میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر... عکسنوشت: آره رفیق.
شاید هم مادر دلش از دنیا گرفته و زده زیر گریه, اون کوپولو ناز هم فک میکنه مثل همیشه اذیت کردنای شیرین اون باعث غم الکی مامان شده ... و اگر اینچنین باشه گریه مامان جاشو به یک لبخند و یه دنیا مهربونی میده و سفت بچه رو بغل میکنه و میچسبونه به خودش .
میگه: مامان تروخدا شکلاتارو نذار تو اون کشو بالایی. به جان بابام تو همین کابینت پایینیه جاشون خوبه. به جونِ اون عروسک مو طلایی جدیدم که همین دو دقه پیش سرشو از تنش جدا کردم، قول میدم دیگه یواشکی وقتی خوابی نرم سراغشون :))