بگذار کفش هایت را من برایت جفت کنم
اینبار من برایت،کفش هایت را جفت میکنم؛بگذار شروع این روزِ پاییزی،جفت کردن کفش هایی باشد که ساعت ها به همراه من،خیابان هایِ سردِ این شهر را متر کرده است و همراه من،با خش خشِ برگ های زرد،زیر پاهایمان،سمفونیِ عشق را مینواختیم.به یادِ آن روزهایِ سردِ پاییزی،که اگر قدم هایت را گره نمیزدی به مسیرم،معلوم نبود در کدام کوچه پس کوچه ی این شهرِ سرد،از سکوتِ تنهایی یخ میزدم.
کفش هایت را جفت میکنم؛به یاد روزهایی که در به در دنبالِ منِ گم شده در عمقِ تنهایی میگشتی و سر آخر زیرِ درختِ نارنجی پوشِ خسته،پسری را پیدا میکردی که سخت نیازمندِ نوازشت بود؛که اگر تو نبودی و پی من نمیگشتی،خوب میتوانستم اسم افرادی را که به دنبالم می آیند را لیست کنم و برگه ای سفید تحویلت دهم.برگه ای که خیس از اشک هایی بود که مزه ی شورِ تنهایی میداد.فراموش نمیکنم اخمی را که با بغض و اشکِ حلقه زده شده در چشم تحویلم دادی و گفتی:«دیوونه ی روانی،تو تنها نیستی؛اندازه ی یک شهر پشتتم.» اگر نوازش هایت نبود،معلوم نبود جنازه ی یخ زده ام را زیرِ کدام درختِ خسته ی نارنجی پوش پیدا میکردند؛که اگر نفس های گرمت نبود،معلوم نبود زیرِ کدام درختِ خسته ی نارنجی پوش،نفس هایم یخ میزدند.«ها»های عاشقانه ی تو بود که جریانِ خونِ یخ زده در قلبم را جریان داد.
سرمای پاییز،یخ زننده نبود،جای خالیِ یک تو،وسط این شهر،عجیب روح و روانم را یخ میبست.
کفش هایت را من برایت جفت میکنم که همین کفش ها،یادآورِ قدم زدنِ رویاییِ تو،در زندگی ام است؛در خاطراتم.یک نوستالژیِ شیرین،در میانِ انبوهِ تراژدی های تلخ.
- ۹۵/۰۷/۰۶