انگار همین دیروز بود که با خواهر و برادرهای عزیزم،سرگرم رقص و پایکوبی با سمفونیِ بادِ مسافر بودیم.
هیچ کداممان،هیچ ترس و واهمه ای از سقوط نداشتیم و بی توجه به ریتم تندِ موسیقیِ باد،در کنار هم،میرقصیدیم و سرخوش بودیم؛سرخوش،ولی استوار.
جای پایمان آنقدر محکم بود که به فکر سقوط و خورد شدن نباشیم.
ولی طولی نکشید که که روزهای شادابی و طراوتمان،پایان یافت و آواز و رقص های عاشقانه یمان،جایش را به ناله های دردمند و مظلومانه داد.
هیچ وقت یادم نمیرود آن روزی که«گلبرگ»،خواهر بزرگم،با رنگ و رویی زرد و بی جان،دست از دستم کشید و بر روی زمین سقوط کرد؛دیگر توان ایستادن هم نداشت.زمان و چرخش کره ی ماه به دور زمین،کافی بود تا زیبایی و طراوت،از صورتش رخت ببندد و چین و چروک و زرد رویی،ساکنِ چهره اش شود.
هنوز صدای ناله اش که در زیر کفش های پسر جوانی،خِش خِش کنان،مرا صدا میزد،در گوشم منعکس میشود و هر ثانیه مرا به این فکر می اندازد که:فلانی!یک روز هم نوبتِ خورد شدن تو در زیر پای دیگران میشود و آن روز،دور نیست؛بلکه بسیار نزدیک است؛به فاصله ی همین ثانیه،تا پاییز؛شاید هم زودتر.»
- ۲۰ نظر
- ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۳