Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۳۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

بعد از اتفاقِ پلاسکو حس و حالِ نوشتن ازم گرفته شده و حوصله ی نوشتن ندارم؛ الان هم میخوام یه بحثی رو خیلی کوتاه بگم و برم و اون اینه که یادم باشه یه سوالی رو سرمشقِ زندگیم قرار بدم واسه هرکار و هدفِ کوتاه مدت و بلند مدتی؛ و اون پرسش اینه: خب که چی؟! 
خب که چی یعنی من قبل از انجامِ هرکاری از خودم بپرسم خب که چی؟! من این کارو انجام ندم چه آسیب و ضرری به خودم و زندگیم و پیشرفتم میزنه؟! خب که چی؟! من این کارو کنم چه اتفاقِ مثبتی تو زندگی و روندِ پیشرفتم میفته؟ حالا این خب که چی رو تعمیم بدم به کلِ زندگی و اهدافم و منطقی و به دور از احساسات بهش پاسخ بدم! قطعأ نتایج خوبی خواهم گرفت!
  • Neo Ted

دستم پِی دست های گم شده در آوارت، میلرزد که مبادا سردیِ انگشتانت، گرمایِ دل های امیدوارمان را زمستان کند.

همه میگویند امیدی نیست که اگر هم باشد نزدیک به هیچ است؛ ولی من که این حرف ها برایم خبرِ بازگشتِ بابای مهربانِ آن دختر کوچولوی چشم انتظار نمیشود... من به او قول دادم پدرت را از مسافرت باز میگردانم و او به امیدِ قولِ من، عروسک در بغل گرفته خوابید. او خوابید که صبح با نوازشِ موهایِ بافته شده اش با دستان پدر بیدار شود. همان موهایی که یک هفته ای است که پدرش بافته  و دلش نمی آمد خراب و پریشانشان کند به عشقِ این که بابایم آن ها را بافته! مگر میشود اجازه دهم کسی خرابشان کند؟! فقط پدرم اجازه دارد موهایم را مرتب کند و ببافد. 

من جوابِ موهای پریشانِ دخترت را چه بدهم؟! خودت که بهتر میدانی چقدر بابایی است دخترت! خودت که میدانی چقدر عاشقِ لوس کردنِ خودش برایت است! من جوابِ لوس شدن هایِ بی جوابش را چه بدهم اگر نباشی؟!

دستانت را بده رفیقِ مردِ من! تو بودی که فهمیدم مردانگی هنوز افسانه نشده.

دستانت کجا هستن ای قهرمانِ بی ادعایِ شهرِ قهرمانانِ پوشالی؟! دستانت کجا هستن ای مردِ روزهای فلز و آتش و سنگ و مذابِ تنهایی؟! همه در بیلبوردهای سینماییِ شهر به دنبالِ مرد میگردند در این حوالی! دستانت را بده تا نشان بدهم مردِ واقعی کیست! دستانت را بده تا همه بفهمن ققنوس افسانه نیست! میدانم تو از خاکستری متولد خواهی شد! 

دستانت را بده که من نایِ برگشتن به بیرون را ندارم بدونِ تو...

تابِ نگاه های خیسِ همسرت را ندارم...

توانِ دیدنِ بغض دخترِ چشم انتظارت را ندارم..

دستانت را بده رفیقِ من...

لمسِ حسِ دست های گرمت را میخواهم...

این بار را هم مثل همیشه مردانگی کن و نرو...

دخترت خیلی کوچک است...

لطفأ نرو...


  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۷
  • Neo Ted

ناخوش آوازی ببانگ بلند [قرآن] همی خواند. صاحبدلی "عارف" بر او بگذشت، گفت: تو را مشاهره "دستمزد" چندست؟! گفت: هیچ. گفت: پس چرا زحمت خود همی دهی؟! گفت: از بهر خدا میخوانم! 

گفت: از بهر خدا نخوان!

یعنی مصداقِ بارزِ خیلیاس این حکایت! یه عده ای که نیتشون خیر و کمک به یه جریانیه ولی با بی فکری و نداشتن تخصص و برنامه میزنن همه چیزو نابود میکنن! مثل یه سری که قصدشون کارِ فرهنگی و تبلیغِ اسلامه، ولی چون نه تخصص دارن نه چیزی حالیشون میشه، یه کاری میکنن همون چند نفری هم که تمایلی به اسلام داشتند، از هر چی اسلام و مسلمون بدشون بیاد! اینا رو باید مثل همون قسمتِ آخرِ حکایت بهشون گفت: داداش! شما یه گوشه واسه خودت اختیار کنی و گذرِ عمر کنی و خفه خون بگیری و فلج شی و قدمی واسه اسلامو دین برنداری، خودش میتونه جزء باقی الصالحاتت بشه و خودِ خدا شخصأ این دنیا و اون دنیا ازت تشکر میکنه! پس لطفأ اسلام رو از خدماتِ شایانت بی بهره بذار تا اونایی که کارشونو بلدن به کارشون برسن!

  • ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۱۴
  • Neo Ted