عاشقانه ای بی رحم
جوانه ای بیش نبودم که در آغوش پر مهرت،رشدم دادی؛شاخ و برگ دادی به وجودِ خسته ام؛که امیدی به استوار ماندن،نداشت.
دلیلی شدی برای نفس کشیدنم؛برای نفس دادنم.
سرما و گرما را در پناهِ سبزِ تو بود که گذراندم و به خورشیدِ طلوع رسیدم.منی که تاریکی شب را بی پایان میدانستم.تو بودی که سنگ صبورِ تاریکی هایم شدی و نویدِ طلوعی دوباره را میدادی به من.
کمی که بزرگتر شدم،مهربانی های بی وصفت،قطره قطره از ریشه های محکمت به تنه ی استوارت رسید و من را که تشنه ی عشق بودم؛منِ تنها در آغوشِ بی حصارت،که مملو بود از تنهایی های بی حصار،میوه دادم.یک دانه سیبِ سرخِ عاشق؛که سرخیِ گونه هایش،دلیلِ لرزیدن دلِ پسرکِ پای تو شد!
لرزش دلِ پسرک،کافی بود برای بریدن بندِ دل من،از تو و جداییِ تلخ.به قصدِ اشباعِ غریزه اش بود که پا به روی شانه های تو گذاشت،تا میوه ی دلم را برچیند.سنگینیِ جای پایش،کافی بود برای این جدایی.
برگ ریزانِ نگاهت،در دل تابستان،گره خورد به نگاهِ خیسِ من؛وقتی روی زمین کشیده میشدم.
سال ها گذشت و تقدیر،تیزیِ دندان هایم را منگنه کرد به کمرِ کوه گونه ات؛که عمری خم میشد برای رشد کردن ما.
حال یکی از آن«ما» ها،آمده تا جوابِ شب بیداری هایت را بدهد.جواب قطره قطره عشقی که خرجم کردی.
این یک مراسمِ عاشقانه س.حال که تقدیر،پایان این عاشقانه ی بی رحم را به منِ کم حافظه سپرده؛عاشقانه میبوسمت؛عاشقانه ای بی رحم.
.
.
.
.
نگاهت برگ ریزان نداشت،زمانی که بر روی زمینِ سرد افتاده بودی و موریانه ها، به جانِ شاخه های بی روحت افتاده بودند.
این نگاهت را از من دریغ کن.
بگذار خلاصت کنم...
پ ن:خوشحال میشم برداشت هاتون از متن رو بدونم.
اگه نقدی هم بود با کمال میل میپذیرم :
- ۹۵/۰۵/۳۱