انقراضِ گُلگُلی و اندکی عرض
امید به زندگی، به خصوص زندگیِ تأهلی در من وقتی با رکود مواجه شد که فهمیدم نسل دخترهایی که چادر سفیدِ گلگلی ( با گلهای ریز قرمز ) میپوشیدن، یه کاسه آشرشته یا شُلهزرد میذاشتن تو سینی، راه میافتادن میاومدن دم درِ همسایه، وقتی درِ خانهی همسایه باز میشد و میدیدن که پسر همسایهس، سرشون رو مینداختن پایین و با صدای آرام و نجیب میگفتن: بفرمایید؛
منقرض شده!
لهنتیها من میخواستم با یکی از شماها ازدواج کنم! چرا منقرض شدین؟! یا اگه نشدین کجایید من نمیبینمتان!
+ عرائض بیربط به پست:
۱. وقتی وقت میذارم، ساعتها، یک داستان رو با ذوق و شوق مینویسم و بازخورد و واکنشی نمیبینم، به هزار مسئله فکر میکنم! که یکیش اینه ول کنم بذارم برم. چون من اینجا هستم که بنویسم؛ و دغدغهی اصلیِ نوشتنِ من، داستانه! در واقع هستم که داستان بنویسم. و در غیر این صورت بودنم فایدهی خاصی نداره. این نقد به خودِ منه! چون من فضای اینجا رو سو نمیدم! من جزئی از این فضام! اگه تو این پازل جا نشم، صفحهی پازل رو تغییر خواهم داد.
۲. برای ارسال داستانها و شرکت در مسابقه تا دوازده شب تاریخ ۲۸ مهر، یعنی فردا شب فرصت دارید. خب طبق پیشبینی خودم اوضاع ارسال داستانها و عمل به وعدهی بیانیها فاجعهس. ولی خب دوست دارم امیدوار باشم که تا فردا دوستان به وعدههاشون عمل میکنن.
۳. پرنده باشیم؛ سقوطهامون رو پرواز کنیم!
- ۹۷/۰۷/۲۷