عشواز
اسمش رها است. دختری بیست و یک ساله با رویاهای بی مرز و به عقیدهٔ دیگران احمقانه. شلخته با موهای فرفریِ اکثرأ در هم گره خوردهٔ مشکی و لباس های گشاد که دلیل خوبی برای غرغرهای مادرِ وسواسی اش است که چرا موهایت را شانه نمیکنی؟! این چه لباسی است که پوشیدی؟! و عکس العمل رها در برابر غرهای مادرش که لبخندی ملیح و لحظهای بازی کردن با گره های موهایش است. همیشه به بیخیالی در خانواده شهرت داشته و همین ویژگی باعث تولد رویاهای بی مرز در ذهنش شده است. رویای بی مرزی که از ابتدا بر رویش تأکید دارم، رنگ و بوی آسمان دارد و آسمان، بارزترین نماد عدم محدودیت و بی نهایتی است. رها، همان مو فرفریِ قد کوتاهِ چشم درشت، شاید قدش کوتاه باشد و دستش به آسمان نرسد، ولی رویایی در سر دارد که نوید لمس آسمان را میدهد. رها از کودکی و از زمان دیدن کارتون گوریل انگوری، آبستن رویای پرواز شد. رویایی که تولدش از همان کودکی مسبب تمسخر و طرد شدگی از سوی دیگران بود. ولی رها به دنیا آمده بود که به رهایی برسد و لازمهٔ رسیدن به این هدف هم رهایی از قفس محدود کنندهٔ زبان دیگران بود. حال دلیل بی خیالی های همیشگی او را میفهمیم که چرا گیر دادن های پیاپی مادرش بخاطر شلختگی و بحث و درگیری های لفظی با پدرش بر سر درس نخواندن برایش اهمیتی ندارد و حتی تنها شدن بخاطر بیان تفکراتش در دانشگاه هم او را از رسیدن به رویایش نا امید نساخته! رهایی از اسارت قفس فکری دیگران، مستلزم بیخیالی در موضوعاتی است که دیگران توقع دارند تو آن ها را انجام ندهی ولی خودت به غلط نبودن آن ها ایمان داری و لذتِ انجام دادنشان را دلیلی برای بلوغ رویاهایت میدانی.
رها خیلی زیبا نبود، ولی تفکر خاصی داشت که فقط عده ای خاص درکش میکردند و به همین دلیل در دانشگاه هم تنها بود و دوست خاصی نداشت. او قطب منفی ای بود که فقط یک قطب مثبت جذبش میشد! قطبی که تفکر محدودیت ناپذیر رها را درک کند. کمتر کسی از رویای پرواز او بی اطلاع بود و کمتر شخصی هم پیدا میشد که او را بابت کنفرانس ها و مقالات و تحقیقاتی که درباره پرواز انجام میداد مسخره نکند! گذشت و گذشت تا اینکه روزی پس از کنفرانس رها که طبق معمول در مورد رویای پرواز انسان طرح ریزی شده بود و مثل همیشه به دلیل شلوغ کاری های عده ای نیمه تمام رها شده بود، شاهین همکلاسی رها، به سراغش رفت و گفت: «رویای پرواز انسان شاید احمقانه به نظر برسه، ولی نه برای افرادی که به پرواز ایمان دارن! بلکه برای انسان های احمق هستند و حماقت از تفکر بستهٔ انسان هایی سرچشمه میگیره که خودشونو وابسته به هرزه گویی های بقیه میکنن و به نیروی بی نهایت درونیِ انسان ایمان ندارن. من خیلی وقته که کنفرانس ها و مقالات و تحقیقات شما رو دنبال میکنم و به این باور رسیدم که انسان هم میتونه پرواز کنه و این یک رویای تهی نیست؛ فقط باید راهشو پیدا کرد و بهش رسید!» رها متحیر از حرف های شاهین، ماتِ چشم های قهوه ای شاهین بود که مگر میشود شخصی اینگونه درباره تفکراتی حرف بزند که سال هاست مورد تمسخر بقیه هستند؟! در همان حالت که بهت انگیز محو حرف های شاهین شده بود، شاهین دست راستش را در برابر نگاه رها تکان داد و گفت: «رها خانم! رها خانم! با شما هستم!» رها طوری که گویا از خواب بیدار شده باشد متعجب و با چشمانی متحیر گفت: «بله بله! چیزی شده آقا شاهین؟!» شاهین هم دستی بر موهای خرمایی اش کشید و سرش را پایین انداخت و گفت: «بی ادبی نشه رها خانم؛ من حد و حدودمو میدونم، ولی خیلی دوست دارم بیشتر از دانشگاه و کنفرانس و مقاله و تحقیقاتتون در مورد پرواز باهاتون بحث داشته باشم و اگه امکانش هست شماره یا آی دی تونو لطف کنید تا بیشتر با هم در این رابطه بحث داشته باشیم. من مطمئنم دونفری به نتایج بهتری میرسیم!» رها هنوز از بهت و تعجب حرف های قبلی شاهین بیرون نیامده، در عمق درخواست شاهین فرو رفت و دستپاچه و هول شده، شماره اش را به شاهین داد و به سرعت به خانه رفت. به محض رسیدن به خانه بی توجه به مهمان های شان و خانواده اش، با کفش وارد خانه شد و پس از رها کردن کوله اش در هال، به اتاقش رفت و در را قفل کرد و خودش را بر روی تخت رهانید. تنفس برایش سخت شده بود و قفسهٔ سینه اش سنگینی میکرد و دو نقطه از پشتش، بالاتر از کمر و پایین تر از شانه هایش، سوزش عجیبی گرفته بود. خودش هم خوب میدانست دیدار با شاهین دلیل این واکنش های فیزیکی و حسی است. چند ساعتی گذشت که پیامی بر روی گوشی اش با این محتوا ظاهر شد: «سلام رها خانم. شاهین هستم. اگه امکانش هست توی تلگرام آنلاین شید تا درمورد اون موضوع بحث کنیم.» و این شروع رابطه ای شد که مبنای شکل گیری اش تعبیر رویای پرواز بود. چند ماهی گذشت و سنگینی قفسهٔ سینه و سوزش پشتش ادامه داشت. گویا قلب رها درحال بارور شدن از حسی بود که شاهین به واسطهٔ تفکراتش به او منتقل میکرد و خودش هم مبتلا به همان حس شده بود. تکامل این حسِ باروری قلب گذشت و گذشت تا در زمان طلوع خورشید و پس از دیداری طولانی با شاهین، رها از شدت سوزش همان دو نقطه در پشتش از خواب پرید. درست در همان شبی که حس میکرد قلبش کاملأ بارور شده و زمان تولد جنینی شده است که پس از نه ماه رابطه، فریاد تولد را سر میداد. سردرگم و مضطرب و با حس ترسِ کامل، به این سو و آن سو میغلتید و از شدت درد دوست داشت فریاد بزند ولی از ترس پدرش بالش را گاز میگرفت و پس از چند دقیقه از هوش رفت. به هوش که آمد سبک تر از همیشه، حتی از زمان تولدش، آمادهٔ رهایی و کنده شدن از سطح زمین و غلبه بر جاذبه بود؛ حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بود و جالب تر اینکه سوزش آن دو نقطه قطع شده بود. به سرعت و کنجکاوانه آیینهٔ دستی اش را بدست گرفت و در برابر آیینهٔ قدی اتاقش ایستاد و متعجب و با ذوق و شوق غیر قابل توصیف، به دو معجزهای که در آیینه میدید زل زد؛ دو بالِ زیبا و سفیدِ تازه متولد شده.
- ۹۵/۱۱/۱۸