Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

داشت کارِشو انجام میداد، دیدم لباس هاش کثیفه! رفتم بهش بگم که لباس هات کثیفه! یه لحظه تو شیشه درِ فروشگاه خودمو دیدم، کلِ هیکلم رو کثافت گرفته بود؛ دهنمو بستم و چیزی نگفتم.

  • Neo Ted


اخیراً دارم سریالی رو به اسم " 13reasons why " با ترجمه ی فارسی " 13 دلیل برای اینکه " میبینم.

  • Neo Ted

             


قضیه رو سخت و پیچیده نکنیم. همه چی از خودِ ما مردم شروع میشه. 

  • Neo Ted

یک دایره ی شِنی، آرنا؛ یک انسانِ محکوم به نبرد و کشتار برای بقا، در روبرویت؛ مجوزِ زنده ی ادامه ی حیات تو، که توقفِ حیاتش، مهرِ امتدادِ حیاتِ توست. اطرافت را نظاره میکنی؛ سکوهایِ لرزان، همهمه و هیجان، شادی و نشاط، جنون و انتظار؛ دهان های باز و دست های ملتهب و چشمانی که میخواهند از قفسِ حدقه رها شوند. مردم را میبینی، که بی صبرانه منتظرند. یک چشمشان به دست های امپراطور و دیگری به سمتِ تو و مردِ روبرویت. سرت را باید بالاتر ببری تا او را ببینی. او همیشه بالاتر بوده و تو مجبوری سرت را به سمتِ جایگاهش بالا ببری، که بتوانی بعدش گردنت را به نشانه ی احترام خم کنی. حقا که تضادِ جالبی است این چرخشِ جایگاه انسانیت به واسطه ی جایگاهِ اجتماعی. او امپراطور است و کنارش زنی زیبا و در خورِ جایگاهِ همسرِ امپراطور نشسته و حبه های انگور را یکی در میان برای خودش و امپراطور آماده میکند. پرچم ها را میبینی؛ که در فرازِ دیواره ها خوش رقصی میکنند؛ این سمفونیِ مرگ به رهبریِ باد، خوش رقصی هم دارد حقیقتأ. در ها را میبینی، که یکی یکی بسته شدند و راهی برای بازگشت نیست. سرت را بالا میگیری. جایی بالاتر از جایگاه پادشاه را نگاه میکنی. آسمان را میگویم. از لابلای کرکس های گرسنه، خورشید را میبینی که می‌درخشد. از میانِ بارقه های نور، خدا را میبینی که لبخند میزند. یک آن همه چیز ساکت میشود. چشمانت را میبندی. نفس میکشی؛ عمیق. سرت را پایین می آوری و چشمانت را باز میکنی. دوباره روبرویت را نگاه میکنی؛ انگار هر اتفاقی هم که بیفتد، پایانش همین روبرو ست. این چرخه ادامه دارد و پایانش همین روبرو ست. دست به شمشیرت میبری. محکم آن را گرفته و به بیرون از غلاف میکشی. به روبرویِ نگاهت می آوریش و در تیزی و بُرَّندگیِ درخشانش زل میزنی. کسی را میبینی که میخواهد زنده بماند. او فقط میخواهد زنده بماند. به تصویرِ منعکس شده بر روی شمشیر ایمان داری و بوسه ای بر آن میزنی. به سمتِ امپراطور میروی و با اکراهِ از روی اجبار میگویی: آنان که قرار است بمیرند، به تو سلام میکنند. ولی تو خوب میدانی که قرار نیست بمیری. پوزخندی میزنی و جای پایت را در میانِ دانه هایِ لرزانِ شِن محکم میکنی. منتظرِ سقوطِ دستمالِ مرگ از دستِ پادشاه میمانی. سقوطی که سقوط و صعود های زیادی را رقم زده است. صعود به سمتِ زندگی، سقوطِ در گورِ سردِ مرگ. در میانِ هیاهویِ جمعیت، شمارش معکوس را میشنوی.


" ده

نه

هشت

هفت

شش

پنج

چهار

قلبت طوری که گویی با تو کار دارد، بر قفسه ی سینه ات میکوبد. شاید خبرِ ناگواری به همراه دارد.

سه

دو

بر تپشِ قلبت غلبه میکنی. او حق ندارد قاصد اخبار ناگوار باشد. یعنی تو این اجازه را به او نخواهی داد. تو به خودت ایمان داری.

یک "

دستمال بر ریتمِ خوش آوازِ وزشِ باد میرقصد و بر روی دستانِ لرزانِ دانه های شن آرام میگیرد.

پایِ چپت را جلو میگذاری و سپرت را عقب میگیری و در چشمِ راستت، مردِ مبارزِ وحشی و تنومند را در افقِ نوکِ شمشیرت قرار میدهی. مردی که مثل تو نمیخواهد بمیرد. او هم میخواهد زنده بماند و برای اینکار از هیچ کاری کوتاهی نخواهد کرد. پای چپ را تکیه گاه میکنی و پای راست را جلو میگذاری و این چرخه را تند تر ادامه میدهی و با قدرت و باور به سمتِ او میدَوی و در هر قدم به افرادی که تا الآن کشتی فکر میکنی و میدانی که این چرخه ادامه خواهد داشت. چون تو محکومی. محکوم به مبارزه و قتل و حیات. چون مبارزه، شرطِ بقا است؛ و بقای ما گره خورده به نیستی و حذفِ دیگری؛ و این تلخ ترین تراژدیِ آمیخته با حقیقتِ زندگیِ ما است. این کلمات را در ذهنت مرور میکنی و قدم به قدم به دو گانه های شکست و پیروزی، مرگ و زندگی، حذف و بقا نزدیک میشوی. همه ی این ها آمفی تئاتر را تشکیل میدهند و من بخشِ کوچکی از این بازیِ مرگ هستم. درست حدس زدید. من یک گلادیاتور هستم.



  • Neo Ted

دارم بهش فکر میکنم. درسته خیلی دوره، ولی فکر و قوه ی تخیل این قابلیت رو داره که به هرچیزی تو هر بُعدِ زمان و مکان نزدیکت کنه. پس بهش فکر میکنم. یعنی دارم خیال پردازی میکنم؛ اگه همه ی بشریتِ موجود و لاموجود و در شُرفِ موجودیت با اکسیژن زنده اند و زنده بودند و خواهند بود، بنده هم از این قاعده مستثنی نیستم، ولی باید بگم بعد از اکسیژن، خیال پردازی و پردازشِ تخیل و فانتزیِ اتفاقاتِ ممکن و لا ممکنِ آینده در اولویتِ بقا و حیاتمه! یعنی رازِ بقای بنده بعد از اکسیژن، خیال پردازیه! این توضیح رو دادم که تکلیفِ مطلبی که میخوام بنویسم و درصدِ زیادی از مطالب وبلاگم واستون روشن بشه. بله خلاصه. بهش فکر میکنم و میسازمش توش. توی سرم؛ مغز. یه جای دور، یه شهرِ دور؛ شایدم استانِ دور. بخشِ اول جملات مهم نیستند اصلأ؛ مهم بخشِ دور بودنشه! منِ تنها. دورِ دور. دور از تجمعاتی که بوی انسانیت نمیدن و استمرارِ حضورت توشون، وادار به تغییرت میکنه. اونقدری که تا به خودت میای میبینی ناخودآگاه وقتی ماه کامله زوزه میکشی! برم یه جای دور! خیلی دور. خودم و خودش. اولِ راه. بدونِ سر و صدا. دور! به دور از حاشیه و حرف و حدیث. دورِ دور. به دور از سنت های جاهلانه و پوسیده که مثلِ قلاده انداخته میشن دورِ گردنِ زندگیِ جوون ها و خفه شون میکنه. خیلی دور! دور از عرف هایِ خنده دار و مزخرف که فقط فاصله ی آدم ها رو از هم بیشتر و اون ها رو دور تر از هم میکنه. خیلی دور تر! من و خودش و بچه مون. دور از همه. همه یعنی فاصله. به دور از همه به هم نزدیک تر میشیم؛ و البته گرمتر. بدونِ قید و بند هایی که گره خوردن به زبان و لب و دهنِ مردم. بخاطرِ خودمون، تربیتِ بچه مون، زندگیمون. بریم یه جای دور. خیلی دور. خودم و خودش و بچه هامون. دور بشیم. اونقدر دور که دستِ اراجیف و خرافاتِ برچسب خورده به دین و رسم و رسوم بهمون نرسه. دور؛ خیلی دور! اونقدر دور که صدای پچ پچِ تهوع آور مردم تو گوشِ هم، پشتِ زندگی مون به گوشمون نرسه. یه جای دور. خودم و خودش دوباره. پس از سال ها. به دور از بچه هامون؛ که خیلی دور شدن و نیستن؛ ولی چراغِ خونه مون رو روشن و بخاریِ عشق و صفاش رو گرم نگه میدارن و بهمون سر میزنن؛ خودمون بهشون یاد دادیم. اینجوری تربیتشون کردیم. یکی از نتایجِ فاصله و دور بودن از همون جماعته! تهش برمیگرده به خودمون. یه چرخه س. تافته ی جدا بافته بشیم، تافته ای که جدا از بقیه، درست و قشنگ و اصولی بافته شده. به دور از بقیه! بقیه ای که لایقِ دور شدن و فاصله گرفتن هستند. به دور از همه ی اینا. خیلی دور. میمیریم و تموم میشیم. روی دستِ بچه هامون. به دور از دست و دهن هایی که موقعِ مرگ هم دست از سرِ بی جان و کفن پیچ شده مون برنمیدارن و از مراسم ختم و کفن و دفن و سنگِ قبر و سوم و هفتم و چهلم و سال، خوراکِ خزعبل بافی های خودشون رو فراهم میکنند. این جماعت گرسنه اند. گرسنه ی خرافی بافی و تشنه ی مزخرف سرایی. پیش بینیِ خوشبختیِ زندگیِ من در فردا سخت و غیر ممکن نیست؛ البته اگه به دور از این جماعت باشم. دور! خیلی دور! خیلی خیلی! 


* نیاز به پوست اندازیِ فکریِ داریم. امیدوارم تا اون موقع انجام شه. من دوری و فاصله رو دوست ندارم. ولی ...

  • Neo Ted