منِ زشتِ داغان!
خب بذارید از یه اتفاق شروع کنم. چند روز پیش یه عکس از خودم اِدیت کردم؛ یه اِدیتِ باحال و مدرن! با کلی شوق و ذوق رفتم به مادر نشون دادم که نظرش رو بدونم. خب طبقِ معمولِ همه مادر ها منتظرِ قربون صدقه و چقدر پسرم خوشگله و قربونش برم من و اسفند بیارید دود کنیم و اینا بودم. خب یه اصل هست که میگه یه بچه سوسک، واسه مادرش زیباترین محسوب میشه و طبقِ پژوهش های دانشگاهِ پریثقسون [ اسمش آشنا نیست؟! راستش واسه من هم نیست! البته من در آوردی بودنش تو این ناآگاهی مؤثره ] مادرش هربار قربون صدقه ی شاخک هاش و چشم هاش و بال بال زدن هاش میره! دیگه آدم ها که جا خود داره و قابل مقایسه نیست! حالا من در حدِ سوسک هم دیگه داغان نیستم؛ ولی خا پرد پیت هم نیستم. ولی میتونم اطمینان خاطر بدم بهتون که در حدِ پیت [ در آن آب و شیر و مایعجات میریزن ] هستم. دغدغه هم واسم نیست و نبوده. از قضیه پرت نشیم. عکس رو نشون دادم و منتظرِ تأیید و ذوقِ مادر بودم که با این دیالوگ برخوردم:
منِ طفل: مامان اینو ببین! چطوره؟!
مادرِ جان: [ اندکی نگاه و تأمل ] این چیه؟ [ ! ] چقدر زشته! شبیه جنازه هاست!
منِ پورد شده: :|
کاری به این ندارم که تو اون لحظه داشتم به کشف و پیدا کردنِ خانواده ی واقعیم می اندیشیدم و دنبالِ شماره ی احسان علیخانی بودم، ولی مادر است که ما داریم؟!
بعد از خارج شدنِ از این شوک عمیقأ فکر کردم و یه نتیجه گرفتم که قضیه شماره ی احسان علیخانی منتفی شد. تاریخ رو مرور کردم. ورق زدم و ورق زدم تا رسیدم به روزهای ابتداییِ دانشگاه! درسته! درست از اولین روزهای دانشگاه من واسه مادر زشت و داغان شدم! قبلأ هم یه بار علنأ صاف تو تخم و عنبیه ی چشمم بهم گفته بود زشت و کریه و خب خیلی جدی گفته بود! این اتفاقات از یه ترس منشاء میگیره و اون اینه که مادر از فضا دانشگاه و ارتباطاتِ دانشگاهی و ارتباطش با من میترسه! از دختر های دانشگاه میترسه! شایدم از من میترسه! میترسه که تلف بشم و از دستش برم و منحرف و جیز و بوف بشم و این ترس من رو میترسونه که چرا باید بترسه؟! شاید از اینکه من تغییر کنم و اون همیشگی نباشم! مثلِ خیلیا که تا رسیدن به دانشگاه کلأ تغییر کردن و روابطِ آزادشون با خیلیا اسمِ دوستِ اجتماعی و روابط عمومی و همکلاسی و اینا گرفت و خب همین افراد تا قبلِ دانشگاه این روابط رو قبیح و زشت و کریه میدونستن و اینا به خودشون مربوطه که تو چه راستایی تغییر کنن! ولی خب فقط سعی کنن که فکر نکنن ما احمقیم! ما فقط ساده عبور میکنیم؛ چون حال و حوصله ی اصطکاک تو این مسائل رو نداریم. گوشمون هم پره از توجیهاتشون واسه کثافت کاری هاشون. ولی خب دوست دارم به مادرم بگم که من همون بچه خجالتیِ سر به زیرِ قبلِ دانشگاه هستم که تو مواجهه با دخترهای غریبه کفش هاشون واسش آشنا تره تا چشم هاشون. من هنوز هم که هنوزه همون بچه دهاتی و عقب مونده ای هستم که نمیتونه زل بزنه تو چشمِ یه دخترِ غریبه و واسش زبون بریزه! من همون بچه شهرستانی ای هستم که توانِ گرفتنِ دستِ دخترهای مختلف و صدتا کارِ دیگه باهاشون رو ندارم! آره مادر! من نمیتونم هنوزم! من نمیتونم رو لجن کاری هام روکشِ مدرنیته بکشم و به اسمِ تقویتِ روابط عمومی و افزایشِ دوست های اجتماعیِ دختر و هزار تا توجیهِ مسخره ی دیگه، یه سری کارهای دیگه کنم که نه تقویت روابط عمومیه و نه دوستِ اجتماعی! نمیخوام خودم رو تطهیر و پاک کنم! چون این مسائل الآن پز نداره که بخوام پز بدم یا ریا کنم. پس این فکر رو نکنید! به امثالِ من تو فضاهایی مثلِ دانشگاه عقب مونده و بچه مثبت و متحجر و سنتی و دهاتی و خز و هزارتا چیز دیگه میگن که خب طبیعتأ اینا ریا و پز نداره! ولی خب مادر جان من تمام قد به این عقب ماندگی و سنتی بودن و تحجر و مثبت بودن و دهاتیت و خز شدگی افتخار میکنم و بهت این اطمینان رو میدم همون پسر بچه ی خجالتی و سر به زیر بمونم. البته که اجازه نمیدم این خصلت جلو پیشرفت و روابط اجتماعیِ درست و اصولیم رو بگیره! نه حرف زدن با یه دخترِ غریبه بده و نه ارتباطِ چشمی وقتِ حرف زدن باهاش، ولی همه ی اینا حد و اندازه داره!
- ۹۶/۰۴/۰۱