هِوِیسِ وصف ناپذیر
هجده سالش که شد، زندانی اش کردند. هِوِیس را میگویم. دخترِ آقایِ مارتینِس، همسایه یمان. به حدی زیبا بود که هر بار که به بیرون از خانه می آمد، نه تنها محله، بلکه کلِ منطقه ای که در آن راه میرفت بهم میریخت. واقعأ بهم میریخت. به دنیا که آمده بود، بوی بهشتِ عدن میداد. پزشکان و پرستاران نمیتوانستند تحویلِ مادرش دهند. او با همه ی نوزادانِ یک روزه فرق داشت. او با تمامِ انسان ها فرق داشت. نمیدانم! شاید اصلأ انسان نبود! مگر میشود یک انسانِ عادی اینقدر زیبا باشد که گویی اصلأ انسان نباشد؟! دلیلِ نامگذاری اش هم از همین زیباییِ اعجاب انگیز نشأت گرفته: [ Heaven + Face ]؛ دختری که چهره ای بهشتی داشت. جوری که هیچ نویسنده ای جرئتِ استفاده از کلمات برای وصفِ چهره اش را نداشت. هر چه که مینوشتند توهینی بود به زیباییِ وصف ناپذیرش! به همین دلیل در همه ی روزنامه ها و کتاب ها و رسانه ها، به وصف زیبایی اش که میرسند، از ترکیبِ وصف ناپذیر استفاده میکردند و میکنند.
18 سالگی برای همه ی دختر ها عجیب و گنگ انگیز است، ولی هویس متفاوت بود. او 18 سالگی اش را در سلولِ انفرادی جشن که نه، عزا گرفت. صبحِ روزِ قبل از 18 سالگی اش، درحالی که پس از ماه ها حبسِ خانگی قصدِ بیرون رفتن داشت، از خانه بیرون نیامده دستگیر و روانه ی زندانش کردند. بی عدالتی، یکی از کثیف ترین قوانینِ مصوبِ دولت هاست؛ ولی دستگیریِ هویس و زندانی کردنش، عادلانه ترین تصمیمی بود که میشد گرفت؛ عادلانه ولی کثیف! بار ها خودم شاهدِ بیرون رفتنش بودم. میدیدم ماشین هایی که با هم تصادفِ زنجیره ای میکردند. فقط برای ثانیه ای بیشتر تماشا کردنِ هویس. دیدم آن دو مردی را که نتوانستند تمایلاتِ درونی شان را به بند بکشند و به قصدِ تعرض به هویس به سمتش حمله ور شدند؛ حقا که به بند کشیدنِ تمایلاتِ درونی در برابرِ زیباییِ لعنتیِ هویس، مثلِ کنترل کردنِ فردی تشنه در برابر خوردنِ یک لیوان کوکاکولای مِشکیِ یخ که لیوان از شرمِ خوشمزگیِ کوکاکلا عرق میریزید سخت و دشوار است. چرا دروغ بگویم؟! خودم هم خیلی دلم میخواست او را به آغوش بکشم و یک ساعت بطورِ ممتد گونه هایش را ببوسم، ولی همیشه خود را دور از او حفظ میکردم.
او به زندان رفت، محکوم به زیباییِ غیر قابلِ تحمل. دو روز از محکومیتِ زندانش نمیگذشت که خبری سیاه تیترِ یکِ روزنامه ها و رسانه های خبری شد: هِویسِ وصف ناپذیر در سلولش خودکشی کرد. به دیوارِ سلولش که نگاه کردند، با خون نوشته شده بود: من خودکشی نکردم، شما لعنتی های نفرین شده مرا کشتید
- ۹۶/۰۳/۰۸