیتون یعنی زندگی! میخوام زندگی بهتون هدیه بدم. هرچند بعدِ پوران دیگه واسه خودم بوی زندگی نمیده.
پنج ثانیه تو فکر فرو رفت و یهو گفت:
- ولش کن اصن. بجنب بیا بکاریمش. خدا رو شکر جاش هست بیرون. یه خورده آب بیار فقط. بجنب پسر. باریکلا.
این آغاز آشنایی من با سِید بود. در همان برخورد اول نصفِ احتمالاتی که دیشبش به او نسبت داده بودم منحل شدند. روز به روز عمقِ ارادت و علاقه ام نسبت به او بیشتر میشد. سه روز در هفته را با هم، یک مسیر پانزده دقیقه ای که در مسیر مدرسه ام بود را با او حرف میزدم. برعکس اکثر پیرمرد پیرزن ها نصیحت نمیکرد. او فقط خاطره تعریف میکرد. اکثرأ هم مربوط به زندگی اش با پوران دخت، همسرش. زندگیِ عاشقانه و سخت. اینکه در دو مقطع کاملأ مستقل و جدا و با فاصله ی دوازده سال، هر دو مبتلا به سرطان شدند و هیچ کدام حرفی از جدایی به میان نیاوردند بماند، حتی اندازه ای عشق و محبت بینشان کم هم نشد. جفتشان تا همین اواخر دارو مصرف میکردند و سید هنوز هم دارو مصرف میکرد؛ پوران ولی بی معرفتی کرد و رفیق نیمه راه شد و رفت. سید ولی میگفت فقط جسمش رفت. او با پوران زندگی میکند؛ با یاد و خاطره اش، با جهیزیه ی جمع و جور و قدیمی اش، با عطر و گلدانِ شمعدانی اش، با ... ولی خوب، خودش در پایان حرف هایش میگفت این حرف ها و توجیهاتم را گوش کن، ولی باور نه. اینها را نگویم و کسی نشنود دق میکنم. در تنهایی به شمعدانی اش، حالا هم به تو میگویم، من بعد از پوران زندگی نمیکنم، فقط نفس میکشم. این را که گفت اشکش در آمد. خواست نبینم که اشک ریخت، سریع با آستینش گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت: این آلودگی هوا هم معضلی شده ها پسر جون. چشم رو میسوزونه. چقدر تلخش کردما. بیخیال بابا. بذار یه جوک تعریف کنم بخندیم اصن. بی مزه هست، ولی خب اگه نخندی میزنمت. با همین بطری آب که دستمه!
لطیفه ی بی مزه اش را تعریف کرد و هر دو قاه قاه به آن خندیدیم. نه بخاطر لطیفه، بخاطر فراموش کردن تلخیِ زندگیِ سِید. بلند بلند خندیدم و می دیدم سِید میانِ قهقهه هایش فکر میکند. لحظه ای مکث میکرد و دوباره یک لطیفه ی بی مزه ی دیگر و باز میخندید. سِید روز به روز خنده رو تر و شکسته تر میشد، نهالِ زیتون دیگر برای خودش مردی شده بود. من هم آنقدر با سِید صمیمی شده بودم که یک کلیدِ یدک از درِ حیاطِ خانه اش به من داده بود تا احیانأ اگر نبود به شمعدانیِ دوست داشتنی اش آب بدهم. سه سال همسایه ی دیوار به دیواری داشتیم که عاشقانه اراداتمندش شده بودم، درس عشق و زندگی از او آموختم. جای پدربزرگ ندیده ام دوستش داشتم، کسی چند وقت بعد از آشنایی با او معنای غروب جمعه برایم متفاوت شده بود و دیگر آن غم و اندوه لعنتی را نداشت؛ چون در همان روز و زمان با سِید آشنا شده بودم. همان غروب جمعه بود که دوباره سر و صدا های مردم به گوش میرسید که:
- برید کنار.
دورشو خلوت کنید.
بذارید کارمونو کنیم.
بذارید هوا بیاد سمتش.
ندانستم چطوری به بیرون در کوچه رسیدم. وسط راه زمین هم خوردم. ولی درد پا مهم نبود. حس نشدِ فراموشش کردم. باید میرسیدم بیرون. رسیدم و دیدم سِید را روی برانکارد گذاشتند و سوار اورژانسش کردند و رفتند. چشم های سِید بسته بود. اولین بار بود چشم های بسته اش را میدیدم. آن هم نه در وقتِ خواب، وقتِ بد، زمانی که حالش بد بود و سوار بر برانکارد و داخل ماشین اورژانس. از همان لحظه همه شروع کردند به دعا برای سلامتی اش. من بیشتر از بقیه. شب را به امید و دعای سلامتی و باز شدن مجدد چشم های سِید گذراندم و خوابیدم. صبحِ زود باید میرفتم تا طبقِ قول و قرارمان با سید شمعدانی را آب دهم. دوست داشتم وقتی درِ حیاط خانه اش را باز میکنم خودش مشغول آبدهی به شمعدانی و حرف زدن با پوران دخت باشد، ولی خب... خیلی هول و سریع بیرون آمدم و به طرف خانه ی سِید حرکت کردم. بی توجه به همه چی و همه کَس. کلید را انداختم و در را باز کردم. آب پاش را آب کردم و رفتم که شمعدانی را آب بدهم، فکرم پیش سِید بود. حواسم هم. چند لحظه از آبدهی نگذشته بود که دیدم دارم به شمعدانی ای آب میدهم که جان ندارد. شمعدانی پژمرده شده بود. شمعدانی مرده بود. عمیقأ ناراحت شدم.نشانه ی خوبی نبود. اصلأ. بغض کردم. همانجا دوباره برای سلامتیِ سِید دعا کردم. حرکت کردم که بروم سمتِ بیمارستان. سطل زباله توجهم را جلب کرد. درش باز بود. رفتم که ببندمش. داخلش را دیدم. پر بود از داروهای ضد سرطان. باز نشده و دست نخورده. بغضم شکست. باریدم. آمدم بیرون از حیاط، توی کوچه، نگاهم به نهال زیتون افتاد. آن هم خشک شده بود، مرده بود... زیتون هم... باریدم... آسمان هم... باریدیم... فکر کنم خودِ خدا هم... با هم...
* ساخته ی ذهنِ من