+رویا؟!
-بله
+حال وحوصله داری بریم بیرون؟
-الآن آخه؟؟
+مگه چشه الآن ؟؟
-اول یه نگاه به ساعتت بنداز؛ بعدم به آسمون!
+خب ساعت که اهمیتی نداره وقتی کنارم باشی ونفس بکشی؛هوا هم که خب داره بارون میباره!میباره که من و تو بریم زیرش اصلأ! بدون من و تو که معنایی نداره.میشه چند تا قطره آب که از آسمون به زمین میان.
بریم دیگه!!
-اینجوری که تو گفتی،مگه میشه نریم؟فقط باس صبر کنی لباس بپوشما!نشه مثل همیشه یه ساعت بالاسرم غر غر کنی که چرا اینقدر معطلت میکنم!
+خوبه حالا!نمیخواد به روم بیاری!من دم در منتظرم که بیای!فقط جون اون داداشِ میمونت سریع تر بیا!
-اون آبجیِ زشتت میمونه!پر رو!!با همین کنترل بزنم تو سرت؟؟هاان؟؟
*میخندم!اونم میخنده!چه حالیه این خنده هاش!
+بالاخره اومدی پرنسس خانم!برف که نمیباره که اینجوری خودتو گونی پیچ کردی!بارونه ها!
-یکی اینو بگه که خودش چهار لایه لباس نپوشیده باشه!با اون کلات!اسکیمو!
+خب بریم دیگه!با من کل کل نکنا!زبون دراز!
-خودتیا!دیلاق!کجا بریم حالا این وقت شب؟
+بریم همین پارک خوشگله که دو تا خیابون پایین تره!
-باشه!بزن بریم!
رسیدیم پارک و شروع کردیم به قدم زدن توی پارک؛زیر بارون!دوطرفمون درخت های خیس که انگار این پارک فقط من و رویا رو کم داشت!
- ۱۷ نظر
- ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۴