Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۳
  • Neo Ted

به زودی...


* رمز تغییر میکنه و خودم واسه اونایی که باید، میفرستم! ممنون از همراهیتون.


  • ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۰
  • Neo Ted
جوری که از شواهد و قرائن موجود از وضع مملکت پیداست، مسئولینِ کشور کمر همت رو بستن تمامیِ نعمات و امتیازاتی که خدا به یه کشور میده رو یک تنه تبدیل به بلا و عذاب الهی کنن! یعنی خدا جان که قربانش برم هفته به هفته، عملکردِ بنده های مسئولش، اصلأ به خودش نرفته! خدا اون بالا با خودش میگه خب! امروز چه حالی به این ملت بدم؟! بعد باد رو انتخاب میکنه. بعد فدایش بشوم پیش خودش فکر میکنه ما هم مثلِ باقیِ ملل جهان از باد استفاده ی درست درمان و بشر مانند میکنیم:
۱- استفاده از انرژی تجدید‌پذیر موجود در طبیعت و صرفه‌جوئی در هزینه‌های سوخت فسیلی
۲- کمک به کاهش آلودگی محیط زیست و ایجاد محیط نشاط آور برای زیستن
۳- ایجاد جاذبه‌های گردشگری در جوار مزرعه‌های بادی
۴- قطع وابستگی تولید برق به مسائل سیاسی دنیا از بابت تغییر قیمت نفت
۵- پایین بودن هزینه‌های جاری نیروگاه‌های بادی در مقایسه با بقیه نیروگاه‌های فسیلی
۶- امکان نصب سریع هر دستگاه توربین باد و بهره‌برداری در زمان بسیار کوتاه
۷- کمک به اشتغال بیشتر در داخل کشور و راه گشائی برای فرصت‌های مطالعاتی و پژوهشی
۸- امکان استفاده از زمینهای اطراف توربین‌های بادی برای مصارف کشاورزی و دامداری
ولی خب خدا دمش گرم خیلی رو دولتمردانِ ما حساب باز میکنه. بادِ طفلی رو میفرسته، یهو گزارش میاد واسش که خدا جان! نوکرتم من! جنوبِ ایران رو گرد و غبار و ریز گرد دفن کرد! ملت دارن خفه میشن پروردگارا! شیرِ این باد رو ببند که منقرض شدن! بعد خدا میگه ای بابا! اینا چرا اینجوری ان؟! همین باد، با ابعاد و شدتِ کمترش رو فرستادیم ژاپن، انرژی واسه خودشون تولید کردن در حدِ یک و نیم سال تعظیم کردن و عذرخواهی از ملتشون! جبرئیل جان! باران رو هماهنگ کن واسه نزول بر این گربه ی تشنه! خیلی نیاز دارن واسه کشاورزی و ذخایر آب رو زمینی و زیر زمینی! بعد باران میاد، چند ساعت بعد خبر میرسه به خدا که الله جان! وجدانأ اینا چیه خلق کردی؟! چرا اینجوری ان؟! کلِ خیابان ها و معابر شهر هاشون رو آب گرفته و یه سری مناطق سیل اومده و سازمان مدیریت بحرانشون رو آب برده! چند نفر مفقودی و چند نفر هم رسمأ مردن! زمین های کشاورزی رو آب گرفته و محصولاتشون به فنای کبیر رفته! بعد خدا برمیگرده میگه:
اینا رو من آفریدم درست! ولی قرار نبوده به این تباهی بشن به بالِت قسم! همین باران، به تعدادِ نصفِ قطراتش رو واسه ژاپن نازل کردیم، کشاورزی شون رو متحول کردن و منابع آب طبیعی شون رو تأمین کردن و انرژی تولید کردن واسه عذرخواهی و تعظیم در برابر مردمشون واسه سه سال و نیم! 
بعد میگه خب برف بفرستیم ملت حال کنن، شاد شن حداقل! کنارش استفاده های بهینه هم ازش کنن. بعد برف میاد تبدیل میشه به عاملِ بحران! یه عده از بی کانکسی یخ میزنن، عده ای کارتن خوابن و اونا هم یخ میزنن، بعضیا تو راه بر اثر بهمن و یخ بندان گیر میکنن و اونا هم یخ میزنن، تو شهر ترافیک میشه و خیابان ها قفل میشن و افرادی هم اونجا یحتمل یخ میزنن، خبر میرسه که ستاد مدیریت بحران هم کلا همراه با مسئولینش یخ زده و اینم که هیچی! شروع میکنن مدارس رو تعطیل میکنن که بچه ها سرما نخورن و فلان، همون بچه ها میرن بیرون برف بازی یه سریشون سرما میخورن و بهمان! از طرفی شهرداری پیام میده به ملت که به ما چه؟! چشم هاتان چهارتا، دنده هاتان نرم و گرم، خودتان برف روبی و مدیریت بحران کنید! اون واسه شهردار قبلی بود این سوسول بازیا رو انجام میداد! این تو یخ بزنی از اون تو یخ بزنی ها نیست! برفت رو بروب باباع! 
بعد گزارش میرسه به خدا که: پر پر بشم واست! فقط برف رو قطع کن! همه دارن منجمد میشن خدا! اینا به خودت قسم جنبه ندارن! تمامش کنی به نفعشونه!
هیچی دگه! خدا مانده چه کنه با ما! هر نوع رحمت و حالی بوده فرستاده واسه ما، ولی دولتِ تبخیرِ امید، ذره ذره داره تمامِ امید ها رو تبخیر میکنه! دولت های قبل هم همین بودن؛ ولی ادعاشون لایه ی اوزون رو جِر نداده بود! ادعای این دولت در حدِ سوئیس، عملکرد با اختلاف نزدیک و در رقابت با بورکینافاسو! خدا همه جوره حسن نیتش رو نشون داده، ولی حسنِ ما همچنان با باید باید و ان شاءالله ان شاءالله و اینجوری باید بشه و نشه مملکت رو اداره میکنه! 
خبر رسیده خدا خیلی شاکی شده از این عدم مدیریتِ نعمات و تبدیلشون به بلا و عذاب از سوی دولتمردانِ ما و خواسته کلأ قحطی و خشکسالی نازل کنه واسمون، چندین تن از دولتمردانِ ژاپنی برای عرض عذرخواهی راهیِ عرش الهی شدن و به مدتِ سه هزار سال در حالتِ تعظیم خواهند ماند. در جریان باشید خلاصه.
  • Neo Ted

برف می آمد. خیلی زیاد. در نگاهِ اول همه شاد و خوشحال بودند. یک سری شال و کلاهِ قیمتی تن کرده و به پیست میرفتند. عده ای در کوچه هایشان خنده سر میدادند و یکدیگر را میهمان میکردند؛ به صرفِ چند گلوله برف! بعضی ها با لب های غنچه شده و دست های باز و دهانی گشوده شده، پیج های مجازی شان را یخ زده میکردند. پیج هایی که نبودِ تابلوی " تردد بدونِ زنجیر چرخ ممنوع " در آن ها به شدت حس میشد! آنقدر که سرد بودند و یخ! در این شهرِ شلوغ و شاد، در این بارشِ زمستانیِ خوشحال، دختر بچه ای چند ساله، " تق تق تق " شیشه ی ماشینِ مرد را کوبید. مرد توجهی نکرد. مثل دیروز، وقتی پسر بچه ی گل فروش شیشه ی ماشینش را کوبید؛ مثلِ دو شب پیش، وقتی در پیاده رو، سه دختر بچه دورش کردند و از او خواستند فقط یک چسب زخم از آنها بخرد، تا شاید مرهمی باشد بر زخمِ نداری شان، توجه نکرد و صدای ضبطِ ماشینش را زیاد کرد. ماشین میلرزید، ولی دلِ مرد نه! وزشِ بادِ گرمِ بخاریِ ماشین به صورتِ او، زوزه های تیزِ برف و بوران، به صورتِ دخترک. چراغ سبز شد و مرد رفت. دخترک سرش را پایین انداخت و گردنش را در لباسش مچاله کرد و دست هایش را به هم مالید و " ها ها ها " کنان، سعی در گرم تر شدن خودش داشت. به کناره ی خیابان پناه برد و پول های پاره پوره ی خودش را شمرد. هنوز خیلی کم بود! خیلی! امشب هم دستِ خالی به خانه برمیگردد، دارو فروش خیلی وقت پیش جوابش کرد که بدون پول، خبری از دارو نیست!


مرد به خانه رسید. رفت و رختِ خوابِ گرم و نرمش را به آغوش کشید و به خواب رفت. صبح که خورشید، با اکراه شروع به تابیدن کرد، خیلی چیزها تغییر کرده بود. مرد سنگین شده بود. احساس میکرد وزنه به پاهایش وصل کرده باشند. خودش را به سختی از تخت کَند و به دستشویی رفت. قصدِ شستنِ صورتش را داشت که متحیر شد. چیزی که در آیینه میدید با خودِ دیشبش فرق داشت. شده بود مثلِ اکثرِ آدم های این شهرِ مدرن. چهره ای آشنا که مثلش را زیاد در خیابان دیده بود. ولی هرگز دلیلش را نمیدانست! دست کشید روی صورتش! خیلی سفت و سخت شده بود. دستش کشید به همه جای بدنش، انگار که حمامِ مواد مذاب گرفته باشد و به زیر برف رفته باشد. دست کشید به قفسه ی سینه اش؛ سخت تر از همه جای بدنش، آهنین شده بود. دوست داشت زار بزند و اشک بریزد، ولی نمیتوانست! دیگر قلب و احساسی برایش نمانده بود. به دیشب و دخترک فکر کرد، به آن پسرکِ گل فروش، سه دخترِ چسب زخم فروش؛ صورتش را نشسته، لباس هایش را پوشید و راهیِ شهر شد. شهری که بیش از نیمی از شهروندانش را آدم آهنی ها فرا گرفته اند و روز به روز بر تعدادشان افزوده میشد!


به دیشب برگردیم؟! آن دختر مچاله شده به خانه برگشت؛ خانه ای که نه برق داشت و نه گاز؛ تکه ای جواهرِ یخ زده گوشه ی خانه در بستر افتاده بود؛ مادرش بود. چند روزی میشد داروهایش تمام شده بودند. مشکلِ ریوی داشت. سرما، عفونتِ ریوی اش را دو چندان کرده بود. آن شب آخرین فرصت بود. برای مادر، برای دخترک، برای آن مرد، برای انسانیت!


  • Neo Ted
آنچه گذشت

رپ به دلیلِ ماهیتِ معترضانه و انتقادی ای که به معضلاتِ اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و غیره داره، اگه کلِ رپ رو عصاره کنیم و ازش یه حبه بسازیم و بخوریمش، تلخیش زبون و کام و دلمون رو میزنه، شیرینی زیر زبونمون گم میشه و زیاد حس نمیشه، دلیلش روشنه، در قسمت های بعدی قطعأ بهش اشاره میکنم، ولی تِرَکِ ساز از بهرام، یکی از شیرین ترین و امیدوارانه ترین قطعه های بهرام هستش که شیرینیِ خالی نیست که دلت رو بزنه، پوچ و تو خالی نیست، هوس و گذرا نیست، الکل و بنگ نیست که بعد یه مدت بپره! ضمنِ یادآوریِ مشکلات و سختی ها و معضلاتِ شخصی و اجتماعِ بشریّت، امید و عشق به زندگی و آینده رو به مغز و گوشت تزریق میکنه. طوری که به فکر و تکاپو بیفتی که این سختی ها و مشکلات لعنتی هست، درد هست، نامردی هست، خیلی چیزای دیگه هم هست که تو رو اذیت کنن، ولی گورِ بابای همه شون! چون من میخوام و میرسم به اون چیزی که لیاقتش رو دارم! سازِ بهرام داره موسیقیِ زندگی ای رو مینوازه که مبناش یه جور بیخیالی و بی تفاوتی نسبت به غم و افسوس و آزار و اذیت های بقیه س، نسبت به نظرات احمقانه و کلیشه ایِ بقیه س! این بیخیالی به معنای بی فکری و عدمِ منطق توی رفتار نیست، کاملأ آگاهانه تصمیم به بیخیالی طِی کردن با دلایلی که باعث رنجشش میشن و اذیتش میکنن؛ بهرام بهترین واکنش و مناسب ترین واکنش به این مسائل رو بی تفاوت رد شدن و شاد زندگی کردن میدونه! ولی درس میگیره و بیهوده ردشون نمیکنه و به جلو قدم برمیداره! بیش از این توضیح نمیدم و بهتره که خودتون گوش کنید و روش فکر کنید. متنِ کار رو هم در ادامه میذارم که بهتر ارتباط برقرار کنید با موزیک! درمورد بهرام هم نمیخوام الآن توضیح بدم، ولی یه روزی درموردش خواهم نوشت؛ فقط لازمه بگم که " ساز " به آلبومی تعلق داره که حدود 4 سال روش فکر و وقت صرف شده و همین!

متن:

تو دریایی و من قطره
تو یه کوهی و من صخره
اصاً تو خوبی من بَد
من اونم که دنیا رو نمیفهمه
توو این دنیایی که یکی پادشاهه و اون یکی بَرده
من واسه ی دلم زندم
اونم خوشحاله از کاری که کرده
منم و یه آسمون صاف
شده سقف واسه خونه هام
منم و یه قلم و ورق و دستای پشت پرده
منم اون پسرَکِ خام ، پسرِ ناخلفِ بابام
واسمم مهم نیست ، امروز جمعست یا سه شنبه
گور بابای غم ، من میرسم به چیزی که لایقم
شاید توی زندگیمم لِه شدم
ولی تموم میشه با خنده
منم و صدای من ، این صِدامه که میمونه جایِ من
من که رفتنیَم و بعد رفتنم معلوم میشه کی حقه
منم و زمین صاف ، راه میرم و میچرخه آروم زیرِ پام
زندگی سخته ولی ببین که خوشحالم من
با این رخ بی نقاب ، با این زبون سرخ و سرِ سبز
میگم باز که یه یاغی ام ، ولی ببین که خوشحالم من
فکرشم نمیکردم ، که یه روزی روزگاری بعداً
زُل بزنم توو چشم مشکلاتم و بهشون بگم که خوشبختم
آخ که تویِ احمق ، خوشحالی از روزای سختم
وقتی خوشیمُ میبینی ، گُر میگیری و من توو قدم بعدم
منم و این تن بی گناه ، مینیویسم زیر نور ماه
پشیمونَم نشدم هیچوقت از کارایی که کردم
منم و این کَله ی خراب
منم و این لیوان شراب
منم و این حرفایی که بیرون میزنه أ قلبم
فقط با یه لبخند میشه خیلی مشکلاتو حل کرد
مگه آدمایی مثِ تو نباشن که نمک بپاشن رویِ زخمم
بگو کدوم وَر در خونست ، فرقش چیه نمیدونم
وقتی قصه به تَه برسه منم اون کلاغ بی خونم
منم و زمین صاف ، راه میرم و میچرخه آروم زیرِ پام
زندگی سخته ولی ببین که خوشحالم من
با این رُخ بی نقاب با این زبون سرخ و سرِ سبز
میگم باز که یه یاغیم ولی ببین که خوشحالم من
همه با هم غریبن ، فقط چِشا رو بستن و چَریدن
آدما از کنار هم رد شدن ، ولی حتی همدیگرو ندیدن
به هم میگن عزیزم ولی شاید فقط از رو غریزست
اونا فقط میخوان رو هم بخوابن تا اینکه بفهمن ماده و نَری هست
منم بین دروغ و کلک
منم مث چرخ و فلک
مث رفیقایی شبیه آدمم دور خودم چرخیدم
منم توو این جوب پر رنگ
منم توو این صلح مث جنگ
توو این زندگی مثِ مرگ
به دنبال حقیقت
بعد از این شهرِ پر دود
بعد از این گنبد کبود
شاید یه جفت بال بهم بدن یا یه جایی واسه پریدن
داداشا و خواهرای من یعنی همین آدمایِ بد
زندگیمو کُشتن، ولی من
منم و زمین صاف راه میرم و میچرخه آروم زیرِ پام
زندگی سخته ولی ببین که خوشحالم من
با این رخ بی نقاب با این زبونِ سرخ و سرِ سبز
میگم باز که یه یاغی ام ، ولی ببین که خوشحالم من
با این رخ بی نقاب با این زبونِ سرخ و سرِ سبز
میگم باز که یه یاغی ام ولی ببین که خوشحالم




  • Neo Ted


هیچ وقت اهلِ رفیق بازی و باند بازی و مسائل مربوط به رفاقت های پسرانه نبودم؛ یعنی خوشم نمیومد! ولی رسمِ رفاقت رو به نظرم بلدم! یعنی با اینکه رفیقِ شیش دانگی نداشتم و ندارم، رفیقِ شیش دانگِ چند نفری محسوب میشدم و میشم؛ و با همین رفقام هم جوری رفتار میکنم که همیشه بهشون خوش گذشته. ولی معتقدم آدم همیشه باید یه رفیقِ شیش دانگ داشته باشه که خوب بشناسدش و این شناخت دو طرفه باشه. جوری که دو طرف تمامِ سوراخ سنبه های هم رو بشناسیم و بدونیم به وقتش چجوری پیداشون کنیم و پُرِشون کنیم.تمامِ عمرم دنبالِ چنین رفاقتی بودم و هیچ! هیچ که میگم چند تا آدمِ اشتباهی بودن که به وقتش فهمیدم اینا آدمش نیستن و تبدیل شدن به چند تا نه عه بزرگ تو مغزم که حواسم باشه گذشته رو که تکرارش یعنی حماقتِ خودم، نه بد جنسی ها و نامردی های بقیه و روزگار! به بیان هم که رسیدم، چند تا رفیقِ خوب پیدا کردم که متوجه شدم جبرِ جغرافیایی یعنی چی! جبر جغرافیایی یعنی فاصله؛ فاصله از رفقایی که دورن و این دوری جلو خیلی از اتفاقاتی که میشد با هم رقم بزنیم رو گرفته و قانعیم به خوندنِ پست های هم و کامنت گذاشتن ها و چت کردن ها و تهش، دورِ همی های وبلاگی با فاصله زمانیِ طولانی. 

به قسمتِ یازدهمِ سریالِ " 13reasons why " رسیدم. یه بخشیش هست کِلِی و تونی میرن روی یه بلندی ای و شروع میکنن حرف زدن. کِلِی شرایط روحیِ به شدت بدی داره و تا حدودی هم حق داره؛ چون خودش رو باعثِ خود کشیِ هانا بِیکِر میدونه و باقیِ مسائل. یهو میره طرفِ پرتگاه و قصد داره خودش رو پرت کنه پایین. تونی شروع میکنه به حرف زدن باهاش. هر دلیلی که کِلِی واسه مقصر بودنش تو خودکشیِ هانا میاره رو با حرف هاش رد میکنه. هرچی کِلِی میگه رو با یه دلیل محکم رد میکنه. تا وقتی که آرومش میکنه و از خودکشی پشیمون. میاد و آروم میکِشَدِش به دور از پرتگاه و با هم حرف میزنن. کِلِی حرف میزنه؛ اونقدر از درد هاش میگه که اشکش درمیاد. تونی نگاهش میکنه و باهاش حرف میزنه؛ حرف میزنه که متقاعدش کنه مقصر نیست و همه چیز حل میشه. کِلِی میگه چطور میتونم با این شرایط زندگی کنم؟! تونی نگاهش رو میده به کِلِی و میگه باید سعی کنی! و بعد بغلش میکنه! تونی نمونه ی یه جور رفیقِ فوق العاده س که همیشه حواسش به کِلِی هست و نمیذاره آسیب ببینه! خیلی وقت ها کِلِی اون رو از خودش دور کرد ولی اون نگفت گورِ بابات و نرفت! موند و نرفت و هوای کِلِی رو داشت. با کار هاش، با حرف هاش، با نگاه هاش، با سکوتش! جای خالیِ یه تونی رو تو زندگیم حس میکنم! جایِ خالیِ یه رفیق با دست های گرم رو دوشِ سردم و یه بغلِ رفاقتی بعدِ کلی حرف.

  • Neo Ted