- ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۸
به نام نور
سلام بر پسر تاریکی؛
همین حالا که دست به قلم شده ام، سویِ لامپ های اتاقم به هیچ سویی نمی تابد، ساعت ۳ بامداد است و به نقطه ی آخرِ بیست و چهارمین یادداشتت رسیده ام اما از تاریخ و روزهایی که از آن ها در یادداشت های قبلی ات نوشته بودی سر درنمی آورم که به زبان خودت بگویم الآن در چه روزی از چه ماه و سالی برایت می نویسم. البته راجع به حقیقتِ معنایشان حدس هایی می زنم ولی خب... راستی! چرا یادداشت هایت دیگر روز و تاریخ ندارند؟! این یکی از همان لگدهای کاری و حساب شده است که گذشته را خونین و مالین به دیوار میخ می کند؟!
یادم هست اولین یادداشتت را در انباریِ نمورِ خانه نوشته بودی که فاصله ی قد تو و ارتفاع آن تا سقف چند سانتی متری بیشتر نبود و چقدر دلت می خواست در اتاق گرم و بزرگ خودت بنشینی و از سقفِ نامتناهیِ آمال و آرمان هایت بنویسی و با آن ها قد بکشی. دلم می خواهد زمانی را تصور کنی که حیات در بحبوحه ی غرق شدن در تاریکی بود اما بوی کهنه ی نور هنوز هم تازگی داشت و تو حق انتخاب داشتی؛ برخلافِ ترجیحِ اجباریِ انباری به شکستنِ ترس از پدر و توصیفاتش از آینده ای وحشتناک؛ برخلافِ خوابِ اجباری ترِ خورشید! حق داشتی انتخاب کنی پا به جهانِ بیرون از خودت بگذاری و انتظار بی صبرانه ی مردم برای ظهور یک منجی را به دلگرمی سبکبالانه ای بدل کنی یا بی تفاوت تر از روزهای اخیر در خودت کِز کنی و شاهد این باشی که آن ها چطور عادت کرده اند در گذشته ای دور و یا آینده ای نامعلوم زندگی کنند و زمانِ حال، عاریتی و مرده باشد!
زمانی را تصور کن که بارانِ نور می بارید؛ از اول تا آخرِ زمستان! سقفِ آسمان مثل آبکش بزرگی سوراخ سوراخ بود و خورشید در آن نورِ بکر و تازه می ریخت که بی رودربایستی به هر جا که می توانست راه می جُست، آنقدر که تمامِ سر و روی شهر زیرِ دوشِ این نور، صفا داده می شد ولی زمانی رسید که حصار کرکس ها دور آسمان پیچیده شد و زمین به جای شنیدنِ رشدِ گل ها و درخت ها، پر شد از صدای هیسسسس! زمانی که به خورشید، شربت غروب خورانده شد و به خوابی عمیق فرو رفت و تو حق داشتی... نه، تو حق داری که انتخاب کنی با گرمای بوسه ای از اعماق قلبت، چشم های یخ زده اش را باز کنی یا کورکورانه چشم بدوزی به بافته شدنِ تارهای عنکبوتِ بیشتر و بیشترِ دورش! خاطرت هست یک بار سعی کردی از اندیشه های خاموشِ حاصل از تاریکی عبور کنی؟! یک بار به عبورِ پیشینت نگاه کن؛ همچون رودخانه ای که به خودش قبل از سرازیر شدن به سوی اقیانوس می نگرد. رخنه ی این یادآوری در رویای تو، دری جدید را به رویت می گشاید؛ دری که تو را برای عبورِ پایانی آماده می کند. لالاییِ مادرانه ی مرگِ تاریکی را به خاطر بیاور، رهایی از تعلقات و وابستگی هایت را، چنگ انداختنِ اسید به صورتت را، چشم های امیدوارِ مونلایت به خودت را، فلایتِ سرسخت را و لحظه ای که حس کردی بر تاریکی چیره شدی اما... کسی نمی تواند بر تاریکی مسلط گردد مگر این که از حقیقتِ آن آگاه باشد. تاریکی ماهیتی دارد که موجب وحشت و ترس برای اکثریت می گردد، آنقدر که کسی نباید زیاد از آن آگاه باشد اما تو به آن نفوذ کن! تاریکی رازهایی را در بر دارد که ترس از پی بردن به آن، محدودیت را به همراه می آورد و دانستن آن موجب هوشیاری می شود! اگر دیگران محدود به تسلیم شده اند، تو این دور باطل را بشکن وگرنه هرگز تو، تو نخواهی بود!
گوش کن؛ بادها مرثیه می خوانند، پنجره ها ضرب می گیرند و هم نوا با باد آه می کشند و آسمانِ غم زده، بیقرارِ آوازِ آفتاب است. من از لابه لای پرده ی چشم هایت طلوعی پرحرارت را می نگرم که از شوقِ مبارزه با تاریکی سوزان است، هرچند خاطره ها سوگوارِ بصیرتِ بی هنگامِ اندیشه ی تاریکی اند اما از دل سوخته ی تو، آفتاب گردان هایی قد علم می کنند که حواسشان به خورشید جمع شده است و من ایمان دارم از جاده ی خواب رفته ی نگاهت، غبارِ دلتنگیِ نور زدوده می شود...
ستاره های امید هنوز بیدارند...
کسی که سر به بالین ماه دارد!
+ به قلمِ خانم مستور
++ دنبال کنندههای پسر تاریکی میتونن در قالب یه یادداشت، یه نامه به پسر تاریکی یا هرکدام از شخصیت های این داستان بنویسند و بفرستن تا به همین شکل منتشر شه. مچکرم.
+++ پست قبلی ر برداشتم؛ چون سو برداشت ها ازش، باعث دلخوری یه عده شد! این دنیا هم ارزش این حرفا ر نداره وجداناً :))