ضمن التماس دعا برای حالش
۱. پدربزرگ ما چند وقتیه حالش ناخوشه، کسالت داره؛ ولی کسالتش در حدی نیست که هر دو-سه روز یه بار کل خاندان رو جهت استماع وصیتنامه و نصیحتنامه و نکاتی چند فرابخوانه. درحال حاضر بیشتر از جهت روحی-روانی ضعیف و امیدش به زندگی کمرنگ شده؛ باورش سخته پیرمردی که سیاست و جذبهی خاص خودش رو داشت و با کمرِ صاف و محکم قدم برمیداشت، در این حد ضعیف و ناتوان شده باشه که گاه و بیگاه نالهی ناامیدی و مرگ سر بده؛ دور از جانش. ولی اون پیرمردِ بلند قد و ایستا، الان خودش رو باخته، بیماریش در این حدی که ناامید شده، جدی نبوده و نیست! انگار خودش هم باورش نمیشه که سنش رفته بالا و دیگه مثل سابق نمیتونه تو کوه و جنگلهای روستا مانور بده و هیزم جمع کنه. انگار تو این مدت، یه چیزی رو فهمیده یا لمس کرده که قبلاً براش قابل حس نبوده! باید با شرایط جدید کنار بیاد و به زندگیِ عادیش، به خنده و شوخیهای خاص خودش، به امید برگرده.
۲. حالا وسط این هیاهو، در بستر یکی از جلساتِ استماعِ وصیتنامه که پدربزرگ خیلی بیتابی میکرد، مادربزرگِ ما بالای سر پدربزرگ ما نشسته بود، دهنش رو برده بود نزدیک گوشِ همسرش، حالا فکر میکنید چی میگفت؟! از امید دَم میزد؟! یا از اینکه بابا بزرگش نکن مَرد! چیزیت نیست عزیزِ من!؟ نه! دمِ گوشش زمزمه میکرد که:
استغفار کن حاجی! استغفار کن! :|| ||:
حالا من تو دلم خطاب به ننه. به قول این خارجکیا: آر یو کیدینگ می؟! :| استغفار کن حاجی؟! حالا تو همهی زندگیها مشکلاتی بوده، تفاوت سلیقه و بحث و جدلهای دوطرفه، حالا یکم اون اذیت کرده، تو هم اذیت کردی یکم، طبیعیه، ولی استغفار کن حاجی؟! :|
- ۹۷/۱۲/۰۲