- ۳۱ نظر
- ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۱۸
قسمت اول
چشمم به فلیکس افتاد. کشان کشان خودم را بر روی سرش رساندم. گوشم را به قفسهی سینهاش چسباندم. خبری از تپش های قلبش نبود. لعنتی هنوز لبخند بر روی لبش داشت. چشمانش به روی گردنبندی که در مشت بستهاش بود خیره مانده بود. هر چه تلاش کردم برگردد، سودی نداشت. او هم رفته بود. اشک از چشمانم جاری بود که با دست خونآلودم چشمانش را بستم. صورت او هم خونی شد.
واقعا نمیدانم دارد چه اتفاقی برایمان میافتد. تنها چیزی که میدانم این است که دارم میمیرم. به هر زحمتی که بود خودم را از زمین کَندم و رفتم وضع و حال اریک و ایدک را ببینم. خونریزی دستم هم شدت گرفته بود. پیراهنم تقریباً بیتأثیر بود، داشت باز میشد. هیچ دوست نداشتم تصویری را که میدیدم باور کنم. ولی انگار حقیقت داشت. اریک و ایدک دست در دست هم جان دادهاند. سرنوشتشان به هم گره خورده بود، درست مثل دستانشان.
انگار اینجا ته خط دنیاست و من آخرین مسافر که ایستگاه آخر را به چشمانش میبیند؛ البته تیره و تار. نگاهی به ادوات نظامی باقی مانده انداختم. یک گلوله برایم باقی مانده بود و ده تا نارنجک و یک گردان آلمانی! نارنجکهایی که در این شرایط هیچ خاصیتی نداشتند. در حالی که هنوز صدای گوش خراش گلولهها و خمپارههای دشمن قطع نشده بود، رفتم یک گوشه تکیه دادم به دیوار، منتظر سربازان آلمانی تا بیایند و نقطه پایان قصهی زندگیام را در آخرین خط دفتر عمرم بگذارند.
خون زیادی از بدنم رفته بود. کم کم بی حال و بی رمق میشدم؛ بیشتر از قبل. انگار متوجه شده اند که کارمان تمام شده، سر و صدای قطرههای مرگ قطع شده است. در همین حین که گوشم را برای شنیدن صدای پوتینهای فرشته مرگ تیز کرده ام، خاطرات تلخ و شیرین همراه خانوادهام مثل فیلمی در ذهنم مرور شدند:
ماریا همسر مهربان و دوست داشتنیام که همیشه به من امید و روحیه میداد. کسی که عشق و عاشق شدن را از او آموختم. عشقی که باعث شد مرا به پسر همکار میلیاردر پدرش ترجیح بدهد.
پدرم که در زمان ورشکستگی اش، گاهی از شرم بی پولی به خانه نمیآمد. چند سالی میشد که لباس و کفشهای چند سال پیشش را میپوشید، ولی هر سال من و خواهرم را نوپوش میکرد.
مادرم که در زمان بیپولی و فقرمان، همیشه بر روی میز غذا، اشتهایش کور میشد و رژیم سبزیجاتش گل میکرد. خواهرم و لج و لجبازیهای همیشگیمان. شاید هیچ وقت از علاقهام به او چیزی نگفتم ولی مگر میشود انسان خواهرش را دوست نداشته باشد؟
دخترم سوزان، که یک ماه بعد به دنیا خواهد آمد و من نمیتوانم چشمان پر از زندگی و امیدش را ببینم. همیشه آرزو داشتم یک روز دختردار شوم ولی...
میترسم مرور این همه اتفاق به تنهایی مرا از پا در آورد. هیچ خوش ندارم یک آلمانی لعنتی این همه لذت و خاطره را از من بگیرد. ترجیح میدهم خودم پایان دهنده این تراژدی باشم. شاید هم پایانی تلخ ولی قهرمانانه. چشمم به نارنجکها افتاد. فکری به سرم زد. دستم بدجور کلافهام کرده بود. خونریزی امانم را بریده بود. رفتم و یک طناب و فندک از کوله پشتی نظامیام برداشتم. صدای نحس آلمانیها نزدیک میشد. استرس هم به دردم اضافه شده بود. آمدم و کنار در ورودی خانه نشستم. خرج (ماده انفجاری نارنجک) یکی از نارنجکها را به هر شکلی که بود به کمک دندان و دستم، کنار در ورودی، جایی که زیاد دید نداشت تخلیه کردم و باقی نارنجکها را هم گذاشتم کنار همین خرج نارنجک و یک سر طناب را داخل خرج نارنجک گذاشتم و با استفاده از کارتن پاره شدهای رویش را پوشاندم و رفتم یک گوشه نشستم. سر دیگر طناب را هم طوری که در دید نباشد نزدیک خودم قرار دادم.
دیگر احساس آرامش وجودم را فراگرفته بود. درد زخمم را فراموش کرده بودم. منتظر ورود سربازان نازی بودم که بیایند و این قصه تلخ را به کامم شیرین کنند. لذیذترین انتظار عمرم را تجربه کردم. تمام نوشتههای امروزم را تا جایی که ممکن است تا زده و کوچک میکنم و در قوطی کنسروی میگذارم و درش را میبندم و داخل کوله پشتیام میگذارم؛ البته بعد از انجام تمامی کارها. خودم را به محل نارنجک ها و تلهای که ساخته بودم و با کارتن پوشانده بودم، میکشانم. در حالی که لبخند میزنم، دستم را با خونِ دستم خیس میکنم و روی دیوار، بالای تله چیزی مینویسم. دوباره خندهام میگیرد. به جای خودم برمیگردم. دیگر وقت نمایش است؛ یک نمایشِ گسِ حماسی.
سپتامبر ۱۹۳۹
بَکستر کونارسکی، یک سربازِ ساده
امضا
صدای خنده و شادی سربازها نزدیک و نزدیکتر میشد. بکستر صبر کرد تا همهی سربازها وارد قبرستانشان شوند. همه آمدند و با نگاههای تحقیر آمیزی به او نگاه میکردند. بکستر مانده بود و آخرین سکانس فیلم زندگیاش. سرباز ها به چهرهی از ضعف، سفید شدهی بکستر نگاه کردند که با لبخندی ملیح، به روبرویش زل زده بود. انگار هیچ اهمیتی نداشت چند سرباز در خانه هستند و میخواهند چه بلایی سرش بیاورند. گردنش از بی حالی کج شده بود روی شانهاش افتاده بود و همانطور به روبرویش زل زده بود. سربازها کنجکاو شدند قبل از گلولهبارانش بدانند به چه چیزی اینطور بی خیال و خنده رو زل زده است. نگاهشان که از بکستر برداشته شد، بکستر پوزخندی طعنه آمیز به سمت سربازان زد و فندکی بر سر طناب روشن کرد و با چشمانی باز که خیس بودند، مُرد. سربازان آلمانی لحظهای بعد جایی که برای بکستر آرامش بخش بود را یافتند. روی دیوار، بر روی تلی از کارتن، با خون نوشته شده بود:
:[ BOOOOOM
من: «عماد! یه خشاب دیگه بده،خشابم خالی شد!»
عماد: «بگیرش! دیگه داره تموم میشه. حواست باشه خطا نزنی!»
از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید. زوزهی وحشیانهی جنگ، گوشخراش بود و اگر لحظهای غفلت میکردیم، سر و مغز تراش هم میشد. آلمانها خیلی بیرحم و سنگین حمله میکردند. انگار هرچه مهمات داشتند میخواستند بر سر ما خالی کنند و منطقه را با خاک یکسان کنند؛ بدون هیچ ترحمی. کل شهر را تسخیر کرده بودند، به جز همین خانهی متروکهی تقریباً ۱۰۰ یاردی که کاملاً تبدیل به یک سنگر نظامیِ سوراخ سوراخ شده بود . باید مقاومت میکردیم تا نیروهای پشتیبانی برسند وگرنه مثل بقیه، جنازههایمان را هم میسوزاندند. ما آخرین سنگر امید شهر بودیم.
از یک گردان ۱۱۳ نفری، فقط پنج نفرمان باقی مانده بود: «اِریک و ایدِک، من و عماد و فلیکس:
همان پنج نفری که در دوره آموزشی با خونِ کفِ دست هایمان با هم عهد بسته بودیم فقط بعد از پیروزی به خانههایمان برگردیم.
اِریک و ایدِک با همان خصلتهای عجیب و غریبی که از زادگاهشان «کراکوف» نشأت میگرفت، به طرز جسورانهای از پنجره جلوی خانه به سمت نازیها تیراندازی میکردند؛ کراکوفی ها در وطن پرستی و جنگاوری یک سر و گردن بالا تر از باقی شهرهای کشور هستند و اگر در بدو تولد توانایی سخن گفتن میداشتند، یقیناً اولین کلامشان " زنده باد لهستان" بود و قبل از بابا و مامان، اسم لهستان را بر زبان جاری میساختند. زمین زیر پایشان از عرقی که میریختند خیس شده بود. انگار نه انگار که ما فقط پنج نفریم و دشمن یک گردان. اریک و ایدک دوقلو هستن و جفتشان کله شق. بدن ورزیده و موهای قهوهای داشتند که همین دیروز با تیغ از ته زدنشان که سر و صورتِ دایرهایشان را بیشتر به چشم میآورد. چندبار با هم پادگان را به هم ریخته بودند و حسابی ژنرال والسکی را عصبانی کرده بودند.
فلیکس که کمرش تیر خورده بود و خونریزی شدیدی هم داشت، با همان هیکلِ لاغر مردنیاش یک گوشه کِز کرده بود و لبخندی غمزده کنج لبش نشسته بود؛ طبق معمول البته. فلیکس یکی از اثبات کنندگان نظریهی اثر پذیری کودکان از اسمهایشان است. خوشحالیِ او ذاتیست و در بد ترین شرایط هم نمیتوان صورت استخوانیاش را تهی از لبخند دید. به گردن بندش نگاه میکرد؛ با همان چشمانِ درشتِ سیاهش. گردن بندی که لحظه آخر از مادر پیرش گرفته بود. فلیکس و مادرش خیلی به هم وابسته هستند، به حدی که مادرش اجازه رفتن او به سربازی را نمیداد. نمیتوانست صحبت کند، ولی اشک بر گونهاش، گویای همه چیز بود. اشک چیزی نیست که بتوان با لبخند قایمش کرد. انگار انتظار کسی را میکشید...
من و عماد هم از حفرهای که وسط دیوار بوجود آمده بود برای تیر اندازی استفاده میکردیم. ولی عماد هر از چندی که خسته میشد، یک گلِ سرِ زیبا که شکل یک شاپرک بود را از جیبش بیرون میآورد و میبویید. انگار که نیروی دوبارهای میگرفت از بوییدن این گل سر. او تازه مسلمان شده و اسمش را تغییر داده است. او مورفینِ گروهمان است. موهای بورِ فر فریاش و محاسنِ مرتبِ صورتش که به هیچ وجه از شلختگی موهایش تبعیت نمیکنند و نگاه متین و لب های کشیده و گونههای حساس به هیجانش که فوراً سرخ میشوند، مجموعهای را تشکیل داده اند که کافیست به او نگاه کنی تا آرام شوی. البته من معتقدم با زل زدن به او حتی میتوان خوابید! و چقدر خوابم میآید.
دم دمای ظهر بود که وسط باران گلولههای آلمانیها و سر و صدای وحشتناک خمپارههایشان، عماد اسلحه را کنار گذاشت و شروع کرد به خاک مالیدن به صورت و بعدش هم دستانش. نمیدانستم به چه دلیلی دارد در این وضعیت چنین کار بیمعنیای انجام میدهد. من مشغول تیر اندازی بودم که دیدم یک تیکه سنگ گذاشته جلوی خودش و دارد یک سری جملات را زیر لب زمزمه میکند؛ خم و راست میشود، سرش را میگذارد روی سنگ و... بعد هم کتابی را میخواند که به زبان لهستانی نیست؛ ولی ترجمهی لهستانی دارد. انگار کل این شلوغی و سر و صداها را احساس نمیکرد. در آن شرایط پر از ترس و اضطراب یک لحظه خندهام گرفت، ولی بعدش در فکر فرو رفتم که این چه کارهایی است که اینقدر اهمیت دارد برای یک انسان!
جیغ و داد گلولهها، امانمان را بریده بود. میخواستم یک آلمانیای که قصد داشت به سمت ما آر پی جی بزند را بزنم که صدای زوزه یک خمپاره بدجوری پردهی گوشم را لرزاند...
یک لحظه بدنم داغ شد. اطرافم را خون فرا گرفت. کنارم یک دست قطع شده را دیدم. نگاهی به دستهایم انداختم. دست چپم از ساعد قطع شده بود. خون از دستم با شدت زیادی خارج میشد؛ انگار که از چیزی مثل سگ ترسیده باشد و فقط بخواهد فرار کند. مثل اینکه بعد از چند ثانیه تازه دردش شروع شده بود. پیراهنم را به زور دندان هایم پاره کردم و به هر شکلی که شده، دستم را تقریباً بستم تا جلوی خونریزی را بگیرم ولی تأثیر زیادی نداشت. همچنان خون از بیخِ دستم جاری بود. باورش برایم سخت بود. من یکی از دستانم را از دست داده بودم. حالا اگر زنده بمانم، تا آخر عمر باید با یک دست و نصفی زندگی کنم.
درگیر افکار خودم بودم که یاد عماد افتادم. صورتم را که برگرداندم، عماد را دیدم که در خون دست و پا میزد. رفتم بالای سرش: «عماد منو نگاه کن، عماد! عماد! صدامو میشنوی؟!»
سرم گیج میرفت. او در حالی که خون از دهانش سر ریز کرده بود گفت: «به... به همسرم بگو... خخ... خخیلی... دوس.... دوست...»
چشمان خیسش را بست و رفت؛ خیلی تلاش کرد تا حرفش را کامل کند، ولی نتوانست. دیگر دست و پا نمیزد، آرام شده بود؛ طبق معمول. حالت عجیبی در چهرهاش بوجود آمده بود. او رفت ولی لبخندی از جنس آرامش بر لبش ماند. گویا بال پرواز درآورد دراین قفس بی مرز، و به روشنایی ابدی کوچ کرد.
گل سری که همیشه از آن نیرو میگرفت به همراه عکس آغشته به خون خانومی محجبه از جیبش بیرون افتاده بود، پشت عکس با خط ریز نوشته شده بود: «عماد جان! من و دخترت ریحانه منتظرت هستیم. شیطون خیلی بیتابی تو رو میکنه. بیش تر از این منتظرش نذار. تازه یاد گرفته میتونه اسمت رو صدا بزنه. باید ببینیش. خیلی دوستت داریم. راستی!خیلی دلم واست تنگ شده. به نظرت دیگه کافی نیست؟!»
ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. باید آرام میشدم و به خودم میآمدم. به چهرهی آرامِ عماد زل زدم.
هر لحظه بیحال تر از قبل میشدم و احساس تشنگی و عطش با شدت بیشتری پا بر روی وجودم میگذاشت. هنوز از شوک دستم و عماد خارج نشده بودم که...
ادامه دارد...
* بر اساس واقعیت
حاجیآقا عاشقِ حاج خانم بود و حاج خانم هم جانش به جانِ حاجیآقا گره خورده بود؛ گرهِ کور. از ابتدا هم همین بود و اهل ادا بازی های مزخرف و تظاهر به عاشقی کردن های مقطعی و بر سر نیاز هم نبودند؛ واقعاً عاشقِ هم بودند و عاشقانه با هم زندگی میکردند. وقتی از عاشقانه زندگی کردن مینویسم، یعنی نگاهشون به هم زبان در میاورد و فریاد میزد عاشقتم! وقتی از عاشقی کردن مینویسم یعنی کلمه به کلمه حرف زدنهای عادیشون هم عشق اصیلشون رو داد میزد! حالا بگذریم از وقتایی که بطور مختص دلبری میکردن از هم که خودش چند رمان عاشقانه میطلبه. زندگی رو با هم شروع کردند و تو تلخی و شیرینی هاش عاشق هم بودند و اجازه ندادند سختی ها، عشق و خوشبختیشون رو خدشه دار کنه. گذشت تا مو سپید کردند و اون دختر و پسرِ جوون و بی تجربه، حالا واسه خودشون پدر بزرگ مادر بزرگ شده بودند و تماشای ثمرههای زندگیشون اون ها به اوج لذت زندگیشون رسانده بود. اینکه بچه دار بشی و بچه هات جلو چشمت قد بکشن و طبق مرام و معرفت نیکِ روزگار تربیت شن و زن و شوهر کنن و سر و سامان بگیرن، بچه دار شن و نوهدار شدنت رو به چشم ببینی، یعنی خوشبختی و تو این آشفته بازارِ دنیا که سرکشی و طغیان بچه ها یه امر عادیه، حرفی واسه گفتن داری. همه چی خوب بود تا دست روزگار سیلیِ کاریِ خودش رو به زندگیِ حاجیآقا و حاجخانم زد؛ حاجخانم به کُما رفت. حاجی دیگه آرام و قرار نداشت. تا جایی که میشد بالا سر حاجخانم بود و مثل پروانه دورش میگردید. با وجود سن بالا خستگی واسش معنا نداشت و خواب رو فراموش کرده بود. زندگی بدون حاجخانم واسش بی معنی بود. ولی بچههاش نتونستن تحمل کنند و حاجی رو بردن خانه. مثل شمع داشت آب میشد. نگرانش شدند که انقدر به خودش فشار میاورد. بعد از ظهر بود که داشت باغچه رو آب میداد. که شاید قرار بگیره. که گرفت. قلبش تیر کشید. رفت تکیه داد به دیوار. دستش رو گذاشت و قفسه سینهش و رفت. شب به نیمه نرسیده بود که امواج پر تلاطم زندگی حاج خانم هم بر روی دستگاه قرار گرفتند و یک خط صافِ بد صدا، شد ته خط زندگی حاجخانم. بچههاشون میگفتند:
همیشه به هم میگفتند کاشکی بشه مرگ همو نبینیم.
بیا یه لحظه بشین تو خاطرم
شروع کنیم ببافیم
تو موهاتو
من رویاتو
طبق گزارشات رسیده از منابع خبریِ موسغ(!)، از ساعاتی پیش که مسئولینِ مهطرم(!) در اقدامی مدبرانه و عِنغلابی(!) موفق به مسدود سازی جورثومهی فَساد، *ل*رام شدند، قیمتِ دلارِ اسحاق سوپرمنی، در بازارهای رسمی به نصف کاهش پیدا کرد و در راستای کاهش بی سابقهی ارزش سکهی طلا، مردانِ به زمینِ خیلی گرم خوردهی مفلوک، برای خرید سکههای مهریهی زنانشان به سمت طلا فروشی ها حملهور شدهاند که حاصل این هجوم بی سابقه، چندین مصدوم و دو مفقودی بوده است. فَساد در ارگان های دولتی و بانکی ریشه کن شده و مسئولین دستانشان را در محلولِ آب و وایتکس به خوبی شستند. فقر به کتابهای تاریخ پیوست و فحشا فقط و فقط در سینمایِ فاسد و چرکِ هالیوود قابل مشاهده است. طلاق بدل به سوژهی فیلم های تخیلی فیلم های سینمایمان شده و ازدواج جزو امور بدیهی و دم دستِ جوانان ما شده است. بیکاری و عدمِ امنیتِ شغلی برای مردمان ما، مانندِ تاخیر در ساعت پروازها، امری عجیب و فاقد وجههی حقیقی و قابل لمس است و افراد با شنیدن این کلماتِ فانتزی و کمدی، به تخم چشم های یکدیگر زل زده و هار هار هار میخندند.
مجموع اخبار واصله به این امر منتج میشود که بعد از مسدود سازی اسمش را نبر، همه چی آرومه! ما چقدر خوشبختیم؟! خیلی زیاد! از شما بینندگان عزیز خواهش میکنیم نعمات و تغییراتِ مثبت و معجزهوارِ زندگی و وضع شهرتان را پس از مسدود سازی اسمش را نبر، به همین سامانه ارسال نمایید تا همگان بدانند ما پس از مسدود سازی اسمش را نبر چقدر خوشبختیم
شما را به خداوندی که لک لک ها را دوست دارد میسپاریم.
هوای شهرمان چند باره بارانی شده؛ دلیلِ اینکه از لفظِ چند باره استفاده میکنم را یحتمل فقط اهالی شمال میدانند. چون باران با آسمان و ابرهای شمال میانهی خوبی دارد و رفیقِ گرمابه و گلستانِ هماند؛ رفیقِ گرمابه و گلستان هم یک یا دوبار به دیدارِ رفیقش نمیآید! سرمای استخوان سوزِ زمستان یا گرمای چلهی تابستان برایش توفیری نمیکند! او باید به دیدار رفیقش بیاید و چند قطرهای هم که شده، طراوت و تازگی میهمانش کند! ولی مسئلهی من مختصِ شمال کشور نیست؛ غرض از قلمرانیِ این متنِ خیس، چیزِ دیگریست. استرس اکثر مواقع خوشایند نیست؛ گاهی باعث میشود چپ و راستت را تشخیص ندهی و پیشانیات خیس شود؛ گاهی هم سبب میشود لال شوی و زبانت کویر! ولی هستند استرسهایی که خوشایند نیستند، ولی منتج به اتفاقی شیرین و جذاب میشوند و سبب میشوند تلخیِ ناخوشایندیِ قبلشان، در حلاوت و شیرینیِ نتیجهشان گم شود. امشب که باران بارید، یادِ دو نوع استرسِ شیرین و دوست داشتنیام افتادم که ریشه در خاطراتِ نه چندان دورِ زندگیام دارند؛ زمانی که لباسِ فرمِ شبیه به رانندههای شرکت اتوبوسرانیِ واحدم را به تن کرده و کولهپشتی به کت و کول، روانهی مدرسه میشدم. یادش بخیر! انسان روز به روز، پلک به پلک، به سمتِ دغدغه ها و مشغلههای ذهنیِ وسیع تر و پیچیده تر حرکت میکند، که هر کدام تواناییِ سفید کردنِ چندین تار موی آدم را دارند! کافیست به آنها پَر و بال داده و با ناخونک زدن بهشان تغدیهشان کنی! جوری مانند ویروس تکثیر شوند که به خودت که بیایی و نگاهی به شخصِ حاضر در آیینه بیندازی، شمارِ موهای سفیدش، از حساب خارج شده است! امشب یادِ دغدغه و مشغلههای ذهنیِ دوران مدرسهام افتادم؛ که گره خورده بود به چاق سلامتیِ باران و ابر و آسمان. یادِ شب هایی که چشمانم زنجیر میشدند به آسمان و گوشم در بندِ اخبارِ هواشناسی بود، مغزم هم درگیر و دارِ معادلات و احتمالات فردا که" باران میاد؟! خدا کنه نیاد! یه وقت نیاد! ای بابا اگه بیاد خیلی ضد حاله که پسر! ولی اگه نیاد چه حالی بده! اگه بیاد و قطع بشه، ولی زمین خیس باشه چی؟! اجازه میدن یا نمیدن؟! " و کلی حرف و حدیث که ذهنم را مشغول میساخت. یعنی تمامِ دغدغه و استرس و مشغلهی ذهنی من و خیلی از من ها، در آن زمان همینها بود و این شب های بارانی، عجیب هوس آن استرسِ بارانزا را کردهام. من از استرس بیزارم، ولی عاشق آن استرسِ شبانهای بودم که خلاصه میشد در دو موضوع: زنگِ ورزش، اردوی جنگل!
درحالِ پیاده روی به همراهِ همسر در پیاده رو:
خانم اون روسریت ر بکش جلو!
[ همزمان به اعضا جوارحِ سه دختر جوان که از روبرو میآیند زل زده و سعی در تجزیه و تحلیلِ بدنشان دارد ]