Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

تابستآن:

کتاب:


یک. ناتور دشت:

قصد داشتم یه پستِ مستقل واسش بنویسم؛ ولی دقیقأ همون موقع که نیتِ چنین کاری تو مغزم زاده شد، یک هو موجِ عظیمی از بلاگرانِ سلینجر دوست و کالفیلد نواز، بطور دسته جمعی بسانِ نهنگ های اقیانوسِ هند، تصمیم به پست گذاشتن در مورد این کتاب گرفتن و علنأ شورش در اومد دیگه و من چیزی نمیگم جز اینکه: هولدن کالفیلد [ شخصیت اصلی رمان ]، فقط یه شخصیتِ داستانی نیست، یه سبکِ زندگیه! که همونقدر که میتونه جذاب باشه، میتونه نابودگر هم باشه! و البته دوتا توصیه:

1. بعد از 18 سالگی بخونید ترجیحأ

2. اگه چشم و گوشتون بسته س و خیلی خوب و مثبت و مؤدب هستید، نخونید این رمان رو! کالفیلد آدمی نیست که خودش رو سانسور کنه! مثلِ اکثرِ ما آدم ها. اون خودشه و خودش یه آمریکاییِ اصیل با سبکِ زندگی و فرهنگِ آمریکاییه که زیاد با فرهنگ و سبکِ زندگیِ ما خوانایی نداره. و جا داره دوباره بگم: هولدن خیلی خودشه! خیلی!


دو. مردِ صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد: 

قبل از خوندنش به این فکر میکردم که چرا اسمش اینقدر طولانی و مسخره س! ولی بعد از خوندنش متوجه شدم خیلی بجا و درست انتخاب شده؛ چون دقیقأ کلِ اتفاقاتِ این رمان از جایی شروع میشه که آلن کارلسن، قبل از شروع جشنِ صد سالگیش تو خانه ی سالمندان، متوجه میشه هنوز وقت داره واسه ماجراجویی و تصمیم میگیره از پنجره ی اتاقش فرار کنه و کلی اتفاقِ جدید و مهیج رو رقم بزنه. این رمان نکاتِ خیلی جالبی داشت که به ذکرِ دو مورد بسنده میکنم:

1. رمان به دو بخش تقسیم میشه؛ چند فصل از رمان که در زمانِ حال اتفاق می افته و چند فصل هم در گذشته ی آلن، از کودکیش شروع میشه و در پایان به زمانِ حال گره میخوره! خیلی جالبه این اتفاق.

2. بخشِ نسبتأ زیادی از رمان تو یکی از فصل هاش، توی ایرانِ قبل از انقلاب رقم میخوره که باز هم خیلی جالبه! اینکه یه نویسنده ی مطرحِ سوئدی تو یکی از رمان های معروفش که تو 35 کشور ترجمه و بیش از 8 میلیون نسخه ازش فروخته شده و حتی فیلم هم ازش ساخته شده، بخشی از رمانش رو به ایران اختصاص میده!

این رمان رو همه میتونن بخونن و لذت ببرن ازش و گاهی باهاش بخندن واقعأ!


سه. مردی به نامِ اوه: 

رمانی که تازه شروع به خوندنش کردم و همین اول کار از شخصیت اُوِه خوشم اومد. اثری که اشپیگل در موردش گفته: کسی که از این رمان خوشش نیاد، بهتره هیچ کتابی نخونه و رتبه یکِ نیویورک تایمز و پرفروش ترین کتاب سالِ سوئد و از خوب های سایتِ آمازون بوده، چیزی نیست که بشه به سادگی ازش گذشت! 


چهار. جزء از کل:

کتابِ بعدی ای که قصدِ خوندنش رو دارم و تازه رسیده به دستم و هنوز شروع نکرده، هیجان دارم واسه خوندنش! هر وقت خوندم مینویسم ازش.



فیلم:



یک. ددپول [ Deadpool ]:

ساختار شکن ترین شخصیتِ مارول که خودش رو قهرمان نمیدونه، ولی کارهای فوق‌العاده ای انجام میده. شاید شوخ ترین ابر انسانِ فیلم های تخیلیِ هالیوود!


                  


دو. ستیغ اره ای [ Hacksaw ridge ]:

یه فیلمِ فوق العاده از یه کارگردانِ فوق العاده! مل گیبسون چیزی نمیسازه که بشه ندیدش! پیام و محتوای فیلم عالیه! 



سه. کونگ - جزیره ی جمجمه [ Kung - skull island ]:

یه فیلمِ باحالِ دیگه واسه طرفدارای فیلم های تخیلی و فانتری!



چهار. فرا ماشینی [ Ex - Machina ]:

فیلمِ علمی - تخیلی ای که من رو از آینده ی بشریت ترسوند و به فکر فرو برد. ببینید حتمأ!



پنج. دنیای ژوراسیک [ Jurassic World ]:

اصولأ عاشقِ چنین فیلم های خفن و تخیلی ای هستم! اگه شما هم هستید، از دست ندید!




شیش. هیولایی صدا میزند [ A Monster Calls ]:

بیشتر از اینکه فانتزی باشه، مفهومی و معنا گرایانه بود واسه من. 



هفت. کنستانتین [ Constantine ]:

مذهبی ترین فیلمِ هالیوودی ای که تو عمرم دیدم! این فیلم خیلی عجیب و سنگین بود واسم! و عجیبه که تا همین تابستان دیدنش رو عقب مینداختم و از دستم در رفته بود! فیلم واسه دوازده سیزده سال پیشه! ولی عجیب فوق العاده س!



فیلم های دیگه ای هم بودن که ارزش معرفی کردن نداشتن! و اینکه من این فیلم ها رو یا دوبله و سانسور دیدم، یا زبان اصل و سانسور! پس شدیدا توصیه میکنم سمتِ نسخه های سانسور نشده نرید که من حوصله کشیدنِ بارِ گناهانِ شما ر ندارم! واسه خودم هم ندارم حتی! کمرم خم شده! پس به تقوا و اخلاق نزدیک تره که برید اشتراکِ فیلیمو بخرید و همه رو اخلاقی و خدایی ببینید :))) والاع! 


هشت. گات: 

سریالی که این روز ها به شدت سر و صدا کرده و شده نقل زبون خیلیا، یعنی بازی تاج و تخت رو هم از طریقِ همون اپلیکیشنِ فیلیمو دیدم! البته فصلِ هفتش رو و چند نکته به نظرم جالب اومد. اول اینکه طبقِ گزارشاتِ داده شده از طریق دوستانِ خوره ی فیلم و سریال، این سریال اصولأ تو نسخه ی اصلی، بی ادب و غیر اخلاقیه و جدای از قوی بودن فیلمنامه و بازیگران و کارگردانی و جلوه های ویژه ش، این بحثِ غیر اخلاقی بودن بخشی از قسمت هاش واقعأ غیر اخلاقی و تو ذوق زنه که میشد از نسخه ی سانسور شده ش عمقِ فاجعه رو فهمید که چقدر سانسور خور داره! ولی نکته ای که تو نسخه ی سانسور شده به چشمم اومد دو چیز بود، اول اون بخشی که یکی از ملکه ها، اون دختر مو کوتاهه که اسمشو یادم نیست، برمیگرده با اشاره ی دست به سمتِ شکمش به برادرش میفهمونه که من حامله ام و اینا، بعد داداشش برمیگرده میگه پدرِ این بچه کیه؟! خواهره یه پوزخند میزنه میگه خودت! بعد داداشِ میگه ولی مردم این رو نمیپسندن! که اینجا اون دیالوگ معروف رو میگه که پدر چی میگفت؟! یه شیر هیچ وقت خودش رو نگران عقاید یک گوسفند نمیکنه!! یعنی با یه دیالوگِ محشر کلِ قضیه ی رابطه ی جنسی و باردار شدن از برادرش رو پوکوند! 

نکته ی دوم ولی این بود که یه حرامزاده میتونه پادشاهِ بخشی از کره ی زمین باشه و کسی اعتراضی نداشته باشه! هرچند که نیش و کنایه هایی بهش میزنن. ولی واقعأ نکته ی مهم و قابل تأملیه! اینکه یه فردِ حرامزاده که هیچ گناه و تقصیری تو نوعِ تولد و بوجود اومدنش نداره، بتونه اونقدر قوی بشه که پادشاه بشه! جالب بود واقعأ.


امیدوارم مفید بوده باشه و باحال!

  • Neo Ted

همه جا تاریک بود. همه جا سیاه. هر از چند گاهی چراغ های کوچه - خیابان ها نفس نفس میزدند؛ نفس های بریده. صدای چکمه های نیروهای تاریکی، گوشِ عدالت و آزادی را در شهر کر کرده بود. صدای عربده های ظلم، زبانِ انسانیت را لال کرده بود. مردم به بردگیِ تاریکی تن داده بودند؛ این ذلت برایشان عادتِ شبانه شده بود. آنجا روز مرده بود و خورشید در خوابی عمیق فرو رفته بود. در سویی دیگر عده ای در تکاپوی آغاز نبردی مقدس؛ بر علیهِ تاریکی...


و از خواب بیدار شدم...

بر روی یادداشت های پسر تاریکی خوابم برده بود...


+ شاید یه جور تریلر واسه قسمتِ جدید. ذهنم آروم شه مینویسمش!



  • Neo Ted

تو این دوره از تاریخ که ترانه و شعرها علاوه بر مزخرف بودن، حاوی نکات اخلاقی نادرست و مشوقِ خیانت و عشق های مثلثی و ذوزنقه ای و حتی مختلف الاَضلاع و در مواردی دایره ای هستن، که عشق و وفا داری و تعهد و باقیِ معیار های یک عشقِ واقعی رو به گل کشیده، آهنگِ قلبِ منِ شادمهر، با ترانه ی فوق العاده ش، به شدت به دلم نشست! خیلی حرفه ای و زیبا یه عشقِ واقعی و عمیق رو تو قالب ترانه کوبوند تو سر و صورتِ ترانه سراهای مدعی و عربده کشِ بی سواد که موزیک های ترانه هاشون چند صدهزارتا بازدید و دانلود هم داره متأسفانه.

خداییش خودتان ببینید:


عاشقم موندی حتی تو درد 
هر کی جز تو ادعا کرد
از یه روزی هر چی خوب یا بد
قلب من جز تو همه رو خط زد

هر کسی راهش سمت من افتاد
قلب من
عمدا اسمتو لو داد
راهشو
بستم اگه حسی داشت 
پای تو موندن بیشتر ارزش داشت


دانلود

  • Neo Ted

هوا این پایین خیلی سرده؛ ولی نه به سردیِ روابطِ اون بالا! تا وقتی که یه رابطهٔ گرم تو اون بالا پیدا نکنم، هر روز انگیزه م واسه بالا اومدن کمتر میشه. سرمای این پایین دوست داشتنی تره! 


+ قسمتِ جدیدِ رادیو فانتوم رو هم از دست ندید به نظرم: اینجی

  • Neo Ted
خا مادرتو! والاع! 
چه سوالی بود از ما میپرسیدن؟! وجدانأ بیاید این قبیل سوالات مزخرف ر به نسل های بعدی منتقل نکنیم! خیلی خیطه!
  • Neo Ted

ساده س! تمامِ بدبختی ها و داد و بیداد ها و بیشعوری ها و کم عقلی های بشر، به کفیِ کفشتون هم نباشه!

[ نصایح الجیمیون، بابِ سلامتیِ روح و روان، واکنش به اتفاقاتِ رو مخِ اطراف، صفحه ی 43، بندِ انفرادی، خطِ ویژه ]

  • Neo Ted
ازدواج مسئلهٔ خیلی مهمیه که افراد نظرات متفاوتی درموردش دارن؛ نظر هرکسی هم واسه خودش محترمه و قابل دفاع؛ چون زندگی شخصیِ خودشه و به کسی مربوط نیست. ولی یه سری هستن که مخالف ازدواج هستن. یه سریشون مخالف ازدواج تو سنِ پایین هستن و یه عده دیگه شون هم اساساً با معقولهٔ ازدواج دوشواری دارن. تا اینجای کار هم به احد الناسی مربوط نیست. کار جایی مورد پیدا میکنه که این دوستان پا و دست و حلق و بینیشون رو از حد و حدودِ خودشون فرا تر میبرن و بدون هیچ علم و آگاهی و تجربه ای حکم میدن واسه زندگی شخصی بقیه.
 طرف 16 سالشه اومده تز میده درمورد مخالفت با ازدواج و محدودیت هایی که با ازدواج بوجود میاد. یه بحثی هست درمورد ازدواج و محدودیت و سد هایی که بعد از ازدواج بر سر راهِ پیشرفت دخترها قرار میگیره. خانم محترم! شما چه کاری میخوای با رفقات انجام بدی که با وجود همسر آینده ت نمیتونی انجام بدی؟ چه تفریح و سرگرمی و حرکتِ درست درمانی هست که نمیتونی بعد از ازدواج انجام بدی؟ و یا این بحث پیشرفت تحصیلی و کاری. اینکه فکر کنی بعد از ازدواج نه میتونی تفریح داشته باشی و نه پیشرفت، این به انتخابت بستگی داره که چه کسی رو به عنوان شریک زندگیت انتخاب کنی. رفتی شوهر کردی که تفکرات جاهلانه و متعصبانهٔ داعشی طور تو مخش مور مور میکنه، بعد توقع تفریح و پیشرفت هم داری؟ خودت اشتباهی زدی آبجی! تو حق نداری نتیجهٔ یک انتخاب غلط رو تعمیم بدی به اصلِ ازدواج و همه رو از ازدواج منع کنی و ترس بندازی به جانِ بقیه. تو اشتباه انتخاب کردی؛ اشتباه. همین بحث واسه پسرهای فراری از ازدواج هم صدق میکنه که معلوم نیست چه پفکی میخوان بخورن که وجود همسر و تعهد، اجازه بهشون نمیده. 
یا بحث ازدواج تو سن پایین. البته منظورم از پایین،  ازدواج اجباری تو نه ده سالگی نیست. اساساً ازدواج اجباری تو این عصر، بدجور آدم رو یادِ عصر سنگ میندازه. بحث من ازدواج تو سنین 16-20 سالگیه که با توافق و رضایت و علاقهٔ دو طرفه شکل گرفته و یه سری سعی دارن این افراد رو از آینده بترسونن و بدبختی و فلاکتِ نمونه های مشابه تو سن پایین رو کنن تو حلق این طفلکیا. اول اینکه آخه داغان! تو گرفتی این بیچاره ها رو از نتیجهٔ ازدواجی میترسونی که اجباری بوده؟ درسته این؟ منطقیه؟ دوم اینکه الآن آمار طلاقِ ازدواج هایی که تو سی چهل سالگی رخ داد و به نتیجه نرسید، خیلی خوبه؟ هرکسی تو سن بالا ازدواج کرده خوشبخت شده و شاد و باحال شده زندگیش؟ هرکسی هم تو سن پایین ازدواج کرده بدبختی و فلاکتش تضمین شده س؟ نه دیگه! نه! باز هم بستگی به خودت و انتخابت داره.
 خودت دوست داری تو سن 73 سالگی ازدواج کنی کن، ولی حق نداری بقیه رو نادرست هدایت و راهنمایی کنی. اگه دوست داری ازدواج نکنی نکن، ولی شکر میخوری بقیه رو ازش بترسونی! تو پاهای خودت رو داری؛ بقیه رو از مسیرِ اشتباهی ای که با پاهات رفتی نترسون! بقیه نه پاهای تو رو دارن و نه مسئول غلط تو هستن. 
  • Neo Ted
هشت ماهه باردار بودی و من، درگیرِ مدیریتِ بحرانِ سرخ پوست ها. آن لعنتی ها حاضر به ترکِ وطنِ خود و تقدیمِ خاکشان به امپراطوری نبودند و تو، هوسِ گوشتِ بوفالو کردی. انقراضِ یک نسل از بوفالو ها، به فدای ویارانه ات عشقم.

[ بخشی از کتابِ خاطراتِ فرمانده ای که زنش را خیلی دوست داشت مثلا ]




جدی نوشت: نظامیان آمریکایی دستور داشتند که بوفالوها را بکشند تا سرخپوستها به غذا دسترسی نداشته باشند.  آمریکا - ۱۸۵۰ 

  • Neo Ted

پابلو یه جوونِ باحاله. به معنای واقعیش. خیلی پر هیجان و شوخ؛ صدای خوبی داره و خوش خنده هم هست. وقتی 19 سالش بود، توی یه روزِ برفی، تو پایین شهرِ شیلدر عاشق شد و فرداش از رز، همسرش خواستگاری کرد. عجیب ترین خواستگاری ای که توی عمرم متوجهش شدم. نه نه نه! اشتباه نکنید! منظورم از عجیب ترین این نیست که مثلأ توی توالت عمومیِ زنانه از رز خواستگاری کرده باشه یا وسطِ فیلمِ توی سینما یهو رو پرده ی سینما متنِ عاشقانه و خواستگاری ظاهر شده باشه، نه! منظورم از عجیب ترین روندِ عشق و رابطه و از همه مهم تر شروعِ این عشقیه که منجر به خواستگاری شده! اونم به فاصله ی یه روز! پابلو خودش واسم تعریف کرد؛ مو به مو! اینجا خیلی وقت واسه حرف زدن داریم. گفت که طبقِ عادتِ همیشگیش رفته بوده توی بستنی فروشیِ فکستنی و داغانِ آقای فرانکو بستنی شکلاتیِ خیلی یخ بخوره و طبقِ معمول ترش اصلأ واسش مهم نبود چرخش زمین به دورِ خورشید تو چه حالت و شرایطیه و اون بیرون هوا چطوره! اون فقط براش این مهم بود که قصد داره بستنی شکلاتیِ خیلی یخ بخوره؛ همین! و چون پولش به قدری نبود که باهاش کرایه تاکسی بده و بره بالا شهر تو بستنی فروشیِ خانمِ سیمِنتو، بستنی شکلاتیِ خیلی یخ بخوره، و به ازای بستنیِ خورده شده و پولِ داده نشده ش ساعت ها با آبِ خیلی یخ تر ظرف بشوره، ترجیح داد همون بستنی فروشیِ آقای فرانکو رو واسه ارضای عادتِ یخش انتخاب کنه. اون روز هم مثلِ همیشه با همون ژاکتِ آبیِ آسمونیِ کهنه و قدیمیش که یقه ش نخ کش شده بود ( و فقط همون یقه ش بیرون بود و دیده میشد ) و کاپشنِ پلاستیکیِ مشکیش که زیپش رو تا دندانه ی آخرش کشیده بود بالا و شلوار و کفشِ خاکستریِ قدیمی ولی تمیزش واردِ بستنی فروشی شد. کلاهش رو که تا روی گوش هاش کشیده بود پایین رو در آورد و یه نگاه به پاتوقِ همیشگیش، یعنی صندلی و میزِ کنارِ شومینه انداخت که روبروش، یعنی بیرون از مغازه یه درختِ سرو بود. روی صندلی هم باید طبقِ معمولِ پابلو خالی میبود، ولی نبود! یه مستطیلِ منحنی دارِ صورتیِ کمرنگ بود که بالاش موهای صافِ خرمایی ریخته شده. طبیعتأ اون یه خانمِ نسبتأ محترمی ( میتونست کاملأ محترم باشه اگه پاتوق پابلو رو اشغال نمیکرد ) بود که ژاکتِ صورتی رنگِ کمرنگ پوشیده و موهای بلندِ صافش، خرماییه. قسمت کمر به پایینش هم پشتِ صندلیِ جعبه طورِ مخصوصِ پابلو مخفی شده بود. پابلو میخواست بره یک راست پیشِ آقای فرانکو و از اون گلایه کنه بابتِ این اشغالگری، ولی ترجیح داد بره پیشِ خودِ اشغالگرِ صورتیِ کمرنگ پوشِ مو خرمایی و پاتوقِ دنجش رو پس بگیره. با قدم های ریز ولی سریعش رفت و به شونه ی راستِ اون خانم زد و گفت:

+ عذر میخوام خانم. یه اشتباهی پیش اومده.

اون خانم که اسمش رز بود در حالی که سرش توی کتاب بود و منتظرِ سرد شدنِ شیر کاکائو عه خیلی داغش بود، ( دلیلی نداره یه بستنی فروشی توی زمستون نوشیدنی های داغ هم نفروشه! هرچند تو فصل های دیگه هم میتونه بفروشه ) کمی تا قسمتی شوکه شد و شیر کاکائوش چپه نشد و نریخت روی کتابش ( رز دختری خونسرد است )، برگشت و گفت:

- سلام آقا. ببخشید. ولی چه اشتباهی؟!

خب بالاخره رز برگشت و پابلو تونست ببینه اِشغالگرِ صورتی کمرنگ پوش، چه شکلیه. اگه فکر میکنید باز هم بطورِ خیلی کلیشه ای اینجا عشق در یک نگاه رخ نداد، سخت در اشتباهید به دو دلیل. یک اینکه چیزی که پابلو در نگاهِ اول دید، به حدی زیبا و نجیب بود که اگه 500 هزار تا پسرِ شیلدر، نگاهش میکردن، اون کلیشه ی عشق در نگاه اول واسشون خاطره میشد و روزها حسرتِ بیشتر نگاه نکردنش رو میخوردن. ( واقعأ کیه که دلش نخواد یه تصویر با جزئیاتِ دوتا چشمِ خیلی آبی و ابروی کشیده و بینیِ کوچولو و گونه های سرخ شده و موهای چتریِ خرمایی رو یه عمر نبینه؟! ) دو هم اینکه اولین جرقه واسه ایجادِ یک عشق واسه یک مرد همون چیزی بود که توی یک گفتم؛ زیبایی و نجابتی که تو همون برخوردِ اول پاچید تو قلب و عروقِ پابلو. ولی خب به یک دلیل بر اون دو دلیلِ ابتدایی گل کاری کرد و بیخیالِ عشق و عاشقی شد. اونم ثروتمندیِ رز بود که از ظاهر و تیپش مشخص بود و صد البته سوییچِ ماشینِ مدل خیلی بالاش که حتی پابلو اسمش رو هم بلد نبود. ( البته فقر و بدبختیِ پابلو هم بی اثر نبود ) 15 ثانیه بعد از نگاهِ اول که اون اتفاقات واسش رخ داد، حسرتش رو قورت داد و گفت:

+ هیچی خانم. شما پاتوقِ پنج ساله ی من رو اِشغال کردید.

- جدی؟! 

+ نه پس! شوخی! ( اصلأ به قیافه و لحنش نمیخورد شوخی کنه بر خلافِ همیشه )

- من معذرت میخوام آقای ...؟!

+ پابلو هستم. خانمِ ...؟!

- رز. پس من میرم رو یه میز دیگه.

+ عذر خواهی لازم نبود خانم رز. توی این شهرِ بزرگ روزانه میلیون ها بار اشتباه رخ میده که هیچ آسیبی به کسی وارد نمیکنه، ولی ما آدما عاشقِ پیچیده تر کردن اوضاعیم. من که همنشینی با شما و خوردنِ بستنی شکلاتیِ یخِ همیشگیم در کنارتون رو ترجیح میدم به پیچشِ بیهوده ی یک اشتباه. شما رو نمیدونم.

رز لبخندی ریز زد و کتابش رو بست و گفت:

- تو پیچیده ترین لحظاتِ عمرم که قرار تا چند ساعت

 بعد پیچیده تر هم بشه، منم تمایلی به اضافه کردن یک پیچیدگیِ بیهوده ی دیگه به اون چند میلیون تای دیگه ندارم آقای پابلو.

پابلو هم خندید و درحالی که نگاهِ رز رو با نگاهش جواب میداد بلند گفت:

همون همیشگیِ یخ لطفأ! آقای فرانکو!

رز دوباره لبخند زد و با طعمِ طعنه گفت:

- یحتمل تازه از توی کوره ی آجر پزی، یه دیوونه در آوردن که خیلی عطش داره و از بستنی شکلاتیِ خیلی یخ هم خوشش میاد.

و بعد از اتمامِ جمله هم لبخندی زد که به پابلو بفهمونه اونم شوخه.

پابلو توی دلش گفت که اصلأ بهش نمیاد با این سر و وضع شوخ طبع هم باشه، ولی خودش شروع کرد و پوزخند زد و گفت:

+ شایدم از لباسشوییِ یه خشک شویی تو بالا شهر، یه دیوونه ی اتو کشیده ی خیلی خوشگل و پولدار در اومده که سرش پشتِ چراغ قرمز خورده به فرمونِ ماشین فضاییش و اومده تو یه بستنی فروشیِ داغانِ پایین شهر شیر کاکائو عه خیلی داغ بخوره.

بعد جفتشون زدن زیر خنده و آقای فرانکو هم مابینِ خنده هاشون بستنی شکلاتیِ پابلو رو آورد.

رز میخندید و گفت:

- ولی درمورد پولدار بودن و این ماشین اشتباه کردی. چون اینا فوقش تا فردا واسه من باشن. شرکای تجاری پدرم سرش کلاه گذاشتن و اونو با کلی تعهدِ مالی تنها گذاشتن و رفتن. تا چند ساعتِ دیگه تو از من ثروتمند تری. ( لبخندی که به زور زد ) الآن هم از پیچیدگی های خونه و اون بالا شهرِ شلوغ پلوغ زدم بیرون و اومدم اینجا، که بهش میگن پایین شهر تا توی خودم و آرامشِ اینجا و این کتاب و شیر کاکائو گم بشم. بستنی شکلاتیِ یخت داره آب میشه پابلو. ( بازم خندید. اون یه دخترِ قوی عه )

پابلو درحالی که داشت از ریزش بستنیِ شکلاتیِ یخش روی میز با لیس زدن جلوگیری میکرد عمیقأ بخاطر حرف های رز ناراحت شد، ولی چند لحظه نگذشت که به دلیل همون حرف های رز عمیقأ خوشحال شد. اون حالا میتونست پروژه ی عشق در یک نگاهِ کلیشه ای رو که حالا دیگه کلیشه نبود رو ادامه بده و حتی به عشق توی چندین میلیون بار نگاه در تمامِ عمر فکر کنه. رز حالا در دسترسش بود. چون تا چند ساعتِ دیگه اونم مثلِ خودش بدبخت و بیچاره میشد؛ و شاید به گفته ی رز وضعش بهتر از رز هم میشد. خیلی سعی کرد خوشحالیش رو توی ابراز تأسفش نشون نده و موفق هم شد. اونا تا پایان روز اونجا با هم حرف زدن و پابلو هر لحظه به اندازه چند سال عاشق رز میشد و رز به اندازه ی کلِ عمرش به حرف ها و شوخی های تمیزِ پابلو خندید. ( رز توی یه خانواده ی خیلی شیک و رسمی بزرگ شده بود که خنده های بلند و طولانی دور از شأنش بود ) اون روز تموم شد و قرارِ روزِ بعد رو هم گذاشتن و فرداش پابلو مصمم ترین پسرِ دنیا بود که میخواست اون رزِ لعنتی فقط واسه خودش باشه. در لحظاتی از رز خواستگاری کرد که اموالِ پدرش توسطِ بانک و طلب کار ها مصادره میشد. رز از همین مسئله به عشقِ پابلو رسید و قبول کرد. ولی دلیل نمیشد پابلو توی ملاقات با پدرِ رز یه کتک درست حسابی نخوره! زمان فاکتور مهمی واسه این اتفاق بود؛ ولی پابلو هیچ وقت زمان شناس نبود!

اونا ازدواج کردن و زندگیشون رو توی یه خونه ی کوچیکِ ساده تو پایین شهر شروع کردن و پابلو هم به معدن اومد و هفت سالی هست اینجا مشغول به کاره. و سه سالی میشه دختر کوچولوی 6 ساله ش داره با قدرتِ تموم با سرطانِ لعنتی مبارزه میکنه و تنها نیست. پابلو و رز هم پا به پاش دارن مبارزه میکنن تا هزینه های سرسام آورِ دارو و درمان رو به دست بیارن. عکسِ سارین رو دیدم. دختر کوچولوی پابلو رو میگم. خیلی خوشگله و قطعأ به رز رفته. پابلو خیلی فاجعه س چون. یادمه یه بار از پابلو دلیلِ شوخ و شنگول بودنِ همیشگیش رو پرسیدم و کوتاه و گنگ جواب داد:

یادمه بچه که بودم خیلی جدی تر بودم.

و باز خندید و یه جوکِ بی مزه هم تعریف کرد که فقط خودش بهش خندید. ولی من تازه به مفهومِ جوابش پی بردم. واکنشِ پابلو به سختی های زندگیش، آه و ناله و خودزنی و خودکشی و افسردگی های حاد نبوده، رفته به رفته با گذشتِ زمان و سخت تر شدنِ اوضاعِ زندگیش به این باور رسیده که تنها راه واسه زنده موندن در برابر سختی های زندگی خندیدن و آواز خوندن و جوک تعریف کردنه، حتی اگه بی مزه باشه! 

راستی! شک ندارم پابلو با دهنِ باز و لبخند به لب خواهد مرد. اون و رز و سارین، خیلی قوی ان! خیلی.


  • Neo Ted