فعل های عاشق
خوب که فکر میکنم، تمامِ خاطرات و گذشته ام را ورق میزنم، به این باور میرسم که هنوز عاشق نشده ام، ولی فکر میکنم قواعدش را بلد باشم! شما را نمیدانم ولی عشق درحالِ حاضر برایم در چند فعل خلاصه و محدود شده است و امیدوارم این محدودیت را بگذارید به حسابِ عاشق نشدنم؛ چرا که عشق فرای محدودیت و تصوراتِ پسری است که از عشق فقط نوشتنش را بلد است؛ آن هم دست و پا شکسته و ضعیف.
عشق برای منِ عاشق نشده ی کار نابلد، مجموعه ای از فعل هاست که به تصورات و تخیلاتِ من از عشق، معنا میدهند. فعل هایی مثلِ بوییدن - بوسیدن - دیدن - بردن - خوردن - چشیدن - نترسیدن - کشیدن - پوشاندن و ... شاید برایتان سؤال شده باشد ربطِ این فعل های بعضأ بی ربط به عشق چیست؟! حق دارید و من اینجا هستم که توضیح دهم و امیدوارم شما هم باشید و بخوانید و لذت ببرید.
عشق آنجایی گره میخورد به بوییدن که هنوز خیسِ بارانیم و او دشتِ عطرآگین موهایش را باز میکند و شمالِ بهاری در موهایش تجلی میابد و من، محوِ تماشای آیه های زیباییِ خدا در او هستم!
بوییدنِ رایحه ی بهاریِ موهایش به کنار، بوسیدنِ پیشانی اش هر روز صبح به شکرانه ی حضورش در زندگی ام را هم ضمیمه کنید. بوسه ای که بوی تردید میدهد، جایی که نرسیده به پیشانی، غرقِ دیدنِ چشمانش میشوم و مردد که بمانم و غرقش شوم یا پیشانی اش را میهمانِ بوسه ام کنم. میگویند عشق چیست؟! در نظرِ منِ عاشق نشده عشق همان لحظه ای است که نیمه شب قصدِ خواب داری و میبینی دختری که جانت وابسته به نفس هایش و جانش گره خورده به حضورت در کنارش است، کنارت ایستاده و آیینه را تسلیمِ زیبایی اش کرده و موهایش را شانه میزند و با همان چشم های لعنتیِ دوست داشتنی نگاهت میکند و میخندد و میخندی و میخندد و میخندی... کاش زمان همانجا فلج میشد و هیچ ویلچری هم برایش پیدا نمیشد. عشق میتوانید حظ بردن از سختی های درد آورِ زندگی باشد، درست لحظه ای که دختری عاشق و قانع، در جاده ی پر پیچ و تابِ زندگی، کنارت، دست در دستت قدم بردارد و تو عشق کنی از پشتِ سر گذاشتن مشکلات و سختی ها. فقط بخاطرِ حضورِ آن دختر و عشق و احساسی که خرجت میکند و تو مدیونِ وجودش هستی! عشق را میتوان به قورمه سبزی هم ربط داد. وقتی که او برای اولین بار قورمه سبزی بپزد و مضطرب و نگران نگاهش به دهانت باشد که چه نظری میدهی و وقتی که میپرسد چطور بود بگویی: < میشه خوردش، ولی خب من قورمه سبزیِ مامانم رو میخوام! >بعد صورتش را جمع کند و با اخم نگاهت کند و بگوید: < از فردا میتونی بری پیشِ مامانت غذا بخوری آقا پسر. > و بعد نگاهش را از تو بدزدد و بگویی: < یه شوخیِ ساده ارزشِ این رو نداره نگاهت رو از من بگیری! من واسه این نگاه دنیام رو میدم واست، ولی تو فقط نگاهم کن. > پقی بخندد و بخندی و بگوید: < لوسِ کی بودی تو مسخره؟! > و تو هم پوزخندی تحویلش بدهی و بگویی: < ظرفیتِ جملاتِ عاشقانه و رمانتیک هم نداری خیرِ سرت. > بعد با هم بخندیم و بخندیم و گذرِ زمانِ لعنتی که این لحظه ها را تمام میکند! چشیدنِ مزه ی لــ ... بگذریم دوستان! از این فعل بگذریم که برای مان حرف نسازند! کودک از این صفحه ی مجازی عبور میکند! گاهی اوقات نترسیدن هم بوی عشق میدهد. البته اگر برای رسیدن به خودِ عشق باشد. عشقی که بتواند عاشقت کند و عاشقش کنی و نترسی که روزی رهایت کند و تو بمانی و عاشقانه های بر باد رفته که در ذهنت صف کشیده اند. اگر عشقِ به کشیدنِ سیگار و باقیِ معشوقه های دودی را کنار بگذاریم، کشیدن میتوانید فعلِ خوبی برای عاشقی باشد. مثلأ کشیدنِ او به وسطِ بازیِ عاشقی در زیرِ بارش باران. جوری که هر دو خیسِ از عشق شویم و سرما بخوریم و همزمان من در دهانت سوپِ سبزیجات بدهم و تو در دهانم سوپِ جو! همه و همه ی این فعل ها جای خود، ولی عاشقانه ترین فعلِ عاشقی میتواند پوشاندن باشد! یک سکانسِ عاشقانه ی واقعی که نیمه شب رخ بدهد و من و او بازیگرانش باشیم. پاییز باشد و باران به شیشه ها بوسه بزند و خوابیده باشی و من نگاهت کنم و نگاهت کنم و نگاه، سردت شود و من رویت را بپوشانم...
- ۹۶/۰۳/۲۷
انقد اتفاقا افتاده،انقدر چیزای بد دیدم اطرافم
گاهی این چیزا برام میشه شبیه فیلما و افسانه ها
ان شاءالله به اون عشق پاکتون برسید:)