Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Inside_mine» ثبت شده است

همیشه وقتی کارم تو معدن، این پایین تموم میشه، وقتی میخوام بیام بیرون و اون بالا، از تاریکیِ معدن که خارج میشم، نورِ آفتاب که تو چشم هام میفته، چند لحظه چشم هام تیره و تار میبینن، انگار که باورشون نمیشه دوباره به روشنایی و آفتاب رسیدن! باید تند تند پلک بزنم تا دوباره همه چی عادی شه! چند ساعت که اون بالا هستم و زندگی میکنم و شرایط و فضای بیرون رو میبینم، دوباره چشم هام تیره و تار میشن تا وقتی که دوباره وقت کارم بشه و برگردم توی معدن؛ انگار دوست ندارن به اون بالا عادت کنن؛ انگار اون بالا هم که روشنه و خورشید داره یه جورایی تاریکه! یه جورایی تیره س؛ یا اصلأ روشنایی ای اون بیرون وجود نداره؛ فقط فرقش با این پایین تو اینه که اون بالا خورشید داره و تاریکه، این پایین خورشید نداره و تاریکه! 

  • ۰۹ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۶
  • Neo Ted
این پایین، زیر زمین و توی معدن، از امکانات روشنایی، فقط فانوسش رو داریم. اونم دائمی نیست؛ خیلی از مواقع بر اثر ریزش سنگ و دیواره های معدن، فانوس ها نابود میشن؛ این چراغِ لعنتیِ روی کلاهمون هم همیشه ی خدا سوخته س؛ فقط همون یه ماهِ اول رو خوب کار میکنند؛ از این چینی های خیر ندیده هم فقط جنس های بدرد نخورشون به ما میرسه و حتی این جا، زیر زمین و تو عمق هفتصد و خورده ای متری هم دست از سر ما برنمیدارن! همه ی این مسائل دست به دست هم دادن و بهم گره خوردن که وقتی فانوس ها از کار میفتند، تاریکی مطلق توی معدن حکم فرما بشه و چشم، چشم رو نبینه که خوبه، حتی چشم، دماغ و دهان و ابرو و حتی کله هم نبینه! اینجاست که کار تعطیل میشه. همه چیز تعطیل میشه. بس میشینیم تا یکی از بیرون بیاد و فانوس های جدید کار بذاره. تو این مدت تنها کاری که میکنیم همون نشستنه که گفتم؛ یه گوشه ی امن رو با دست هامون پیدا میکنیم و میشینیم؛ میشینیم و نفس میکشیم. اگه کسی دور و اطرافمون باشه، صداش رو شناسایی میکنیم و چرت و پرت میبافیم که وقتمون بگذره؛ اونقدر میشینیم و نفس میکشیم و درمورد مسائل مسخره و بی اهمیت چرت و پرت میبافیم که یه ناجی بیاد و فانوس رو کار بذاره و نجاتمون بده از تاریکی مطلق. این عادتِ ما شده. از دست دادنِ روشنایی، تاریکی مطلق، نشستن، نفس کشیدن و چرت و پرت بافتن های بیهوده، تاریکی مطلق، انتظارِ راکد برای رسیدنِ منجی، روشناییِ موقت، ریزش، تاریکیِ موقت و ... این عادتِ ما شده! عادتِ ما! ما به این چرخه عادت کردیم و هیچکس هیچ تکونی نمیخوره! تضادِ این چرخه توی سکونشه، توی چرخششه؛ چرخه ای که میچرخه، ولی ساکن و راکده.

  • Neo Ted

هوا این پایین خیلی سرده؛ ولی نه به سردیِ روابطِ اون بالا! تا وقتی که یه رابطهٔ گرم تو اون بالا پیدا نکنم، هر روز انگیزه م واسه بالا اومدن کمتر میشه. سرمای این پایین دوست داشتنی تره! 


+ قسمتِ جدیدِ رادیو فانتوم رو هم از دست ندید به نظرم: اینجی

  • Neo Ted

پابلو یه جوونِ باحاله. به معنای واقعیش. خیلی پر هیجان و شوخ؛ صدای خوبی داره و خوش خنده هم هست. وقتی 19 سالش بود، توی یه روزِ برفی، تو پایین شهرِ شیلدر عاشق شد و فرداش از رز، همسرش خواستگاری کرد. عجیب ترین خواستگاری ای که توی عمرم متوجهش شدم. نه نه نه! اشتباه نکنید! منظورم از عجیب ترین این نیست که مثلأ توی توالت عمومیِ زنانه از رز خواستگاری کرده باشه یا وسطِ فیلمِ توی سینما یهو رو پرده ی سینما متنِ عاشقانه و خواستگاری ظاهر شده باشه، نه! منظورم از عجیب ترین روندِ عشق و رابطه و از همه مهم تر شروعِ این عشقیه که منجر به خواستگاری شده! اونم به فاصله ی یه روز! پابلو خودش واسم تعریف کرد؛ مو به مو! اینجا خیلی وقت واسه حرف زدن داریم. گفت که طبقِ عادتِ همیشگیش رفته بوده توی بستنی فروشیِ فکستنی و داغانِ آقای فرانکو بستنی شکلاتیِ خیلی یخ بخوره و طبقِ معمول ترش اصلأ واسش مهم نبود چرخش زمین به دورِ خورشید تو چه حالت و شرایطیه و اون بیرون هوا چطوره! اون فقط براش این مهم بود که قصد داره بستنی شکلاتیِ خیلی یخ بخوره؛ همین! و چون پولش به قدری نبود که باهاش کرایه تاکسی بده و بره بالا شهر تو بستنی فروشیِ خانمِ سیمِنتو، بستنی شکلاتیِ خیلی یخ بخوره، و به ازای بستنیِ خورده شده و پولِ داده نشده ش ساعت ها با آبِ خیلی یخ تر ظرف بشوره، ترجیح داد همون بستنی فروشیِ آقای فرانکو رو واسه ارضای عادتِ یخش انتخاب کنه. اون روز هم مثلِ همیشه با همون ژاکتِ آبیِ آسمونیِ کهنه و قدیمیش که یقه ش نخ کش شده بود ( و فقط همون یقه ش بیرون بود و دیده میشد ) و کاپشنِ پلاستیکیِ مشکیش که زیپش رو تا دندانه ی آخرش کشیده بود بالا و شلوار و کفشِ خاکستریِ قدیمی ولی تمیزش واردِ بستنی فروشی شد. کلاهش رو که تا روی گوش هاش کشیده بود پایین رو در آورد و یه نگاه به پاتوقِ همیشگیش، یعنی صندلی و میزِ کنارِ شومینه انداخت که روبروش، یعنی بیرون از مغازه یه درختِ سرو بود. روی صندلی هم باید طبقِ معمولِ پابلو خالی میبود، ولی نبود! یه مستطیلِ منحنی دارِ صورتیِ کمرنگ بود که بالاش موهای صافِ خرمایی ریخته شده. طبیعتأ اون یه خانمِ نسبتأ محترمی ( میتونست کاملأ محترم باشه اگه پاتوق پابلو رو اشغال نمیکرد ) بود که ژاکتِ صورتی رنگِ کمرنگ پوشیده و موهای بلندِ صافش، خرماییه. قسمت کمر به پایینش هم پشتِ صندلیِ جعبه طورِ مخصوصِ پابلو مخفی شده بود. پابلو میخواست بره یک راست پیشِ آقای فرانکو و از اون گلایه کنه بابتِ این اشغالگری، ولی ترجیح داد بره پیشِ خودِ اشغالگرِ صورتیِ کمرنگ پوشِ مو خرمایی و پاتوقِ دنجش رو پس بگیره. با قدم های ریز ولی سریعش رفت و به شونه ی راستِ اون خانم زد و گفت:

+ عذر میخوام خانم. یه اشتباهی پیش اومده.

اون خانم که اسمش رز بود در حالی که سرش توی کتاب بود و منتظرِ سرد شدنِ شیر کاکائو عه خیلی داغش بود، ( دلیلی نداره یه بستنی فروشی توی زمستون نوشیدنی های داغ هم نفروشه! هرچند تو فصل های دیگه هم میتونه بفروشه ) کمی تا قسمتی شوکه شد و شیر کاکائوش چپه نشد و نریخت روی کتابش ( رز دختری خونسرد است )، برگشت و گفت:

- سلام آقا. ببخشید. ولی چه اشتباهی؟!

خب بالاخره رز برگشت و پابلو تونست ببینه اِشغالگرِ صورتی کمرنگ پوش، چه شکلیه. اگه فکر میکنید باز هم بطورِ خیلی کلیشه ای اینجا عشق در یک نگاه رخ نداد، سخت در اشتباهید به دو دلیل. یک اینکه چیزی که پابلو در نگاهِ اول دید، به حدی زیبا و نجیب بود که اگه 500 هزار تا پسرِ شیلدر، نگاهش میکردن، اون کلیشه ی عشق در نگاه اول واسشون خاطره میشد و روزها حسرتِ بیشتر نگاه نکردنش رو میخوردن. ( واقعأ کیه که دلش نخواد یه تصویر با جزئیاتِ دوتا چشمِ خیلی آبی و ابروی کشیده و بینیِ کوچولو و گونه های سرخ شده و موهای چتریِ خرمایی رو یه عمر نبینه؟! ) دو هم اینکه اولین جرقه واسه ایجادِ یک عشق واسه یک مرد همون چیزی بود که توی یک گفتم؛ زیبایی و نجابتی که تو همون برخوردِ اول پاچید تو قلب و عروقِ پابلو. ولی خب به یک دلیل بر اون دو دلیلِ ابتدایی گل کاری کرد و بیخیالِ عشق و عاشقی شد. اونم ثروتمندیِ رز بود که از ظاهر و تیپش مشخص بود و صد البته سوییچِ ماشینِ مدل خیلی بالاش که حتی پابلو اسمش رو هم بلد نبود. ( البته فقر و بدبختیِ پابلو هم بی اثر نبود ) 15 ثانیه بعد از نگاهِ اول که اون اتفاقات واسش رخ داد، حسرتش رو قورت داد و گفت:

+ هیچی خانم. شما پاتوقِ پنج ساله ی من رو اِشغال کردید.

- جدی؟! 

+ نه پس! شوخی! ( اصلأ به قیافه و لحنش نمیخورد شوخی کنه بر خلافِ همیشه )

- من معذرت میخوام آقای ...؟!

+ پابلو هستم. خانمِ ...؟!

- رز. پس من میرم رو یه میز دیگه.

+ عذر خواهی لازم نبود خانم رز. توی این شهرِ بزرگ روزانه میلیون ها بار اشتباه رخ میده که هیچ آسیبی به کسی وارد نمیکنه، ولی ما آدما عاشقِ پیچیده تر کردن اوضاعیم. من که همنشینی با شما و خوردنِ بستنی شکلاتیِ یخِ همیشگیم در کنارتون رو ترجیح میدم به پیچشِ بیهوده ی یک اشتباه. شما رو نمیدونم.

رز لبخندی ریز زد و کتابش رو بست و گفت:

- تو پیچیده ترین لحظاتِ عمرم که قرار تا چند ساعت

 بعد پیچیده تر هم بشه، منم تمایلی به اضافه کردن یک پیچیدگیِ بیهوده ی دیگه به اون چند میلیون تای دیگه ندارم آقای پابلو.

پابلو هم خندید و درحالی که نگاهِ رز رو با نگاهش جواب میداد بلند گفت:

همون همیشگیِ یخ لطفأ! آقای فرانکو!

رز دوباره لبخند زد و با طعمِ طعنه گفت:

- یحتمل تازه از توی کوره ی آجر پزی، یه دیوونه در آوردن که خیلی عطش داره و از بستنی شکلاتیِ خیلی یخ هم خوشش میاد.

و بعد از اتمامِ جمله هم لبخندی زد که به پابلو بفهمونه اونم شوخه.

پابلو توی دلش گفت که اصلأ بهش نمیاد با این سر و وضع شوخ طبع هم باشه، ولی خودش شروع کرد و پوزخند زد و گفت:

+ شایدم از لباسشوییِ یه خشک شویی تو بالا شهر، یه دیوونه ی اتو کشیده ی خیلی خوشگل و پولدار در اومده که سرش پشتِ چراغ قرمز خورده به فرمونِ ماشین فضاییش و اومده تو یه بستنی فروشیِ داغانِ پایین شهر شیر کاکائو عه خیلی داغ بخوره.

بعد جفتشون زدن زیر خنده و آقای فرانکو هم مابینِ خنده هاشون بستنی شکلاتیِ پابلو رو آورد.

رز میخندید و گفت:

- ولی درمورد پولدار بودن و این ماشین اشتباه کردی. چون اینا فوقش تا فردا واسه من باشن. شرکای تجاری پدرم سرش کلاه گذاشتن و اونو با کلی تعهدِ مالی تنها گذاشتن و رفتن. تا چند ساعتِ دیگه تو از من ثروتمند تری. ( لبخندی که به زور زد ) الآن هم از پیچیدگی های خونه و اون بالا شهرِ شلوغ پلوغ زدم بیرون و اومدم اینجا، که بهش میگن پایین شهر تا توی خودم و آرامشِ اینجا و این کتاب و شیر کاکائو گم بشم. بستنی شکلاتیِ یخت داره آب میشه پابلو. ( بازم خندید. اون یه دخترِ قوی عه )

پابلو درحالی که داشت از ریزش بستنیِ شکلاتیِ یخش روی میز با لیس زدن جلوگیری میکرد عمیقأ بخاطر حرف های رز ناراحت شد، ولی چند لحظه نگذشت که به دلیل همون حرف های رز عمیقأ خوشحال شد. اون حالا میتونست پروژه ی عشق در یک نگاهِ کلیشه ای رو که حالا دیگه کلیشه نبود رو ادامه بده و حتی به عشق توی چندین میلیون بار نگاه در تمامِ عمر فکر کنه. رز حالا در دسترسش بود. چون تا چند ساعتِ دیگه اونم مثلِ خودش بدبخت و بیچاره میشد؛ و شاید به گفته ی رز وضعش بهتر از رز هم میشد. خیلی سعی کرد خوشحالیش رو توی ابراز تأسفش نشون نده و موفق هم شد. اونا تا پایان روز اونجا با هم حرف زدن و پابلو هر لحظه به اندازه چند سال عاشق رز میشد و رز به اندازه ی کلِ عمرش به حرف ها و شوخی های تمیزِ پابلو خندید. ( رز توی یه خانواده ی خیلی شیک و رسمی بزرگ شده بود که خنده های بلند و طولانی دور از شأنش بود ) اون روز تموم شد و قرارِ روزِ بعد رو هم گذاشتن و فرداش پابلو مصمم ترین پسرِ دنیا بود که میخواست اون رزِ لعنتی فقط واسه خودش باشه. در لحظاتی از رز خواستگاری کرد که اموالِ پدرش توسطِ بانک و طلب کار ها مصادره میشد. رز از همین مسئله به عشقِ پابلو رسید و قبول کرد. ولی دلیل نمیشد پابلو توی ملاقات با پدرِ رز یه کتک درست حسابی نخوره! زمان فاکتور مهمی واسه این اتفاق بود؛ ولی پابلو هیچ وقت زمان شناس نبود!

اونا ازدواج کردن و زندگیشون رو توی یه خونه ی کوچیکِ ساده تو پایین شهر شروع کردن و پابلو هم به معدن اومد و هفت سالی هست اینجا مشغول به کاره. و سه سالی میشه دختر کوچولوی 6 ساله ش داره با قدرتِ تموم با سرطانِ لعنتی مبارزه میکنه و تنها نیست. پابلو و رز هم پا به پاش دارن مبارزه میکنن تا هزینه های سرسام آورِ دارو و درمان رو به دست بیارن. عکسِ سارین رو دیدم. دختر کوچولوی پابلو رو میگم. خیلی خوشگله و قطعأ به رز رفته. پابلو خیلی فاجعه س چون. یادمه یه بار از پابلو دلیلِ شوخ و شنگول بودنِ همیشگیش رو پرسیدم و کوتاه و گنگ جواب داد:

یادمه بچه که بودم خیلی جدی تر بودم.

و باز خندید و یه جوکِ بی مزه هم تعریف کرد که فقط خودش بهش خندید. ولی من تازه به مفهومِ جوابش پی بردم. واکنشِ پابلو به سختی های زندگیش، آه و ناله و خودزنی و خودکشی و افسردگی های حاد نبوده، رفته به رفته با گذشتِ زمان و سخت تر شدنِ اوضاعِ زندگیش به این باور رسیده که تنها راه واسه زنده موندن در برابر سختی های زندگی خندیدن و آواز خوندن و جوک تعریف کردنه، حتی اگه بی مزه باشه! 

راستی! شک ندارم پابلو با دهنِ باز و لبخند به لب خواهد مرد. اون و رز و سارین، خیلی قوی ان! خیلی.


  • Neo Ted

[ ناقوسأ خیلی سخته! دگه نمیکشم حاجی!! بگو حاج خانم [ عقدس ] اون دیسِ زرشک پلو با مرغ ر بیاره. دوغ و سالادِ فصل هم فراموش نشه! قربون دستت. ]

شاید به عنوان مخاطب این سؤال واستون پیش بیاد که دیالوگِ بالا یعنی چی؟! که چِح اصلأ؟! حق هم دارید. توضیح میدم. راستش اگه بخوایم منصفانه بررسی کنیم؛ مظلوم ترین موجوداتِ جهان، ما معدنچی های رو سیاه هستیم. چرا؟! خب مشخصه دوستِ عزیز. چون در عینِ حال که رومون سیاهه و سخت ترین شغلِ جهان رو داریم، یکی از کم در آمد ترین مشاغلِ جهان رو هم داریم. خیلی جالبه که سخت ترین شغلِ جهان، بیشترین در آمد و دستمزد رو نداره! خیلی هم تلخ و مزخرفه که یه سری آدمِ شیک و خوشگل بیان جلو دوربین و در محضرِ مردم بگن بعد از شغلِ ما معدنچی ها، بازیگری سخت ترین شغلِ دنیاست. یعنی بعد از ضرب المثلِ همرنگِ جماعت شو ...، این حرف مزخرف ترین حرفی بود که تو جهان گفته شده؛ اونم با فاصله ی زیاد نسبت به حرفِ سوم که نمیگم چیه! طرف میاد چهار تا دیالوگ حفظ میکنه صد بار برداشت میکنن، وسطش هم چایی و آب میوه و میوه و نهار و شام و مخلفات میخوره، با سرویس میاد و میره، پولِ نجومی با مزایای متفرقه هم میگیره، تهش درمیاد اون حرفِ مزخرف رو میگه. باید بیاد این پایین فقط نفس بکشه تا بفهمه سخت یعنی چی و چجوری باید از تهِ دل و درد و داد تلفظش کرد. داشتم میگفتم. 9 ماهی میشه که حقوقِ ما رو ندادن و بیمه هم که شده یه افسانه مثلِ هابیت و ارباب حلقه ها و نارنیا. بخاطر همین تصمیم گرفتم اعتصاب غذا کنم. تا شاید مسئولین تکونی بخورن. یه نامه هم زدم به رئیسِ پروژه که:

 فلانی! این حقش نیست تو اون بیرون عشق و حال کنی واسه خودت و دروغ ببافی و وعده های چرت و پرت بدی به ما که همه چی درست میشه و بالاخره کاری میکنم بیای بیرون و نیازی نباشه اون پایین سختی بکشی و این اراجیف! تو و اون شرکای لعنتی و دروغگوت به من و رفقام قول دادین! هنوز صدا و پژواکِ وعده دادن هاتون داره تو گوش هامون میپیچه! وقتش رسیده بجای عربده های خوش نوا و عامه پسندانه و کارگر راضی کن، یه خورده عمل به وعده هاتون رو تمرین کنین. من بقیه رو نمیدونم میخوان چه پفکی بخورن، از اولش هم مثلِ بقیه نبودم، یه کارگر و برده ی گوش به فرمان و حلقه به گوش که سیاست های برده داری طورانه ی شما اتو کشیده های احمق رو بدونِ چون و چرا گوش کنم، من با بقیه فرق دارم. همون چند سال پیش کافیه که با طنابِ گندیده و موریانه جویده شده تون رفتم تهِ اون معدنِ ذغال سنگِ لعنتی و به چیپس خوردن افتادم و به بدبختی نجاتم دادن. ولی الآن میخوام اعتراض کنم. تنها راهی هم که میتونم صدام رو به گوشِ اون بالایی ها برسونم، تو و اون شرکای مارمولکت هستین که خوب بلدین چجوری از پایین بودنِ من و دوستام سو استفاده کنید واسه رسیدن به اهدافِ خودتون و وقتِ عمل که میرسه معلوم نیست چه مرض و بیماری ای میگیرید که آلزایمر و لال شدگی جزء نشانه هاشه. من به نشانه ی اعتراض به این بی عدالتی ها و ظلم و ستم های وارد شده به خودم، اعتصاب غذا میکنم. یا اونقدر چیزی نمیخورم که شجاعانه بمیرم، که قطعأ سال ها مردم از من به عنوان قهرمانشون یاد خواهند کرد که الگوی ایستادگی در برابر ظلم و بی عدالتی بودم، یا هم که صدای من به اون بالا بالا ها خواهد رسید و به حق و حقوقم خواهم رسید که شرطش کمک های شماهاست. مثلِ همیشه منتظریم!

میدونم خیلی تند نوشتم. نامه ی سنگین و خشنی بود که باید نوشته و ارسال میشد. ولی خب اونا کاری نمیتونن کنن با من. چون جزء من و رفقام هیچ پفکی رو پیدا نمیکنن که اینجوری واسشون کار کنه. 

اعتصابِ غذام رو از صبحانه شروع کردم و نیمرو رو نزدم توی رگ و تا شب هم علی رغمِ تمامِ سختی و ملالت هایی که بود، با تمام قوا و شجاعت و جسارت ادامه دادم، ولی دیدم کار داره به جاهای باریک کشیده میشه و روده های کوچک و بزرگ در هم تنیده و صدای سازِ ساکسیفون میدهند و هیچ خبری هم از رؤسای دهان دریده و شعار زده نیست که نیست، جز تکرارِ وعده های پوچ و تکراری، پس شد همون دیالوگی که اول عرض کردم خدمتتون. یعنی رسمأ حرفِ آخر رو همون اولِ کاری گفتم بهتون که:

ناقوسأ خیلی سخته! دگه نمیکشم حاجی!! بگو حاج خانم [ عقدس ] اون دیسِ زرشک پلو با مرغ ر بیاره. دوغ و سالادِ فصل هم فراموش نشه! قربون دستت.


  • Neo Ted
حفاری و کند و کاو وظیفه ی ما معدنچی هاست و هیچ ترس و وحشتی از چیزهایی که اون پایین منتظرمون هستند نداریم. شاید یه سنگِ بزرگِ چند ده متریِ ذغال منتظرمون باشه، شایدم یه کوهِ طلای دفن شده زیرِ زمین انتظارمون رو بکشه؛ یا شایدم یه تلِ آت و آشغالِ به درد نخور که کمین کردن تا بزنن تو ذوقمون و به زحمات و تلاش هایی که واسه رسیدن بهش کردیم پوزخند بزنن. نمیدونیم چه چیزی اون پایینه! حتی میتونه یه عقربِ سیاه سوخته ی لعنتی تو خوابِ عمیقی فرو رفته باشه و خوابِ دوست دخترش رو ببینه که داره با یه عقربِ سفید رقصِ دُم میکنه و پای قورباغه میخوره و اصلأ واسش خوشایند نباشه که یه دوپای فضول و کنجکاو و بی شرف، با کلنگ و هیلتی، تِر تِر تِر و قِر قِر قِر راه بندازه و از خواب بیدارش کنه. البته شایدم دوست داشته باشه از اون خوابِ کذایی بیدار شه و دنبالِ یه دو پای فضول و کنجکاو و بی شرف بگرده تا یه فنجون زهر مهمونش کنه و بعد هم سریع یه میس به دوست دخترش بندازه و مطمئن شه که خبری از رقصِ دُم و سروِ پای قورباغه با اون عقربِ سفیدِ بی ناموس نباشه؛ ولی خب به هر حال من یکی هیچ وقت یه فنجون زهرِ عقربِ سیاه میل نداشتم و فکر هم نکنم حالا حالا ها میلم بکشه! اینجا، این پایین خیلی چیزا میتونه پیدا بشه که انتظارِ ما رو بکشن و حتی نکشن و از دیدنمون عصبی هم بشن، مارِ سمیِ افسرده که به تازگی سهامِ بورسش تو منهتن آمریکا سقوط کرده و یا موشِ کوری که باید لاس وگاس آمریکا تو یکی از کلوپ های شبانه با ویسکی مست میکرده و مزخرف میگفته و لذت میبرده، ولی سر از معدنِ بی سر و تهی در آورده که توش آبِ سرد یه زور پیدا میشه؛ بنده خدا کوره دیگه. چه میشه کرد؟! همه ی اینا رو گفتم که بگم ما معدنچی ها آب رو توی برخورد و مواجهه با اتفاقاتِ عجیب و غریب، از سرمون گذروندیم که الآن این پایینیم! آمادگیِ کافی واسه ملاقات با هر کوفت و زهر ماری رو داریم. شجاعت و جسارتِ مقابله و نابود سازی و تخریبش رو هم همینطور. خوب که فکر میکنم میبینم چقدر این معدن شبیهِ خودمه؛ و اینکه آیا همون اندازه که این پایین کنجکاو و فضول و مصر واسه رسیدن به اتفاقاتِ جدید و عجیب و غریب هستم، در درونِ خودمم این کنجکاوی و فضولی و اصرار واسه کشفِ اتفاقاتِ جدید و نو رو دارم؟! و اینکه جسارت و شجاعت واسه نابودسازی و تخریب کشفیات و اتفاقاتِ سیاه و بدرد نخور و کثیفی که توی خودم پیدا میکنم رو دارم؟! دوگانگیِ عجیبیه! 
از کشفیات و اتفاقاتِ معدن گفتم. اجازه بدید از جدید ترین کشفم توی معدن رونمایی کنم؛ فکر کنم متعلق به سندِ این معدن باشه:



  • Neo Ted

امروز به همراهِ خوزه مشغولِ حفاریِ معدن بودیم؛ خوزه چهل و سه سالشه و دوتا بچه هم داره. نسبتأ بلند قامته و تو پُر. اینجا، این پایین همه سیاه پوستیم. فارغ از نژاد و اصل و نسب هایِ مسخره که آدم ها رو دسته بندی میکنن، بسته بندی میکنن، برچسب های سیاه و سفید و سرخ و زرد میزنن و میذارنمون تو جعبه های از پیش ساخته شده و کثیفِ ذهنیشون و قضاوتمون میکنن؛ از روی نژاد و رنگِ پوست و چشم و موهامون. ولی خب خوبیه این پایین اینه که همه یه رنگ و متحدیم؛ حداقل تو ظاهر.  داشتم درموردِ ظاهرِ خوزه حرف میزدم. اون خارج از این پایین، اون بالا هم سیاهه. اون سیاه پوسته و طبقِ تعریف های خودش، اجدادش از برده هایی بودن که واسه کار به آمریکای تازه کشف شده برده شده بودن. اینا اصلأ مهم نیست. ظاهرِ همه ی دوستام و همکارانم رو بهتون خواهم گفت، فقط بخاطرِ اینکه اول از همه ذهنیت و تصویر سازیِ مناسبی داشته باشید و دوم هم اینکه بگم اینا همه ش کشکه! اهمیتی نداره من سفید باشم یا سرخ یا سیاه یا هرچی. مهم رفتار و منشِ ما به اصطلاح آدم هاست. تو اگه یه سفیدِ بورِ چشم آبیِ بیشعور باشی، تنها چیزی که واسه من مهمه و به چشم میاد، بیشعور بودنته! نه باقیِ چیزایی که گفتم. امروز یه اتفاقی افتاد که درموردِ خوزه هم به همین نتیجه رسیدم. درحالِ حفاریِ دیواره ی معدن بودم؛ با کلنگ. خوزه هم کنارم داشت زمین رو میکَند. داشتم با کلنگ محکم به دیوار میزدم که یهو بعد از برخوردِ نوکِ کلنگ به دیواره، یه تیکه ذغال سنگ پرت شد به سمتِ خوزه و خورد به گونه ی چپش. کاملأ تصادفی. یهو هیلتی رو پرت کرد زمین و شروع کرد فحاشی کردن به من که چرا ذغال سنگ پرت کردم طرفش و مواظب نبودم. یکم دیگه میگذشت میخواست بیاد کتکم هم بزنه حتی! ولی من پیشدستی کردم و ازش معذرت خواستم. چند بار واسش توضیح دادم که عمدی در کار نبوده و بطورِ تصادفی این اتفاق افتاده. چند بار ازش عذر خواستم و ببخشید گفتم. یه لحظه آروم شد و بدونِ توجه به حرفام دوباره شروع کرد که مگه کور بودی که من رو ندیدی این کنار؟! مگه دستات فلج بودن که نتونستی کنترل کنی ضربه ت رو؟! مگه روانی ای که حواست پرت شد و این مزخرفات! منم دیگه سکوت کردم و چیزی نگفتم تا خالی شد و رفت پِیِ کارش. بعدِ این اتفاق بود که فهمیدم خوزه یه سیاهِ مو مشکیِ چشم قهوه ایِ قد بلندِ تو پُر نیست! اون یه بیشعوره! و مزخرف تر از همه اینکه حتی این پایین، تو عمقِ هفتصد متریِ زمین هم بیشعور پیدا میشه! مشکلِ ما به اصطلاح آدم ها اینه که فرقِ تصادف و اتفاقِ از پیش طراحی شده رو نمیدونیم و اگه تصادفأ یه نفر، آسیبی بهمون زد که خیلی جدی هم نیست، بدترین نگرش و منظور رو بهش نسبت میدیم و وقتی هم عذرخواهی میکنه، پر رو تر و وقیحانه تر باهاش برخورد میکنیم و لهش میکنیم. کم کم روزی میرسه که نسلِ انسان هایی که معذرت خواهی میکنن، منقرض میشه! دلیلِ انقراض؟! بارشِ شهاب سنگیِ موجوداتِ بیشعور!

  • Neo Ted