پسرِ تاریکی «مقدمه»
دنیا آنقدری بزرگ و جادار هست که همه ی آدم ها بتوانند در آن قصه داشته باشند؛ کتابِ دنیا آنقدری قصه دارد که همه ی آدم ها بتوانند به اندازه ی سهمشان راوی باشند؛ ولی من آمده ام راویِ قصه ی خودم باشم. قصه ای که شاید باورکردنی نباشد، ولی قابل درک هست. شاید قابل لمس نباشد، ولی قابل تصور چرا.
نمیدانم الان که این نوشته ها به دستتان میرسد چه سالی و چه دوره و عصریست؛ اصلأ نمیدانم این نوشته ها به دستِ کسی میرسد یا مثل خیلی از کتاب های نوشته شده،توسطِ مأمورینِ تاریکیِ حکومت، سوخته میشود و خاکسترش هم به آب سپرده میشود؛ ولی من ساندارک هستم؛ پسرِ ناخلفِ پدری که درکی از روشنایی نداشت. من در عصرِ تاریکی به دنیا آمدم، ولی اصلأ دوست ندارم در همین عصر هم بمیرم! در عصرِ خوابِ زمستانیِ خورشید، در جهانی که یخ زده است.
این یادداشت ها را مینویسم تا آیندگان فراموش نکنند، روزی روزگاری، مردمانی در چنین دوره ای، نه زندگی،که فقط نفس میکشیدند. عصرِ تولدِ جوانه های نور، در دلِ فرزندانِ ناخلفِ تاریکی!
- ۹۵/۰۹/۰۱