تو این روزهای سرد پاییزی، به شدت به یک پیرمردِ کُتشلواری که روی کُتِ خاکستریش یک پالتوی مشکی پوشیده و کلاهِ لبهدارِ پاییزه سرش گذاشته نیاز دارم که تو پیادهرو بزنه رو شونهام و برگردم و بگم جانم؟! بفرمایید؟! بعد یه نگاه بهم بندازه و دوتا دستش رو بذاره رو شونههام و سرش رو بیاره نزدیک صورتم و پیشونیش رو بذاره رو پیشونیم و بگه:
ببین پسرم. من ۵۰ سال تلاش کردم و زندگی و آسایشم رو گذاشتم تا به یکی از موفقترین آدمهای اقتصاد این مملکت تبدیل شدم. دوتا کارخونهی کنسروسازی مواد غذایی و پنجتا هم فروشگاه زنجیرهای و کلی املاک و دارایی و کوفت و زهرمار دارم. داشتم از این خیابون رد میشدم که دیدم داری پیاده راه میری. نمیدونم چرا. ولی ازت خوشم اومد. باور کن. زدم کنار و اومدم پیشت که یه چیزی بهت بگم.
بعد پیشونیش رو از پیشونیم بِکَنه و دستش رو کنه تو جیبش و یه مشتِ بسته بکشه بیرون و بگیره طرفم و بگه:
این دنیای کوفتی با تموم این مال و اموال و وابستگیهاش واسم هیچ ارزشی نداره! این رو تو این ۷۰ سال عمرم فهمیدم. اون ماشین رو میبینی؟! ( حدود ۵۰ متر پایینتر از خیابان اشاره کرد که یه مازراتی زرد چشمک میزد ) قبل این گرونیها یک و خوردهای میلیارد خریدمش. این ماشین فقط یکی از ماشینهامه. الان هم بهت گفتم. ازت خوشم اومده. باهات حال کردم به قول شما جوونا. دستت رو بیار جلو پسرم.
بعد من درحالی که بُهتزده شدم، دستم رو ببرم جلو و اون مشت بستش رو توی دستِ بازِ من باز کنه. و یه مشت نخودچیکشمیش بریزه کف دستم و هارهار شروع کنه به خندیدن و منم زل بزنم تو تخم چشمش و بگم مرتیکهی پاتالِ فرتوتمغزِ چروک و یه لگد بزنم بین پاهاش و هولش بدم کف زمین و تا میخوره کتکش بزنم و بعد که تقریباً خالی شدم، برم سمتِ ماشینش و یه مشت نخودچیکشمش رو بریزم روی سقف ماشین و برم روی کاپوتش و کمربند شلوارم رو باز کنم و ...