+ این پست میتونست تو بلاگفان منتشر شه! ولی قسمت نشد : )
گویند ابو البلاگ تدیانی اصل، در حال گذر از کوچه پس کوچه های بلاگستان سفلی بود که ناگه صدای فریادی توجهش را جلب کرد. لیسی به کندوی جیبی اش زد و پشت گوش چپش را خارانید و و قصد حرکت نمود که مجددا صدای ناله ای نالور(ناله ی شدید و سوز دار) حواسش را جلب خودش کرد. اینبار دیگر تاب نیاورد و الاغش را در پارکینگ طبقاتی مجتمعِ بلاگستانِ نور پارک کرد و قفل افسارش را بست و پس از بوسه ای عاشقانه بر پیشانی الاغش، در پی یافتن سرچشمه ی صدا کوشید! به قطع یقین مطمئن بود که صدای نالور مربوط به چاکیده شدن یا جریده شدن بلاگری مظلوم و بی سلاح، توسط موجودی خشن و ترسناک با دندان های تیز و چنگول هایی برنده است که حتی میتواند یکی عمو زاده های گریزلی ایه خود شیخ باشد که همین احتمال عرق شرم را بر جبین شیخ نشاند!
درحال جستجو کردن پی صدا بود که فریادی ننههههههه طور پانکراس شیخ را لرزاند و باعث کپ کردنش شد! سرِ خرسانه ی خود را که چرخاند، تکه چوب بزرگی را دید که بر سر درِ واحدی چسبانده شده که رویش نگاشته شده بود: جا طبیبیِ پرواز خاتونِ بی مخاطبیانی! شیخ ما که درود خدایان آپولو و زئوس بر صورت پشمالویش باد، اندک ترس و واهمه ای را که به واسطه ی فریاد های نالور به دلش افتاده بود را اینگونه خنثی نمود! رساله ی مقدسِ مکاشفات التدیانی، اتصالات الاسفنجانی را از جیب بغلش بیرون در آورد و دستی بر آن جلدش کشید و آن را بویید و بر چشمانش مالانید و صفحه ای را به تصادف گشود! یا خدایانِ یونانی! یا خدایگانِ هندو که اتفاقی بس معجزه گون افتاد و چنین بندی از کتاب انتخاب شده بود: یا ابوالبلاگ! ای شجاعِ بیشه ی خرسانه! ای بی باکِ عرصه ی دلیرانه! همانا تو همان خرس شجاع هستی که ترس و وحشت، از تو میهراسند و از هیبتت، مویه ها میکنند! پس خرسانه همانندِ جدِ کبیرت، شاه گریزلیِ اول، در را بگشای و به همه اثبات کن چقدر خرسی! برو که دعای خدایگان آپولو و زئوس و غیره( به جز اون داداش کوچیکه) محافظت هستند!
آرامش خاطری بر دل شیخ ما مستولی گشت و ریلکس طور درِ جا طبیبی را گشود.
پرواز خاتون را دید که مزاحم ناشناسِ کامنت گذارش را یابیده و بر روی تخت با سیم جرثقیل بسته و از سوراخ دماغش تا نافش را چاکانده و در حال پر کردن ریه هایش از بستنی میوه ای است و مزاحم ناشناس هم مویه کنان به تخم چشمان شیخ نگاه میکرد و مظلوم وار میگریست!
به سه ثانیه نکشید که پس از دیدن صحنه ای در جا طبیبی، شیر عسلِ کفی بالا کنان و تشنج گونه بر زمین افتاد و پس از دقایقی که صدای وزقِ نرِ آمازونی را در می آورد، مدفوع زنبور خوردم! مدفوع زنبور خوردم بر لب، مرد!