تنهایی به وسعتِ یک جنگل!
تک درختم،وسط یه جنگلِ سرد؛که آرزوی دیدنِ یه جوونه رو میکشه که کنارش سبز بشه. نه که تنها باشم و بخاطر تنهاییم اینو بخوام ها،نه!جنسِ تنهایی ها متفاوته!من به خودیِ خود هیچ وقت تنها نیست و نمیشم؛همیشه شاخه و برگ هام هستند!تازه گاهی اوقات میوه ها رو هم میشه رفیق و همراه حساب کرد.
ولی اینا همه ش گذراس.برگ ها که اصولا رفقای بی مرامی هستن و یکم که هوا سرد میشه تنهام میذارن؛میوه ها هم تا وقتی که واسه رشدشون بهم نیاز دارن باهامن و اون موقع که باید،نیستن و شاد و سرخوش میرن پی یه امیدِ واهی.شاخه ها رو هم چند وقتی میشه یه نفر با تبرش افتاد به جونم و همه شونو ازم جدا کرد.واقعأ تا جایی که میشد باهام بودن؛ولی خب دست خودشون نبود.اونا رو هم ازم گرفتن.حالا کاری ندارم برگ هایی که ازم جدا شدن زیر پایِ بقیه خورد شدن،یا کاری ندارم که میوه هایی که تنهام گذاشتن الآن تو چاهِ فاضلابِ شهر غرق شدن؛بیخیال اینا!
الآن منم و پاییز و یه تنه ی خسته؛چشم به راهِ دختر کوچولویِ نازی که تابشو بهم بسته؛خدا رو چه میبینی؟شاید همین دخترکوچولو اومد و یه جوونه کنارم کاشت.
شایدم من الکی امیدوارم.
ولی با همین امیدِ شاید الکیِ که هنوز نخشکیدم...
با همین امیدِ شاید الکیِ که تنهاییْ یه جنگل،تنهایی رو تحمل میکنم.
- ۹۵/۰۷/۲۴
:))