من و بچه های این دوره
بچه ها موجوداتِ جالبی هستند. اونقدر جالب که باعث میشن روشون متمرکز شی و ببینی چیکار میکنن! چجوری ان! چه فرقی با بچه های دوره ی خودت دارن. دور و برم پر شده از بچه های کوچیک! اصولأ خانواده ی ما، چه پدری و چه مادری نگرانِ آینده ی کشور و سرانه ی زاد و ولد و پیر شدنِ جمعیت و اینا هستند! از همین جهت چند سالی میشه به حولِ قوه و در راستای تحکیم بنیان خانواده و نسل های آینده، اقدام به تولیدِ بچه در سایز و کیفیت و اندازه های مختلف میکنن! در این بین ویژگی های چند تا از این اعجوبه ها توجهِ من رو به خودشون جلب کرد! میخوام طِی چند تا مقایسه، فرق های بچه های این دوره با دوره ی خودم رو ریشه یابی و بررسی کنم. از اونجایی که خانم ها مقدم هستن و این لوس بازی ها [!]، بذارید از نازنین زهرا شروع کنیم! هفت ساله با موهای خرماییِ روشن، دماغ کوچولو و چشم های بزرگ و مشکی! اولین چیزی که اون رو از بقیه ی بچه ها تو فامیل متمایز میکنه، زبانشه! البته الآن همه ی بچه ها زبان دراز و حاضر جواب هستن، ولی این بشر علاوه بر اون، یه جورِ دیگه هم اعجوبه س! اینکه اون هنوز [ ک - گ - خ - چ - ج - ق ] رو نمیتونه تلفظ کنه و نصفشون رو [ ت ] و [ ق ] و [ د ] تلفظ میکنه واقعأ تو سنِ خودش یه خورده عجیبه! اینطوری بگم واستون اگه بتونید مخش رو بزنید و سرکارش بذارید، جیره ی خنده ی ماهتون اوکی میشه! یه دوربین لازم داره فقط! آخرین باری که سرکارش گذاشتم برمیگرده به یه ماه پیش! کلأ کم میبینمش متأسفانه! چیزی که باهاش سرکارش گذاشتم کلمه ی گوگل بود! بهش گفتم بگو گوگل! اونم حالش خوب بود جواب داد! دودِل! و جمعی رو از خنده پوکاند! ولی طی تحقیقاتِ به عمل آمده از جانبِ من، به این رسیدم که اون از قصد داره اینجوری حرف میزنه! چون داییِ این جانب که پدرِ نازنین زهرا میشه، به شدت علاقه مند به این ورژنِ دختر هاست! لوس و بچه طور حرف زدن! نازنین زهرا هم فهمیده و قصد نداره حالا حالا ها تغییر رویه بده! خدا عاقبتش رو تو مدرسه به خیر کنه! ولی چیزی که میخوام تو شخصیتش با خودم و هم دوره ای هام مقایسه کنم، حاضر جوابیه! به دو مورد اکتفا میکنم و میرم سراغِ نفرِ بعدی. یادمه بچه که بودم گاهی اوقات بزرگتر ها به سببِ بچه بودنم از رو شوخی چیزایی بهم میگفتن که یه چیزی بگم در جواب و روحشان شاد شه! مثلأ میگفتن تو چقدر زشتی! که جوابِ محکمی بدم و اونا هم بخندن! ولی من و امثالِ من اینجوری نبودیم که! وقتی بهمون میگفتن تو چقدر زشتی، یه پوزخندِ تلخ میزدیم و پشتِ کله مون رو میخاراندیم و میرفتیم یه کنجِ عزلت پیدا میکردیم [ ترجیحأ انباری ]، یه آیینه هم میبردیم با خودمون و تا یه هفته هی خودمون رو نگاه میکردیم و به زشت بودنمون میگرستیم و خون میباریدیم! البته یه عده استثنا هم داشتیم که در جوابِ تو چقدر زشتی میگفتن من زشت نیستم و کادر رو ترک میکردن و واسه شون مهم نبود! اینا کم بودن! ولی خوب یادمه اولین باری که خواستم همین حرکت رو با نازنین زهرا بزنم چی شد! هنوزم که هنوزه جاش درد میکنه! کتک نزد ها! ولی کم از کتک هم نداشت! بهش گفتم مُجِز [ تو مایه های زشت و ایناس ]. اونم یه حالتِ ایش طورِ دخترانه به خودش گرفت و گفت: مادرته! اون خواهرِ زشتته!
خب من اونجا سریعأ محل رو ترک کردم و رفتم یه ساعتی تو حمام بغض کردم! مادرم عمه ی اون بود! این بچه ها چی ان؟!
یه موردِ دیگه هم برمیگرده به عیدِ نوروز! من و پسر خاله خانه شان بودیم واسه عید دیدنی و یه کاری کرد که خنده مون گرفت. برگشت نگاهمون کرد و گفت: عِر عِر عِر عِر! خندیدم! حرفِ خنده داری نزدم! بعد به راهش ادامه داد! من و پسرخاله خندیدیم تو اون لحظه! ولی از درون خون باریدیم!
نفرِ بعدی مهدیار! پسرِ پسر خاله و دختر خاله م! یه جور محصول مشترک حساب میشه! 3 ساله با موهای بور و چشم های درشتِ مشکی! این بشر کلأ خشن و بروسلی وار واکنش نشون میده! یادمه یه بار بهش سلام دادم، با پشتِ دست زد تو دهانم! یه بارم باهاش خداحافظی کردم، با پشتِ دست نزدم تو دهانم! ولی بجاش با لگد زد تو شیکمم! آخرین شاهکارش هم برمیگرده به ناک اوت کردنِ مادر بزرگم! با کله زده بود تو گوشش! ولی من یادمه یکی باهام سلام میکرد میخندیدم و جواب سلام میدادم! خداحافظی میکرد خداحافظی میکردم و بوسیده میشدم! زمانِ ما لاکپشت های نینجا و پاندای کونگفوکار و ... نبود!
نفر آخر محمد طاها! پسر عموم! سه ساله! چشم های کوچیکِ مشکی با موهای مشکی! فرزند و نوه ی اولِ خانواده ی مادری! این باعث شده که لوس بار بیاد! به این شکل که وقتی کنترل رو پرت میکنه به سمتِ پدرش، پدر بزرگش میگه آ باریکلا پسرم! خانم ببین چه قشنگ با کنترل زد تو دماغِ دامادمون! مادر بزرگ هم اونور ریسه میره واسه نوه ش! یا مثلأ گوشی موبایلِ یه میلیونی رو میزنه به دیوار پودرش میکنه. مادرش میگه وااااای! یکی بیاد اینو ببینه! مادر فدات شه چقدر قشنگ خوردش کردی! بیا این گوشی بابات رو هم بزن خورد کن مامان ببینه! بعد مادر بزرگ اسفند دود کنان وارد کادر میشه و فوت فوت کنان هم به دورِ نوه میگرده و ذکر بر لب کادر رو ترک میکنه! ولی زمانِ ما این بود که! یه لیوان آب چپ میکردیم رو سفره، از یمین یه لگد میومد تو کیسه صفرامون و اون رو موردِ لطف قرار میداد، از یسار هم یکی با مشت میومد تو کلیه ی چپمون و اون رو نوازش میداد! از روبرو هم یکی یهو با کله میومد تو شیکممون! لیوان فقط چپ شده بودا! نشکسته بود! و اینجوری بود که ما شدیم این، و این دوره ای ها رو خدا به خیر کنه میخوان چی بشن! ولی چیزی که خیلی مشهوده، تفاوتِ مدلِ تربیتی هستش! چیزی که من رو به شدت نگران میکنه!
شاد باشید و باحال ;)
- ۹۶/۰۳/۱۸
این روزا سخت ترین کار اینه که چه جوری با یه بچه رفتار کنیم که فحش نده!چه وضعشه؟! :)