Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

نوشتن از مشکلات کشور خیلی خوبه، نقد به مسئولین بی‌فکر و بی‌سواد هم عالیه، ولی به نظرم یه حد و اندازه‌ای داره. فکر نمیکنم کسی بین ما باشه که ندونه اوضاع مملکت چقدر خرابه، ندونه مسئولین کوتاهی میکنن، ندونه کاسب‌ها نامردی و سوءاستفاده میکنن، ( بعضاً ) یا ندونه احتکار و کم‌فروشی داریم؛ همه‌ی ما میدونیم اوضاع خرابه دوستان! فقر و فساد و خشونت هم داریم و کسی هم نمیتونه منکر شه! همه میدونیم! ولی مسئله اینجاست بازگوکردن مکرر و چندباره‌ی این خرابی‌ها چه سودی به حال ما داره؟! جز خراب‌کردن حال خودمون چه فایده‌ای داره؟! فکر نمیکنم مسئولین مملکت ۲۴ساعته وبلاگ‌های ما رو رفرش کنن و منتظر باشن از بدبختی‌ها بنویسیم، یهو حالشون منقلب بشه و با دست بزنن رو پیشونی‌شون و با همون دست و حالت اندوهگین جلوی چشم‌هاشون رو بگیرن و آهی بکشن و بگن: عهههههه! واقعاً راست میگن! ما فقر داریم! فساد داریم! دزدی هم داریم! تن‌فروشی هم داریم که! ای بابا! اعتیاد و بیکاری و طلاق هم هست! یا امام حسین! خدایا من رو ببخش! ولی دگه وقتشه که متحول شم! هرچقدر گند زدم کافیه! برم اول یه توبه‌ی درست‌حسابی کنم! بعدِ توبه هم آستین‌هاش رو بالا بده و بره سر میزش شروع کنه به اصلاح امور مملکت! 

من در این بازگو کردن‌های چندباره‌ی تلخی‌ها و بدبختی‌ها چیزی جز بدتر شدن حال خرابمون نمیبینم! بیاید به مسائل و اتفاقاتی بپردازیم که ذره‌ای حالمون رو بهتر کنه! از کوچیکترین اتفاقاتی که حس و حال خوبی دارن نگذریم و اون رو با رفقامون به اشتراک بذاریم. از این فضا برای پاشیدن نمک روی زخم‌هایی که همه داریم دردشون رو میکشیم، یا کشیدنشون توسط بقیه رو میبینم استفاده نکنیم! مرهم باشیم برای زخم‌های هم! نه که نمک‌ بدون یُد روی زخم‌ها! 


+ به نظرتان این راهکار درسته؟! 

  • Neo Ted
وقتی که گرگان بودیم، پسرعمه‌ی پدرم واسه مدتی یه سوپرمارکت خریده بود و تازه میخواست کار کنه. شروع کارش بود و کمک لازم داشت. تنها خانواده‌ای هم که تو گرگان میشناخت ما بودیم. رو انداخت و منم روش رو زمین ننداختم، چون خاکی میشد. [ خیلی هم نمک ] چند شب رفتم پیشش تو مغازه کمکش کردم؛ تمیزکاری و مرتب‌کردن وسایل و چیدنشان و این قبیل کمک‌ها. یه شب بیرون از مغازه مشغول حرف زدن بودیم که یه آقایی با ظاهر و تیپ آراسته ولی ساده، خیلی متواضع و خاکی و گرم، سلام و احوال‌پرسی کرد و رفت. تحت‌تاثیر رفتار گرم و صمیمانه‌ش بودم که پسرعمه‌ی پدرم برگشت گفت: میشناختیش طرف رو؟! میدونی کی بود؟! 
گفتم: نه والا! از کجا بشناسم. ولی دمش گرم. آدم باحالی بود.
گفت: هتل پنج ستاره‌ی فلان‌جای شهر رو دیدی؟!
گفتم: آره بابا. لامصب خیلی شیک و باکلاسه. 
گفت: صاحبش همینی بود که دیدی!
ناخودآگاه حس خوبی وجودم رو فراگرفت؛ ولی همزمان چهره‌ی آدمای تازه‌ به دوران رسیده‌‌ای در ذهنم شکل گرفت که بوی خُرطوم فیل میدادن!  

  • Neo Ted