نکش برادرِ من! نکش!
پیشنیازِ پست: خبر
اول اینکه لامصب دو دقیقه تحمل کن، دو قدم راه برو برس به یه دستشویی بعد خودت رو خالی کن! دلیل نمیشه تا احساسِ پُرشُدگی بهت دست داد، در آنِ واحد تو هم دست بندازی بکشیش پایین که! شلوارت رو میگم!
دوم اینکه یکم آمریکا و غرب رو بدون سانسور و به دور از جلوههای ویژهی هالیوود ببینیم! شاید کمتر بکوبیم تو سر فرهنگ و شعور مردم خودمان!
حالا گذشته از فرهنگ و تمدنِ غنی و مردم فرهیختهی آمریکا، در همین راستا یک مسئلهای رو در ارتباط با همین موضوع و مربوط به خودم توضیح بدم. آقا/خانم! خداوکیلی اینها خیلی رو دارن! من هنوزم که هنوزه، شهر رو بیخیال اصلاً، جنگل که میریم! توجه فرمایید! جنگل!! جنگل که میریم و حالا بنا به شرایطی دستشویی ما رو میگیره، اول از همه تمام تلاش خودم رو میکنم که من نگیرمش! یعنی هی ممانعت میکنم که چِخه! گمشو اونور اینجا جاش نیست! وقتی بیتفاوتی و سرد بودن جواب نداد، وارد فرضیهی سیاهچالهی مارپیچی میشم. سیاهچالهی مارپیچی مقالهی علمیِ برگرفته از پژوهشهای تحقیقاتی ناسا نیست! این فرضیه رو خودم طی سالها تحقیق و پژوهش تجربی بهش رسیدم. به این شکل که پس از عدم نتیجه از روش بیتفاوتی، وارد فاز تلقیینِ دستشویی نداشتن میشم! به این شکل که میرم یه گوشه، زیر درختی بزرگ و تنومند، به تفکر و تعمق میپردازم! شاید فکر کنید که یه سیب میافته رو کلهم! ولی خب اشتباه میکنید؛ اون واسه اسحاق نیوتون بود. رو کلهی من فضلهی شترمرغ میافته! مجدداً شاید بگید شترمرغ که پرواز نمیکنه! ولی باید بگم وقتی پای شانس من وسط باشه، هرچیزی ممکنه! از پرواز فیلِ مبتلا به اسهالِ خونی بر فراز آسمانِ روی سرم در پارهای از اوقات چیزی نمیگم که مبادا خدایی نکرده فکر کنید دارم اغراق میکنم! هیچی دوستان! ما میریم میشینم زیر درخت و زور میزنیم! البته نه واسه دستشویی! زورِ فکری! زورِ فکری در جهت تلقیین یک مسئلهی حیاتی! و اون اینه که چشمهام رو میبندم و دستهام رو باز میکنم و میذارم روی شکمم و با خودم تکرار میکنم: من دستشویی ندارم! من دستشویی ندارم! من دستشویی ندارم!
در نگاه اول شاید احمقانه به نظر برسه. ولی اگه بدانید من چند بار از این روش به نتیجه رسیدم نظرتان تغییر خواهد کرد. بله دوستان! من از فرضیهی سیاهچالهی مارپیچی به نتیجه هم رسیدم. با این وجود سیاهچالهی مارپیچی از حالت فرضیه خارج شده و عملاً نظریهس و میشه در دانشگاههای معتبر جهان تدریس بشه. فلسفهی نامگذاریش هم اینه که اون چندباری که بنده در این روش موفق شدم، در واقع نمیدانم محتوای معده و رودهام کجا تخلیه شد! وجداناً در عجبم که چی شد که اینجوری شد؟! و به این رسیدم که یحتمل در پیچاپیچ رودههای بدنم یک سیاهچاله وجود داره که یک سرش تو بدن من، و سر دیگهش احتمالاً در جایی از کهکشان راه شیری قرار داره که تا الان یحتمل خیلی آباده!
سیاهچالهی مارپیچی همیشه راهگشا نیست! خیلی کم اتفاق میفته که بشه ذهن رو در این حد روی یک مسئله تمرکز داد! اگه این روش نتیجه نده، روش بعدی رو امتحان میکنم که بهش اسمِ نئوپولو دادم! به این شکل که اگه یک روزی، در جنگلهای آمازون باشم و دستشویی پاشه بیاد من ر بگیره، و روش قبلی جواب نده، شروع به جنگلنوردی کرده و آنقدر پیش میرم که یا مردم قبیلهی آدمخوار من رو بخورن، یا هم که به سرزمینهای جدید و دستنخورده و کشفنشدهای برسم که هنوز نقشهکشی نشدن! اگه اینها همه جواب ندن، احتمالاً خودم برم تسلیمِ قبیلهی آدمخوار بشم؛ نه که شکمم پُره! از خوردنم لذت میبرن! به این شکل که اگه خوردنِ من نَکُشَتِشون، قویترشون میکنه!
- ۹۷/۰۷/۱۶