Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

+رویا؟!

-بله

+حال و‌حوصله داری بریم بیرون؟

-الآن آخه؟؟

+مگه چشه الآن ؟؟

-اول یه نگاه به ساعتت بنداز؛ بعدم به آسمون!

+خب ساعت که اهمیتی نداره وقتی کنارم باشی و‌نفس بکشی؛هوا هم که خب داره بارون میباره!میباره که من و تو بریم زیرش اصلأ! بدون من و تو که معنایی نداره.میشه چند تا قطره آب که از آسمون به زمین میان.

بریم دیگه!!

-اینجوری که تو گفتی،مگه میشه نریم؟فقط باس صبر کنی لباس بپوشما!نشه مثل همیشه یه ساعت بالاسرم غر غر کنی که چرا اینقدر معطلت میکنم!

+خوبه حالا!نمیخواد به روم بیاری!من دم در منتظرم که بیای!فقط جون اون داداشِ میمونت سریع تر بیا!

-اون آبجیِ زشتت میمونه!پر رو!!با همین کنترل بزنم تو سرت؟؟هاان؟؟


*میخندم!اونم میخنده!چه حالیه این خنده هاش!


+بالاخره اومدی پرنسس خانم!برف که نمیباره که اینجوری خودتو گونی پیچ کردی!بارونه ها!

-یکی اینو بگه که خودش چهار لایه لباس نپوشیده باشه!با اون کلات!اسکیمو!

+خب بریم دیگه!با من کل کل نکنا!زبون دراز!

-خودتیا!دیلاق!کجا بریم حالا این وقت شب؟

+بریم همین پارک خوشگله که دو تا خیابون پایین تره!

-باشه!بزن بریم!

رسیدیم پارک و شروع کردیم به قدم زدن توی پارک؛زیر بارون!دوطرفمون درخت های خیس که انگار این پارک فقط من و‌ رویا رو کم داشت!

  • Neo Ted


از خودمان است : ]

  • Neo Ted

یه روزه خوب میاد[نقطه]

خیلیا بهش میگن کلیشه!چیزی که غیر ممکن و شعاریِ.

ولی من این کلیشه رو دوست دارم و بهش ایمان دارم.

یه روزه خوب میاد...

شایدم نیاد،ما باید بسازیمش

نمیدونم؛ولی خوب میدونم حتی اگه یه رو به پایان جهان مونده باشه،اون روز،روزه خوبه و من به عشق دیدن همون روز نفس میکشم.

  • Neo Ted

داشتم به این فکر میکردم چقدر خوب میشد همه ی انسان ها،بیشتر از این که درگیر سوژه کردن نقاط ضعف و اشتباهات دیگران باشن،واسه یه بارم که شده،خودشون رو سوژه کنند و ببین چقدر ضعف و عیب دارن که به سادگی اشتباهات و نقاش ضعف بقیه رو سوژه و گاهی اوقات تمسخر هم میکنن.اصلأ هم به این توجه نمیکنن که بابا!شاید خودمم این عیب رو داشته باشم.شاید بدترش رو هم تو وجودم داشته باشم و توجهی بهش نکرده باشم.

نمیدونم این اتفاق بیفته یا نه،ولی مطمئن هستم اگه اینطور باشه و هرکسی ابتدا درگیر خودش باشه،جهان و زندگی زیبا تری خواهیم داشت.

  • Neo Ted

باهام حرف میزنی،ولی نمیشنوم

لامصب اون چشماتو غلاف کن؛هنگ کردم D:


ته نوشت:قبول دارم یجوری بود :)) ولی مدل منم اینجوریه دیگه :)

راستی!به جون دختر همسایه مون اقدس،مخاطب نداشت :/ والا!

  • Neo Ted

جوانه ای بیش نبودم که در آغوش پر مهرت،رشدم دادی؛شاخ و برگ دادی به وجودِ خسته ام؛که امیدی به استوار ماندن،نداشت.

دلیلی شدی برای نفس کشیدنم؛برای نفس دادنم.

سرما و گرما را در پناهِ سبزِ تو بود که گذراندم و به خورشیدِ طلوع رسیدم.منی که تاریکی شب را بی پایان میدانستم.تو بودی که سنگ صبورِ تاریکی هایم شدی و نویدِ طلوعی دوباره را میدادی به من.

کمی که بزرگتر شدم،مهربانی های بی وصفت،قطره قطره از ریشه های محکمت به تنه ی استوارت رسید و من را که تشنه ی عشق بودم؛منِ تنها در آغوشِ بی حصارت،که مملو بود از تنهایی های بی حصار،میوه دادم.یک دانه سیبِ سرخِ عاشق؛که سرخیِ گونه هایش،دلیلِ لرزیدن دلِ پسرکِ پای تو شد!

لرزش دلِ پسرک،کافی بود برای بریدن بندِ دل من،از تو و جداییِ تلخ.به قصدِ اشباعِ غریزه اش بود که پا به روی شانه های تو گذاشت،تا میوه ی دلم را برچیند.سنگینیِ جای پایش،کافی بود برای این جدایی.

برگ‌ ریزانِ نگاهت،در دل تابستان،گره خورد به نگاهِ خیسِ من؛وقتی روی زمین کشیده میشدم.


سال ها گذشت و تقدیر،تیزیِ دندان هایم را منگنه کرد به کمرِ کوه گونه ات؛که عمری خم میشد برای رشد کردن ما.

حال یکی از آن«ما» ها،آمده تا جوابِ شب بیداری هایت را بدهد.جواب قطره قطره عشقی که خرجم کردی.

این یک مراسمِ عاشقانه س.حال که تقدیر،پایان این عاشقانه ی بی رحم را به منِ کم حافظه سپرده؛عاشقانه میبوسمت؛عاشقانه ای بی رحم.

.

.

.

.

نگاهت برگ ریزان نداشت،زمانی که بر روی زمینِ سرد افتاده بودی و موریانه ها، به جانِ شاخه های بی روحت افتاده بودند.

این نگاهت را از من دریغ کن.

بگذار خلاصت کنم...




پ ن:خوشحال میشم برداشت هاتون از متن رو بدونم.

اگه نقدی هم بود با کمال میل میپذیرم : 

  • Neo Ted

الآن که دارم این متنو مینویسم واقعأ مقیاس و واحدی واسه اندازه گیریِ عصبانیتم وجود نداره.

دلیلشم اینه که هنوز‌م میشه تو کفِ خیابون های کشوری که مهد تمدن و فرهنگ و بشریت و انسانیت و وطنم پاره ی تنم و ایناس«!»،میشه حیوونی رو دید که به راحتی به خودش اجازه میده،با اینکه مقصره و هیچ حقی نداره،خیلی ریلکس،با یه تَبَر از ماشین خارج بشه و به سمت ماشین دیگه ای بره و درحالی که اجازه ی خروج به فرد مقابل از ماشین نمیده،از شیشه ی ماشین شروع به تهدید کردن و داد زدن میکنه که میزنم صورتتو جلو زن و‌بچه ت داغون میکنم :||

درسته که حیوونی!

درسته که هاری!

ولی اینو بدون اینجا جنگل نیست که خوی حیوونیتو بریزی بیرون!برو تو جنگل ذاتتو بریز بیرون.

اینجا جا واسه حیوونِ هاری مثل تو نیست!


پ ن:فرد مورد نظر به محض شنیده شدن صدای آژیر پلیس مثل کفتار از محل گریخت  :|

 

  • Neo Ted

انگار همین دیروز بود که با خواهر  و برادرهای عزیزم،سرگرم رقص و پایکوبی با سمفونیِ بادِ مسافر بودیم.

هیچ کداممان،هیچ ترس و واهمه ای از سقوط نداشتیم و بی توجه به ریتم تندِ موسیقیِ باد،در کنار هم،میرقصیدیم و سرخوش بودیم؛سرخوش،ولی استوار.

جای پایمان آنقدر محکم بود که به فکر سقوط و خورد شدن نباشیم.

ولی طولی نکشید که که روزهای شادابی و طراوتمان،پایان یافت و آواز و رقص های عاشقانه یمان،جایش را به ناله های دردمند و مظلومانه داد.

هیچ وقت یادم نمیرود آن روزی که«گلبرگ»،خواهر بزرگم،با رنگ و رویی زرد و بی جان،دست از دستم کشید و بر روی زمین سقوط کرد؛دیگر توان ایستادن هم نداشت.زمان و چرخش کره ی ماه به دور زمین،کافی بود تا زیبایی و طراوت،از صورتش رخت ببندد و چین و چروک و زرد رویی،ساکنِ چهره اش شود.

هنوز صدای ناله اش که در زیر کفش های پسر جوانی،خِش خِش کنان،مرا صدا میزد،در گوشم منعکس میشود و هر ثانیه مرا به این فکر می اندازد که:فلانی!یک روز هم نوبتِ خورد شدن تو در زیر پای دیگران میشود و آن روز،دور نیست؛بلکه بسیار نزدیک است؛به فاصله ی همین ثانیه،تا پاییز؛شاید هم زودتر.»

  • Neo Ted

میگن باید به هر عقیده و نظری احترام گذاشت و به سلایق همه احترام گذاشت؛ولیگاهی اوقات احترام گذاشتن به بعضی عقاید و سلایق و نظرات،توهین به شعور و فهم خودمونه!

این بعضی ها به شدت احمقانه و بچگانه هستند و با تأییدشون،عملأ داریم میگیم که«ببین فلانی،منم مثل خودت یه احمقم،که هر چیزی رو قبول میکنم،بدون این که اونو با عقل و منطق بسنجم‌.»

اگه منتظری عقاید و نظراتِ سطحی و پوچت رو قبول کنم و واست به به و چه چه راه بندازم،میتونی یه امتیاز مثبت دیگه به بیشعوریت بدی و سرخوش باشی.

من احمق نیستم که به هر هذیونی که از مغزت به زبونت میرسه احترام بذارم و ستایشت کنم؛توهین هم نمیکنم،ولی شک‌ نکن ستون های این عقایدت،سست تر از چیزیِ که بخوای باهاشون زندگی کنی و به چیزی برسی.

پس بهتره به جای بلند تر کردن صدات توی بحث،بری بشینی به ریشه و عمق عقایدت فکر کنی تا خودت بفهمی ریشه های این عقایدت،توی لیوانِ آبه!آبِ جوب!

  • Neo Ted


ثانیه به ثانیه ی عمرم را در پس عقربه های ساعت گذراندم تا به اینجا برسم»»»کافی شاپِ «تلخْ قهوه ی شیرین».

یک‌ کافی شاپِ نُقلی و جمع و جور،در طبقه ی دوم یک ساختمان مدرن؛پاتوقی دِنج برای خلوت های تنهایی ام.جایی که مدت ها بر روی آن میزِ گوشه ی کافی شاپ،در پسِ پنجره اش مینشستم و فارغ از هرگونه دغدغه ای،غرق در تفکرات خودم میشدم.

غرقِ در تنهاییِ خودم و شلوغیِ اطراف.

هیچ وقت آدمِ فضولی نبودم؛ولی همیشه حواسم به میزهای اطرافم‌ بود که پر از دو نفره های عاشقانه بود.حسادت که نه،ولی راستش را بخواهید غبطه میخوردم به جیک جیک های عاشقانه یشان.

ولی گذشت و چرخید آسیابِ زمانه،تا خودم،منِ غرق شده در تنهایی،در همان کافی شاپِ «تلخ قهوه ی شیرین» در برابر ماهی سربه زیر نشستم و اینبار،به چیزی غیر از تنهایی فکر کردم.

اولین چیزی که به ذهنم رسید،این بود که چه شد که منِ تنها،که میز و صندلیِ گوشه ی کافی شاپ به همراه پنجره ی بزرگش،به تنهایی من عادت کرده بودند،حال مرا دوتایی میبینند.آن هم یک دوتاییِ عاشقانه.

بگذریم.مهم نیست چطوری به آن لحظه و ثانیه و قرار رسیدم،مهم این است که رسیدم.

این رسیدن همراه یک پایان و یک شروع بود.

درست مثل نامِ کافی شاپ.

مثل یک قهوه.

یک سفارش جدید.

مرگِ تنهاییِ «من» و سکونِ تلخ؛

تولد عاشقانه ی «ما» و عشقِ شیرین.


تلخْ قهوه ی شیرین.


پ ن:#بی_مخاطب

  • ۹ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۸
  • Neo Ted