- ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۳
برف می آمد. خیلی زیاد. در نگاهِ اول همه شاد و خوشحال بودند. یک سری شال و کلاهِ قیمتی تن کرده و به پیست میرفتند. عده ای در کوچه هایشان خنده سر میدادند و یکدیگر را میهمان میکردند؛ به صرفِ چند گلوله برف! بعضی ها با لب های غنچه شده و دست های باز و دهانی گشوده شده، پیج های مجازی شان را یخ زده میکردند. پیج هایی که نبودِ تابلوی " تردد بدونِ زنجیر چرخ ممنوع " در آن ها به شدت حس میشد! آنقدر که سرد بودند و یخ! در این شهرِ شلوغ و شاد، در این بارشِ زمستانیِ خوشحال، دختر بچه ای چند ساله، " تق تق تق " شیشه ی ماشینِ مرد را کوبید. مرد توجهی نکرد. مثل دیروز، وقتی پسر بچه ی گل فروش شیشه ی ماشینش را کوبید؛ مثلِ دو شب پیش، وقتی در پیاده رو، سه دختر بچه دورش کردند و از او خواستند فقط یک چسب زخم از آنها بخرد، تا شاید مرهمی باشد بر زخمِ نداری شان، توجه نکرد و صدای ضبطِ ماشینش را زیاد کرد. ماشین میلرزید، ولی دلِ مرد نه! وزشِ بادِ گرمِ بخاریِ ماشین به صورتِ او، زوزه های تیزِ برف و بوران، به صورتِ دخترک. چراغ سبز شد و مرد رفت. دخترک سرش را پایین انداخت و گردنش را در لباسش مچاله کرد و دست هایش را به هم مالید و " ها ها ها " کنان، سعی در گرم تر شدن خودش داشت. به کناره ی خیابان پناه برد و پول های پاره پوره ی خودش را شمرد. هنوز خیلی کم بود! خیلی! امشب هم دستِ خالی به خانه برمیگردد، دارو فروش خیلی وقت پیش جوابش کرد که بدون پول، خبری از دارو نیست!
مرد به خانه رسید. رفت و رختِ خوابِ گرم و نرمش را به آغوش کشید و به خواب رفت. صبح که خورشید، با اکراه شروع به تابیدن کرد، خیلی چیزها تغییر کرده بود. مرد سنگین شده بود. احساس میکرد وزنه به پاهایش وصل کرده باشند. خودش را به سختی از تخت کَند و به دستشویی رفت. قصدِ شستنِ صورتش را داشت که متحیر شد. چیزی که در آیینه میدید با خودِ دیشبش فرق داشت. شده بود مثلِ اکثرِ آدم های این شهرِ مدرن. چهره ای آشنا که مثلش را زیاد در خیابان دیده بود. ولی هرگز دلیلش را نمیدانست! دست کشید روی صورتش! خیلی سفت و سخت شده بود. دستش کشید به همه جای بدنش، انگار که حمامِ مواد مذاب گرفته باشد و به زیر برف رفته باشد. دست کشید به قفسه ی سینه اش؛ سخت تر از همه جای بدنش، آهنین شده بود. دوست داشت زار بزند و اشک بریزد، ولی نمیتوانست! دیگر قلب و احساسی برایش نمانده بود. به دیشب و دخترک فکر کرد، به آن پسرکِ گل فروش، سه دخترِ چسب زخم فروش؛ صورتش را نشسته، لباس هایش را پوشید و راهیِ شهر شد. شهری که بیش از نیمی از شهروندانش را آدم آهنی ها فرا گرفته اند و روز به روز بر تعدادشان افزوده میشد!
به دیشب برگردیم؟! آن دختر مچاله شده به خانه برگشت؛ خانه ای که نه برق داشت و نه گاز؛ تکه ای جواهرِ یخ زده گوشه ی خانه در بستر افتاده بود؛ مادرش بود. چند روزی میشد داروهایش تمام شده بودند. مشکلِ ریوی داشت. سرما، عفونتِ ریوی اش را دو چندان کرده بود. آن شب آخرین فرصت بود. برای مادر، برای دخترک، برای آن مرد، برای انسانیت!
هیچ وقت اهلِ رفیق بازی و باند بازی و مسائل مربوط به رفاقت های پسرانه نبودم؛ یعنی خوشم نمیومد! ولی رسمِ رفاقت رو به نظرم بلدم! یعنی با اینکه رفیقِ شیش دانگی نداشتم و ندارم، رفیقِ شیش دانگِ چند نفری محسوب میشدم و میشم؛ و با همین رفقام هم جوری رفتار میکنم که همیشه بهشون خوش گذشته. ولی معتقدم آدم همیشه باید یه رفیقِ شیش دانگ داشته باشه که خوب بشناسدش و این شناخت دو طرفه باشه. جوری که دو طرف تمامِ سوراخ سنبه های هم رو بشناسیم و بدونیم به وقتش چجوری پیداشون کنیم و پُرِشون کنیم.تمامِ عمرم دنبالِ چنین رفاقتی بودم و هیچ! هیچ که میگم چند تا آدمِ اشتباهی بودن که به وقتش فهمیدم اینا آدمش نیستن و تبدیل شدن به چند تا نه عه بزرگ تو مغزم که حواسم باشه گذشته رو که تکرارش یعنی حماقتِ خودم، نه بد جنسی ها و نامردی های بقیه و روزگار! به بیان هم که رسیدم، چند تا رفیقِ خوب پیدا کردم که متوجه شدم جبرِ جغرافیایی یعنی چی! جبر جغرافیایی یعنی فاصله؛ فاصله از رفقایی که دورن و این دوری جلو خیلی از اتفاقاتی که میشد با هم رقم بزنیم رو گرفته و قانعیم به خوندنِ پست های هم و کامنت گذاشتن ها و چت کردن ها و تهش، دورِ همی های وبلاگی با فاصله زمانیِ طولانی.
به قسمتِ یازدهمِ سریالِ " 13reasons why " رسیدم. یه بخشیش هست کِلِی و تونی میرن روی یه بلندی ای و شروع میکنن حرف زدن. کِلِی شرایط روحیِ به شدت بدی داره و تا حدودی هم حق داره؛ چون خودش رو باعثِ خود کشیِ هانا بِیکِر میدونه و باقیِ مسائل. یهو میره طرفِ پرتگاه و قصد داره خودش رو پرت کنه پایین. تونی شروع میکنه به حرف زدن باهاش. هر دلیلی که کِلِی واسه مقصر بودنش تو خودکشیِ هانا میاره رو با حرف هاش رد میکنه. هرچی کِلِی میگه رو با یه دلیل محکم رد میکنه. تا وقتی که آرومش میکنه و از خودکشی پشیمون. میاد و آروم میکِشَدِش به دور از پرتگاه و با هم حرف میزنن. کِلِی حرف میزنه؛ اونقدر از درد هاش میگه که اشکش درمیاد. تونی نگاهش میکنه و باهاش حرف میزنه؛ حرف میزنه که متقاعدش کنه مقصر نیست و همه چیز حل میشه. کِلِی میگه چطور میتونم با این شرایط زندگی کنم؟! تونی نگاهش رو میده به کِلِی و میگه باید سعی کنی! و بعد بغلش میکنه! تونی نمونه ی یه جور رفیقِ فوق العاده س که همیشه حواسش به کِلِی هست و نمیذاره آسیب ببینه! خیلی وقت ها کِلِی اون رو از خودش دور کرد ولی اون نگفت گورِ بابات و نرفت! موند و نرفت و هوای کِلِی رو داشت. با کار هاش، با حرف هاش، با نگاه هاش، با سکوتش! جای خالیِ یه تونی رو تو زندگیم حس میکنم! جایِ خالیِ یه رفیق با دست های گرم رو دوشِ سردم و یه بغلِ رفاقتی بعدِ کلی حرف.