نمک شو - فینال [ مطلبِ شماره پنج ]
اگر ریا نباشد من توی زندگیام موفقیتهای بسیاری کسب کردهام و زندگیِ خیلی خوب و خفن و لاکچریای دارم. کل ماجرای خوشبختیام هم ظرف چند سال اتفاق افتاد. ماجرا از آنجا شروع شد که چند سال پیش یک روز داشتم توی خانه راه میرفتم که یکهو یک عدد سوزن تشریف برد توی پایم. نشستم و دیدم پایم اوف شده و شروع کردم به گریه کردن. بعد با خودم گفتم: «گریه بس است مرد! خجل شو.» همین شد که نشستم و با تمرکز بسیار زیاد سوزن را از پایم در آوردم و نگاهش کردم. با خودم فکر کردم که چه کار میتوانم با این یک عدد سوزن بکنم؟! بهترین فکری که به سرم زد این بود که بروم توی شیپور و دیوار آگهی بزنم و بفروشمش تا هم نعمت خدا هدر نشود و هم من ثروتمند شوم. خیلی سریع و خشن یک عدد عکس از سوزن گرفتم و رفتم توی دیوار. سوزن را آگهی کردم و از آنطرف دیوار آمدم بیرون. حالا شاید گمان کنید که من از فروش سوزن ثروتمند و خفن شدم، ولی خب اشتباه میکنید؛ بعد از رد شدن از دیوار، به عنوان یکی از بهترین شعبدهبازهای دنیا کارم گرفت! بعدها که داشتم توی زمین گُلف لاکچری و خفنم گلف بازی میکردم، یک عدد وُلف از لابهلای جنگل آمد سمتِ من و میخواست که مرا بخورد. بعد از آنجایی که ورزشکار و خفن هم هستم، شروع کردم به دویدن و دویدن! چشمم به عقب بود و به وُلف نگاه میکردم که پایم به یک بیر گیر کرد و خیلی خفن و لاکچری زمین خوردم. حالا شاید فکر کنید که ماجرا تمام شد؛ ولی باز هم سخت در اشتباهید! چون بعد از آن، آن وُلف و آن بیر، که از دیدنِ نحوۀ زمینخواریِ من دهانشان کف کرده بود، شدند مرید من و با یکدیگر زدیم توی کارِ خوردنِ زمینهایی که اسمشان جنگل بود. هر روز از خوردنِ زمینهای جنگل پولدار و پولدارتر میشدیم که کم کم نشانههای توطئه را در بیر و وُلف دیدم! صبر کردم ببینم چه میشود و هیچکاری نکردم تا اینکه یک شب آن بیر و وُلفِ نامرد آمدند توی خانهام تا مرا بخورند و صاحبِ تمام ملک و املاکم شوند. سر و صدایشان توجهم را بهشان جلب کرد. تمام حرکاتشان را زیر نظر داشتم؛ ولی نمیدانم چرا نمیشد تکان بخورم. همانطور ساکن دراز کشیده بودم که بیر و وُلف شروع کردند به گاز زدنِ پاهایم. همین که آن بیرِ بیفکر پایم را گاز گرفت از خواب بیدار شدم و دیدم که یک عدد اَنت آمده و چسبیده به پای من و گاز گرفتهاش و ولش نمیکند. آنقدر درد داشت که احساس کردم یک عدد سوزن رفته توی پایم!
- ۹۶/۰۵/۰۸