آتش
افسرِ بازنشستهی ss، روی ویلچر نشسته بود و درحالی که صدایش مثل دستانش میلرزید، نفسبریده از زندگی مینالید که:
احساس میکنم سنگینتر از همیشهم؛ انگار که کل وجودم رو چرک و کثافت گرفته باشه. خستهام هاوارد.
هاوارد که مشغولِ مطالعهی "شبح سرگردان" بود، کتاب را بست و گفت:
یه دوشِ آبِ داغ میتونه خستگیت رو رفع کنه. واسه چرک و کثافت وجودت هم برنامه دارم پیرمرد.
و او را تا حمام هل داد. لباسهایش را از تنش درآورد و او را در وانِ آبِ گرم نشاند. افسرِ پیر سرگرم خیس کردن سر و گردنش بود که هاوارد با یک صابونِ کِرمرنگ به حمام برگشت.
- میدونی چیه افسر؟! گذشته، تطهیردهندهی حاله؛ اگه حافظهت یاری کنه، اگه خوب بشناسیش.
افسر که با چشمانِ خطشده به اسمِ حک شده روی صابون زلزده بود، لرزش دستانش زیرِ آبِ داغ متوقف شد و خاطرهش گره خورد به ۴۰ سال پیش؛ اسم برایش آشنا بود، در مقابلش، در فاصلهی نهچندان دور از خودش ایستاده بود که فرمان داده بود:
آتش.
+ اگه متوجه موضوع نشدید، نپرسید. چون جواب نمیدم :))
++ و اینکه از لحاظ تاریخی این مسئله همچنان در هالهای از ابهامه و این نوشته صرفاً یک داستانه.
- ۹۷/۱۲/۰۷