Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

عشواز

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

اسمش رها است. دختری بیست و یک ساله با رویاهای بی مرز و به عقیدهٔ دیگران احمقانه. شلخته با موهای فرفریِ اکثرأ در هم گره خوردهٔ مشکی و لباس های گشاد که دلیل خوبی برای غرغرهای مادرِ وسواسی اش است که چرا موهایت را شانه نمیکنی؟! این چه لباسی است که پوشیدی؟! و عکس العمل رها در برابر غرهای مادرش که لبخندی ملیح و لحظه‌ای بازی کردن با گره های موهایش است.  همیشه به بیخیالی در خانواده شهرت داشته و همین ویژگی باعث تولد رویاهای بی مرز در ذهنش شده است. رویای بی مرزی که از ابتدا بر رویش تأکید دارم، رنگ و بوی آسمان دارد و آسمان، بارزترین نماد عدم محدودیت و بی نهایتی است. رها، همان مو فرفریِ قد کوتاهِ چشم درشت، شاید قدش کوتاه باشد و دستش به آسمان نرسد، ولی رویایی در سر دارد که نوید لمس آسمان را میدهد. رها از کودکی و از زمان دیدن کارتون گوریل انگوری، آبستن رویای پرواز شد. رویایی که تولدش از همان کودکی مسبب تمسخر و طرد شدگی از سوی دیگران بود. ولی رها به دنیا آمده بود که به رهایی برسد و لازمهٔ رسیدن به این هدف هم رهایی از قفس محدود کنندهٔ زبان دیگران بود. حال دلیل بی خیالی های همیشگی او را می‌فهمیم که چرا گیر دادن های پیاپی مادرش بخاطر شلختگی و بحث و درگیری های لفظی با پدرش بر سر درس نخواندن برایش اهمیتی ندارد و حتی تنها شدن بخاطر بیان تفکراتش در دانشگاه هم او را از رسیدن به رویایش نا امید نساخته! رهایی از اسارت قفس فکری دیگران، مستلزم بیخیالی در موضوعاتی است که دیگران توقع دارند تو آن ها را انجام ندهی ولی خودت به غلط نبودن آن ها ایمان داری و لذتِ انجام دادنشان را دلیلی برای بلوغ رویاهایت میدانی. 

رها خیلی زیبا نبود، ولی تفکر خاصی داشت که فقط عده ای خاص درکش میکردند و به همین دلیل در دانشگاه هم تنها بود و دوست خاصی نداشت.  او قطب منفی ای بود که فقط یک قطب مثبت جذبش میشد! قطبی که تفکر محدودیت ناپذیر رها را درک کند. کمتر کسی از رویای پرواز او بی اطلاع بود و کمتر شخصی هم پیدا میشد که او را بابت کنفرانس ها و مقالات و تحقیقاتی که درباره پرواز انجام میداد مسخره نکند! گذشت و گذشت تا اینکه روزی پس از کنفرانس رها که طبق معمول در مورد رویای پرواز انسان طرح ریزی شده بود و مثل همیشه به دلیل شلوغ کاری های عده ای نیمه تمام رها شده بود، شاهین همکلاسی رها، به سراغش رفت و گفت: «رویای پرواز انسان شاید احمقانه به نظر برسه، ولی نه برای افرادی که به پرواز ایمان دارن! بلکه برای انسان های احمق هستند و حماقت از تفکر بستهٔ انسان هایی سرچشمه میگیره که خودشونو وابسته به هرزه گویی های بقیه میکنن و به نیروی بی نهایت درونیِ انسان ایمان ندارن. من خیلی وقته که کنفرانس ها و مقالات و تحقیقات شما رو دنبال میکنم و به این باور رسیدم که انسان هم میتونه پرواز کنه و این یک رویای تهی نیست‌؛ فقط باید راهشو پیدا کرد و بهش رسید!» رها متحیر از حرف های شاهین، ماتِ چشم های قهوه ای شاهین بود که مگر میشود شخصی اینگونه درباره تفکراتی حرف بزند که سال هاست مورد تمسخر بقیه هستند؟! در همان حالت که بهت انگیز محو حرف های شاهین شده بود، شاهین دست راستش را در برابر نگاه رها تکان داد و گفت:  «رها خانم! رها خانم! با شما هستم!»  رها طوری که گویا از خواب بیدار شده باشد متعجب و با چشمانی متحیر گفت: «بله بله! چیزی شده آقا شاهین؟!»  شاهین هم دستی بر موهای خرمایی اش کشید و سرش را پایین انداخت و گفت: «بی ادبی نشه رها خانم؛ من حد و حدودمو میدونم، ولی خیلی دوست دارم بیشتر از دانشگاه و کنفرانس و مقاله و تحقیقاتتون در مورد پرواز باهاتون بحث داشته باشم و اگه امکانش هست شماره یا آی دی تونو لطف کنید تا بیشتر با هم در این رابطه بحث داشته باشیم. من مطمئنم دونفری به نتایج بهتری میرسیم!» رها هنوز از بهت و تعجب حرف های قبلی شاهین بیرون نیامده، در عمق درخواست شاهین فرو رفت و دستپاچه و هول شده، شماره اش را به شاهین داد و به سرعت به خانه رفت. به محض رسیدن به خانه بی توجه به مهمان های شان و خانواده اش، با کفش وارد خانه شد و پس از رها کردن کوله اش در هال، به اتاقش رفت و در را قفل کرد و خودش را بر روی تخت رهانید. تنفس برایش سخت شده بود و قفسهٔ سینه اش سنگینی میکرد و دو نقطه از پشتش، بالاتر از کمر و پایین تر از شانه هایش، سوزش عجیبی گرفته بود. خودش هم خوب میدانست دیدار با شاهین دلیل این واکنش های فیزیکی و حسی است. چند ساعتی گذشت که پیامی بر روی گوشی اش با این محتوا ظاهر شد: «سلام رها خانم. ‌شاهین هستم. اگه امکانش هست توی تلگرام آنلاین شید تا درمورد اون موضوع بحث کنیم.»  و این شروع رابطه ای شد که مبنای شکل گیری اش تعبیر رویای پرواز بود. چند ماهی گذشت و سنگینی قفسهٔ سینه و سوزش پشتش ادامه داشت. گویا قلب رها درحال بارور شدن از حسی بود که شاهین به واسطهٔ تفکراتش به او منتقل میکرد و خودش هم مبتلا به همان حس شده بود. تکامل این حسِ باروری قلب گذشت و گذشت تا در زمان طلوع خورشید و پس از دیداری طولانی با شاهین، رها از شدت سوزش همان دو نقطه در پشتش از خواب پرید. درست در همان شبی که حس میکرد قلبش کاملأ بارور شده و زمان تولد جنینی شده است که پس از نه ماه رابطه، فریاد تولد را سر میداد. سردرگم و مضطرب و با حس ترسِ کامل، به این سو و آن سو میغلتید و از شدت درد دوست داشت فریاد بزند ولی از ترس پدرش بالش را گاز میگرفت و پس از چند دقیقه از هوش رفت. به هوش که آمد سبک تر از همیشه، حتی از زمان تولدش، آمادهٔ رهایی و کنده شدن از سطح زمین و غلبه بر جاذبه بود؛  حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بود و جالب تر اینکه سوزش آن دو نقطه قطع شده بود. به سرعت و کنجکاوانه آیینهٔ دستی اش را بدست گرفت و در برابر آیینهٔ قدی اتاقش ایستاد و متعجب و با ذوق و شوق غیر قابل توصیف، به دو معجزه‌ای که در آیینه میدید زل زد؛ دو بالِ زیبا و سفیدِ تازه متولد شده. 

  • ۹۵/۱۱/۱۸
  • Neo Ted

نظرات (۳۳)

دسدش!؟ نه واقعا از شما میپرسم، دسدش؟
+برم بقیشو بخونم:/
به قول جناب مداحی، دوسانت اوورتر :دی
پاسخ:
حالا نیگا ها :)))) متن رو رها کردین حاشیه رو چسبیدین :)))

  • خاتونِ گیس گلابتون...
  • اینجا همه هر لحظه می پرسند :« حالت چطور است؟»
    اما کسی یکبار از من نپرسید:« بالت ... »


    تنها واکنشم به داستان یک لبخند بزرگ و عمیق بود :)
    پاسخ:
    پس راضی کننده بوده : )
  • خاتونِ گیس گلابتون...
  • بله راضی کننده که بود منتهی شاید بیشتر عمقِ لبخند من بخاطر این باشه که بالاخره یکی پیدا شد که حرفامو میفهمه حتی اگر صرفا کاراکتر یک داستان باشه :)

    منتهی میدونید اگر بخوام نظر شخصیمو درباره اسلوب داستان بگم میگم قابلیت اینو داره خیلی عمیق تر بهش پرداخته بشه و بیشتر پر و بال بگیره الان انگار یکجوری تند تند بسته شد داستان
    پاسخ:
    خدا رو شکر پس : )

    بله خب! در حد رمان میشد بهش شاخ و برگ داد! ولی من داستان کوتاه رو ترجیح دادم : )
    داستانتون خیلی خوشکل بود :) 
    آخرش وقتی نوشتین که دیگه درد نداشت، با خودم گفتم: نیگا ناکام از دنیا رفت...

    بعد خط آخر خوندم که به آرزوش رسید واینا :))
    پاسخ:
    خیلی خوشگل خوندین : )
    به رویاش رسید : )
  • سین بانو:) ...
  • چقدر دوست دارم این دخترو:)
    پاسخ:
    قابل نداره :))
  • خانومِ حدیث :)
  • دوساعت نوشتم کامنته پرید  =||
    +خیلی خیلی خیلی خوب بود  *__*
    حالمان خوب شد  :)) تچکر^_^
    نخسته برادر  ؛)
    پاسخ:
    اِی باباع :)) حیف شد ک

    خواهش میکنم
    نوش جان
    : )
  • خانومِ حدیث :)
  • ++ عنوان هم خیلی خوبِ و جالب  ♡__♡
    پاسخ:
    جالبی از خودتونه : ))
    الان اشکال داره من بگم دوستش نداشتم؟ خوب مسلما نداره! :) بالاخره فعلا تقریبا دموکراسی حاکمه...
    آخه عشق + پرواز + تخیل + خرق عادت و...؟؟؟
    درک نمیکنم چرا باید یه رویای عمیق با یه احساس که اغلب زودگذره پیوند بخوره؟ چرا باید از این به اون برسه؟
    پاسخ:
    قطعأ هر نظری محترمه : ) 
    نظر و عقیده ی شماس خب! به نظر من عشقِ واقعی یه حس زودگذر نیست : )
    با یه عشق حقیقی میشه به خدا رسید : )
  • خاتونِ گیس گلابتون...
  • شکر خدا حتی :دی
    در حد رمان حالا شاخ و برگ ندید یکم تایمشو بیشتر کنید فقط :))

    اینم بگم که میفرماد:
    ز دست عشق بجز خیر برنمی آید :)
    پاسخ:
    نه دیگه! کافی و در حد حوصله ی جمع بود :))
    خیلی هم قشنگ : )
  • پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  • توهی نه، تهی 
    من به اغلاط املایی حساسم 

    یعنی باید یکی بیاد که آدم تکامل پیدا کنه؟؟؟؟ اصلا تکامل بود؟ اگه بود چرا تکامل؟ 
    اصلا تکامل وجود نداره.
    پاسخ:
    چنین اشتباهی داشتم؟؟ :)) چک میکنم!

    نظر شخصیم بود کاملأ! میتونید مخالف باشید. به نظر من باید یکی باشه که کامل شم!
    و به نظرم تکامل رسمأ وجود داره : )
    یه لبـــخند و حس خوب بهترین واکنش میتونه باشه:))
    خیلی خیلی خوب بود و قشنگ نوشته بودین
    پاسخ:
    چه عالی : )
    ممنونم
    :// خیلی مزخرفن ادمایی که میگن نمیتونی!من با پرواز انسان کاری ندارم ولی همیشه خلبانی رو دوست داشتم و دارم،ولی یه سری انسان احمق هستن که همچنان معتقدن خلبانی برای من مقدور نیست!ایش://

    :) داستانش،داستانی بس قشنگ بود:)) پرواز و معنی دادن یه جورایی:)
    پاسخ:
    واقعأ هم بدرد خلبانی نمیخوری :))))

    تشکر
  • بلاگر آرام
  • اگرچه داستان میتونست بیشتر روش کار بشه و قوی تر باشه و در همین قالب داستان کوتاه اصولی تر بشه
    اما تفکر پشتش رو دوست داشتم. مضمونش رو. یاد من او افتادم. و یا این حدیث " من عشق فعفو ثم مات مات شهیدا" که تو همین من او بود :) حس خوبی داره این قول. حس پرواز داره!
    پاسخ:
    من حال و حوصله ی کار کردن بیشتر و این داستانا رو ندارم راستش :)) وگرنه قطعأ بهتر هم میتونست باشه! ولی خوب بود دلیلتون واسه نقدتون رو هم میگفتید : ) استفاده میکردم.

    ممنون : )
  • ♥️ っ◔◡◔)っ ♥️ mohammad)
  • wowwwww
    پاسخ:
    : )
  • آرزو ﴿ッ﴾
  • یه‌ذره زیادی کوتاه نبود؟
    مضمونش قشنگ بود البته.
    پاسخ:
    به نظر خودم خیر : ) طولانی هم شد تا حدودی تازه :))
    ممنون
    خب الان بگم اشک توی چشمام جمع شده باور میکنین؟!
    احساسِ همزاد پنداری میکنم با رها! تنهاییش رو درک میکنم! اینکه کسی باورش نداره! کسی حرفاش رو نمیفهمه! تمسخرِ دیگران حتی!
    به شخصه محدودیت رو قبول ندارم! به هر چیزی میشه رسید! هر چیزی!
    غیرممکن، غیرممکنه!
    به شرطی که کسی باورت کنه!
    کسی بفهمه تو رو!
    فقط بفهمه!
    پاسخ:
    مهم اینه خودتون به رویاتون باور داشته باشید : )
    دارید؟
  • گریزان هستم
  • چند بار خواستم ببندم صفحه رو،ولی اینکه آخر داستان چی میشه نزاشت ببندم:|
    خوب بود،جذابیت داشت و خواننده رو مینشوند پای صفحه
    پاسخ:
    خوشحالم پس : )
    چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟
    پاسخ:
    همیجوری باهات حال نکردم ک خلبان شی :))))
    داستان جالبی بود بخصوص به روز بودن و ملموس بودنش :)

    + مصممتر از همیشه شدم .. منم مطمئنم روزی مثل رها رویاهامو به حقیقت میرسوونم ... 
    و شاهین حامی این بالها و پروازه ..
    پاسخ:
    خوبه ک : )
    + عالللیی : )
    انسان ها با یک بال خلق شدن...
    و هدف از خلقت شون پروازه...
    هر عقلِ سلیمی می دونه با یک بال نمیشه پرید! حتی یک متر!
    اما وقتی عشق شکل می گیره...

    قبل از عشق:
    دو انسان با یک بال

    بعد از عشق:
    یک انسان با دو بال

    با این دو بال میشه پرید... اوج گرفت و به عرشِ خدا رسید...
    بعدش وحدتِ وجود شکل میگیره...
    خوشبختی بالاتر از این هم میشه؟! :)
    پاسخ:
    نه والا
    نمیشه
    ولی گویا یه سری بهش اعتقاد ندارن : )
    من باور دارم! همیشه یعنی هر روز به مامانم میگم! میگم باور دارم میرسم به اونچیزی که میخوام!

    یه چیزایی هست و وجود داره... چه بخوایم چه نخوایم... چه باور کنیم چه نکنیم...
    وقتی هست چرا اعتقاد نداشته باشیم؟! :)
    پاسخ:
    خیلی عالی

    والا منم نمیدونم :)))
    اون چیزی البته :|
    باید بین شون فاصله باشه...
    پاسخ:
    سوتی هاتون عادی شده دیگه :))))
    امروز داشتم به همین فکر میکردم که خیلی وقته سوتی ندادم...
    ولی انگار کلا نمیشه :||
    پاسخ:
    :))))
    شما چرا کتاب نمی نویسید؟! خیلی خوب می نویسید ها...
    پاسخ:
    نه بابا :))
    من بنویسم اونایی ک نوشتن چیکار کنن؟؟ :))
    :))
    شما اگه بنویسید قطعاً طیِ مدت زمانِ کوتاهی یه نویسنده ی موفق میشید!
    هر چند الانم موفق هستید :)
    پاسخ:
    خیلی ممنونم : )
    جذاب بود چون یه نفر نیمه گمشده شو پیدا کرد...
    و اما یک سوال!!
    نه ماه تمام فقط داشتن درباره پرواز حرف میزدن؟؟!
    بدون بال هم میشه پرواز کرد:)
    پاسخ:
    نه دیگه! نه ماه طول کشید تا کاملأ عاشق شن

    شاید ;)
    چیزی نمی گم! فقط اینکه خوب بود و متعجب کننده :|
    پاسخ:
    خاع :|
  • 1 بنده ی خدا
  • تهش چی شد؟
    پاسخ:
    :| 
    :/
    نخوندید مگر؟
  • 1 بنده ی خدا
  • چرا،خوندم.ولی نفهمیدم دقیقا تهش چیشد؟مرد؟
    پاسخ:
    وجدانأ گنگ نبودا
    نه! به رویاش رسید
  • 1 بنده ی خدا
  • :-/ شاید خیلی پیچیده فکرکردم.کامنتارو ک خوندم فهمیدم تقریبا
    پاسخ:
    خیلی پیچیده فکر کردید یحتمل
    یادم نیست کلاس چندم بودم
    معلم گفت ارزوتون رو نقاشی کنید
    یادمه دختری رو کشیدم با دوتا بال سفید
    اما خیلی وقته دیگه بهش فکر نمیکنم!
    پاسخ:
    چرا اونوقت؟
    نا امید ک نشدی؟!
    هان؟؟
    من با رفیقم مهندس(یک بنده خدا)
    موافقم...
    منم پیام اخلاقی داستان نفهمیدم:)))
    پاسخ:
    داغان
  • پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  • به نظر من تکاملی وجود نداره 
    هرچه هست یه فرگشته، فرگشتی از یک حالت به حالت دیگه.
    هر چند اون حالتی که ایجاد میکنه میتونه بهتر از حالت قبلی باشه به هر حال
    پاسخ:
    نظرت محترمه
    ولی من موافق نیستم