حس
وقتی یه داستان مینویسم، یه داستانی که فضاش از واقعیت موجود و قابل لمس دوره، وقتی که یه جهانِ شخصیسازیشده رو توی ذهنم ترسیم میکنم، دوست دارم (همونطور که اشاره کردم) تو واقعیت قابل دسترسی نباشه، جوری باشه که فقط با خیال و وهم بشه بهش وارد شد، چون شخصاً خودم رو به عنوان کسی که مینویسه موظف میدونم چیزی رو به مخاطب ارائه بدم که تو زندگی روزمرهش ندیده و نمیبینه، نمیتونه لمسش کنه و به شکل مادی تجربهش کنه. شخصاً این کار رو هنر میدونم؛ نه که بخوام بگم الان بطور کامل هنرمندم، ولی این رو یک اصل میدونم که یه نویسنده باید یه جهانی داشته باشه که واسه مخاطب ترسیم کنه که خارج از محدودهی داستان/جهانِ نویسنده، واسه مخاطب قابل درک نباشه و نتونه جای دیگه وارد اون جهان بشه و درکش کنه. اینکه من بیام از واقعیتهای موجود بنویسم، واقعیتها و اتفاقاتی که یا از روی یک واقعیت تاریخی نوشته میشه یا بطور دقیق مستند نیست، ولی یه جایی از این جهان اتفاق افتاده و امکان واقعشدنش هست، من رو نویسنده نمیکنه، تبدیلم میکنه به یه راوی که داره چیزایی که میبینه، خونده یا مسائلی که در چارچوب و ظرف این جهان قابل اتفاقافتادن هست رو میاره روی خط روایت. به نظر من نویسنده یک خالقه؛ و خالقی که نتونه یه جهانِ مستقل و خاص برای خودش ترسیم و خلق کنه که خارج از ظرف و چارچوب این جهانه، یه راویه. من راوی بودن رو نفی نمیکنم و بد نمیدونم؛ اصلاً! راوی بودن هم هنر خودش رو میطلبه. ولی به نظرم روایتگری هنره، نویسندگی هنرتر! راویها بندهی واقعیت و محدود به مرزهای محدودکنندهی جهان واقعی هستن و نویسندهها خالق وقایع و آزاد و رها و تشنهی تخیل!
از این که در حد توانم، توی داستانهام جهان خودم رو ترسیم میکنم که حدالامکان در واقعیت قابل دسترسی نیست، خوشحالم! و از اینکه بعضی از شماها با پاسپورتِ تخیلتون، که کلید ورود به این جهانهای خیالیه، بطور توریستی از جهانهای من دیدن میکنید، خوشحالترم!
+ چیزی که تا الان باعث شده بمونم، داستانهایی هست که وبلاگ باعث شد خلق بشن. یهجور حس دِین که نمیذاره از اینجا دل بِکنم. ازدواج نکردم، ولی همهی داستانهام حکم بچههام رو دارند. حاصل بکرزایی مغزم هستند :)))
- ۹۷/۰۹/۲۳