Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

۳۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


شده اونقدر بهتون خوش بگذره و حالتون خوب باشه که قفسه ی سینه تون درد بگیره وقتی نفس میکشید؟؟ من امروز اینطور حالی داشتم! 

+ از اونجایی که 12 + 1 به در به گزارش هواشناسی تو شمال بارونی پیش بینی شده [ سه ساله داره بارون میاد :| خداجون نوکرتم! بارون برکته! خیلی عالیه! میدانم! ولی خب این شیلنگِ برکت رو از چهاردهم بیگیر سمتِ شمال قربونت برم من ] و ما بسیار موجوداتِ پیشگیری بهتر از درمان طوری هستیم، بجای 12+1 به در، یازدهمون رو به در کردیم و دروغِ 12+1 شد یازده به در!! اگه بگم بسانِ خرس های گریزلی حال نمودم، اغراق نیست!! درسته که خرسِ گریزلی هستم! ولی کم پیش میاد همچون یک خرسِ گریزلیِ اصیل حال بنمایم!!

+ عکس هم ربطش به پست اون حالشه! من حالم تو مایه های اون پسر کچله سمتِ چپه الآن! 

حالِ دلِ همتون باحال ; )

+ خدایا شکر

  • Neo Ted

تمام شد. کارش را ساختم. خیلی مقاومت کرد ولی من او را کشتم! او خیلی لعنتی بود. از کودکی مرا آزار میداد. همیشه با فکرهای مسخره اش مرا اذیت میکرد. بارها سدِ راهِ پیشرفتم شد و اجازه نمیداد موفق باشم. هنوز آن روزِ لعنتی را در دوره ی ابتدایی به یاد دارم که چگونه باعثِ سر افکندگی و اشک شرم در برابر دوستانم شد. همان روزی که در مسابقات فوتبالِ مدرسه وقتی نوبت به ضربه ی پنالتیِ من شد، جلویم را گرفت و نگذاشت ضربه را بزنم. پاهایم را چسبید و باعث شد در برابر چشمانِ سیصد دانش آموز زمین بخورم و دیگر بلند نشوم ضربه را بزنم و تیمم ببازد. کلِ مدرسه مسخره ام کردند که حتی جرئتِ زدنِ یک ضربه ی ساده را ندارد.آن روز تا خودِ خانه اشک از چشمان متولد میشد. صبحِ روزِ بعد تصمیم گرفتم دیگر ضربه ی پنالتی نزنم؛ ولی امروز ضربه ی نهایی را زدم. آن لعنتی همیشه آزارم میداد. آزاری که بیشتر به شکنجه مینمود تا آزار. مثل همان روزی که جلوی دهانم را گرفت و نگذاشت دخترِ مورد علاقه ام را که سه سال عاشقش بودم را به دست بیاورم. آن لعنتی اجازه نداد و دو روز بعد پسر عمویِ چاق و مو فرفریِ جلفش او را برای خود کرد. آخر آن تپلِ وقیح با آن دماغِ کلنگ و قدِ کوتاه کجا و رایانا با آن چشم و ابرویِ مشکی و موهای بور کجا؟؟ لعنتی تو با چه رویی در برابرش ایستادی و او را خواستگاری کردی لعنتی؟!! البته او هم زیاد مقصر نیست. لعنتی من هستم که سه سال عاشقش بودم و به امید دیدنِ روزانه اش با رتبه و  معدلِ بالا در دانشگاهش قبول و ادامه تحصیل دادم و حتی یکبار به او ابراز علاقه نکردم. ولی من هم تقصیری ندارم! مقصرِ اصلی اوست. همان لعنتیِ نفرین شده که دهانم را بست. همانی که امروز تکه تکه اش کردم. هیچ وقت ظلم هایی که در حقم کرد را فراموش نمیکنم. تا ابد به یاد خواهم داشت او چطوری مانع رسیدن به رویاهایم شد. هیچ وقت هم آن لحظه ی آخر را فراموش نمیکنم. همانجا که گلویش را به اندازه ی سی و سه سال سرکوبِ خواسته هایم فشردم. دقیقأ همانجا که با نفرتِ جمع شده در دستانم، سی و سه سال شکنجه ی روزانه را به دسته ی تبر منتقل کردم و تکه تکه اش کردم. همانجا هم قصد نداشت دست از اغوا و وسوسه کردنم بردارد و میخواست خودش را نجات دهد. ولی من دیگر آن پسرِ همیشگی نبودم. او را خفه کردم و به سی و سه تکه تقسیم کردم و آتشش زدم. او شبیهِ خودم بود؛ شبیه که نه! یک نسخه ی نفرین شده از خودم بود! اسمِ لعنتی اش را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. اسمش ترس بود...

  • Neo Ted


بعضی حس ها یه جورِ خیلی خاصی خوبن و آرومت میکنن! یه جور آرامشی که تو هیچ مورفینی پیدا نمیشه!! 

یه چیزی مثلِ گوش دادن به صدایِ ممتدِ شین های شاد و شنگولِ امواجِ لبِ ساحل با چشم های بسته! درست اونجایی که خودتو ول دادی رو شن های فداکار که وزنِ سنگینتو تحمل میکنن و عاشقانه احساسِ آرامش رو بهت منتقل میکنن! همونجا که تو داری با باده های نورِ خورشید و عشق بازیِ مرغابی ها با صداهاشون مست میشی! 

یه چیزی مثلِ دراز کشیدن زیرِ یه درختِ بلوط، وسطِ جنگل های شمال! دقیقأ همونجا که نصفِ بدنت زیرِ سایه ی درخت پناه گرفته و پاهات زیرِ گلوله بارونِ نورِ خورشید عشق و حال میکنن! گلوله ها مزه ی زندگی میدن وقتی بهت میخورن لعنتیا! اونجا که کلِ جنگل و درختاش ساکتن، به احترامِ سرودِ ملیِ طبیعت؛ رقص باد لا به لای شاخ و برگ های درختا! آخ که چقدر خوبه این نوازشِ روح!

یه چیزی مثلِ عطرِ گندم وسطِ شالیزار...

یه چیزی شبیهِ بوی سیب تو دلِ باغِ سیب...

یه چیزی تو مایه های سکوتِ کویر و آسمونِ شبش...

شبیهِ پژواکِ فریادِ عاشقتم تو کوهستان که طبیعت به احترامِ عشقت خرقِ عادت میکنه و میگه: عاشقته.. عاشقته... عاشقت...

خلاصه کنم واست! تو واسم تداعی کننده ی همه ی اینایی! تو خودِ حسِ آرامشِ طبیعتی که خدا واسم آفریده.


+ مخاطبش نیست فی الواقع! 


  • Neo Ted
با توجه به انتشارِ شایعهٔ ثبت نامِ بنده در انتخاباتِ شورای شهر و ریاست جمهوری لازم دونستم بیانه ای فی البابِ شفاف سازیِ این مسئله اعلام کنم.
طِی این چند ماه فشارهای زیادی از جانبِ سرانِ احزابِ سیاسیِ چپ و راست و اوریب و بالا سمتِ چپ به من وارد شد که سناتور! شرکت نکردنت تو انتخاباتِ شورای شهر و یا علی الخصوص ریاست جمهوری مصداقِ بارزِ خیانت به مردم و آرمان های نظام محسوب میشه! مردم به تدابیر و سیاست و اندیشه های نوینِ شما نیاز دارن و این یعنی خداوند این مسئولیت رو بر گردنِ شما نهاده و درحالِ حاضر شما مشمول الذمه ای اگه ثبت نام نکنی داداش!! که واقعأ نمیشه از اصرار های شبانه روزیِ محمود گذشت که تو این مدت به شدت با توییت هاش بنده رو شرمنده کرد و مدام توییت میذاشت که:
 i have the love to do senator! You have the best of goozine of this the raeis jomhori
و بنده هربار با خواندنِ این توییت ها کف عسل بالا میاوردم و کندو ها میدریدم و لازم میدونم از همین تریبون به محمود جان بگم:
 i have the love to of the love you mahmood joooooonz
ولی با تمام این الطاف و ارادت هایی که دوستان نسبت به بنده داشتن باید بگم: بنده قصدِ ادامه تحصیل دارم و بعدش هم باید به گزینه های ازدواجی که روی میزم قرار داره فکر کنم؛ دخترای مردم کار زندگی دارن دیگه! الآن چند ماهه پیشنهاد ازدواج دادن و منتظرِ جوابن طفلی ها! خلاصه حالا حالا قصدِ ورود به پست های مهم و گوهر بارِ شورای شهر و ریاست جمهوری ندارم و اصلأ تا وقتی محسن ترکی و علیرضا فغانی و حسین رضازاده و هادی ساعی و عباس آقا کله پز و کامبیز سیبیل و چنگیز ساطور و برادران رجبی به جز گودرز هستن، چه نیازی به حضورِ من هست؟؟!! دوستانِ سنگر دوست سنگرها رو خفه کردن دیگه!! یه خبر هم این آخر کاری بهتون بدم و اون اینه که طبق آخرین خبرها عموی سوباسا هم توی انتخابت شورای شهر شرکت کرده و گمانه زنی هایی مبنی بر ردِ صلاحیتش به دلیل فسادِ اخلاقی [ پرونده ی مربوط به عمو بودنِ مشکوک سوباسا و برادر شوهریِ خیلی مشکوکش با مادرِ سوبا ] هست که خب احتمال رد صلاحیتش بالاس!! پدرِ پسر شجاع هم ثبت نام کرده که خب به دلیلِ نداشتنِ اسمِ مستقل و فراموش کردن اسمِ خودش ایشون هم رد صلاحیت میشه به احتمال زیاد!! البته میگن پدر پسر شجاع از بدوِ تولد اسمش پدر پسر شجاع بوده و پدر و مادرش پدرِ پسر شجاع صداش میزدن و میگفتن: پدرِ پسرِ شجاعِ گلم! عزیزم بیا کارت دارم!! دیگه لازم نیست به ثبتِ نامِ روباه مکار و گربه نره و زیزیگولو و هفت کوتوله و ماریو قارچ خور و علی الخصوص زومبه اشاره کنم که در این مقال نمیگنجه! و از همین جا اعلام میکنم پیروزِ قطعیِ انتخابات، با آراء و اختلاف رأی بالا، اینجانب هستم و از همه ی طرفدارانم درخواست دارم تحت هر شرایطی اگه بنده رئیس جمهور نشدم، خونسردیِ خودتونو حفظ نکنین و برید شیشه های توالت عمومی ها رو بیارید پایین و کله پاچه های کله پزی ها رو غارت کنید! با زبان و مغزِ اضافه!!! اینم که من اصلأ قصدِ شرکت تو انتخابات ندارم به خودم ربط داره!!! من خون به پا میکنم اگه رئیس جمهور نشم آقا!!!! حتی اگه ثبت نام نکرده باشم!!!! شعارِ ما در اغتشاشاتِ خیابانی: نه تایلند! نه آنتالیا! جانم فدای لاس وگاس!!! 
+ لطفأ خیلی باحال باشید! مثلِ من ;))
  • Neo Ted

  • Neo Ted
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۰
  • Neo Ted

یه زمانی  هروقت، رفقا یا فامیل و آشنا و مردم، اگه یه دختری رو باهات میدیدن، اولین چیزی که به ذهنشون میرسید و میپرسیدن این بود که: نامزدته؟! مبارک باشه!

ولی 

الآن تو هر شرایطی اگه با یه دختر ببیننت، اولین چیزی که به ذهنشون میاد و یه سری میپرسن و یه سری هم ترجیح میدن نپرسن و برن پشت سرت غیبت کنن اینه که: دوست دخترته؟! 

این پوست اندازیِ فکری طی این سال ها خیلی جالبه!


+ الآن این پست هیچ پیامی مبنی بر نامزد یا دوست دختر داشتن شخصِ خاصی نداشت! کاملأ کلی و برداشتی بود از جامعه!

  • Neo Ted

یه مدتی میشد که دیگه از آب شهری استفاده نمیکردیم؛ دلیلش هم خب واضحه نسبتأ! آب شهری کمی تا قسمتی آلوده و مصنوعی و پاستوریزه س؛ بخاطرِ همین مسئله آبِ خوردنمون و چای رو از یه جای دیگه میاوردیم. از یه جای نسبتأ دور که تقریبأ نزدیکِ روستامونه ولی خب روستامون رویِ کوهه و جایی که ما ازش آب میگرفتیم روی کوه نیست؛ ولی آبش از روی کوه میاد و لوله کشی کردنش نزدیکِ جاده که ملت استفاده کنن. ما چند ماهی از این آبِ زلال و تمیز و به معنای واقعیِ کلمه طبیعی استفاده کردیم. این مسئله واسمون کاملأ عادی شده بود؛ درست مثلِ زمانی که از آبِ شهریِ مصنوعی و کُلُر زده و املاح دار استفاده میکردیم و لذت هم میبردیم. گذشت و گذشت تا وقتی که پدر واسه مأموریت رفت یه استانِ دور و جنوبِ شرقی و ما آبِ طبیعی مون تموم شد و عملأ دیگه به آبِ زلال و طبیعی دسترسی نداشتیم. اوایل واقعأ واسمون غیره قابلِ تحمل و سخت بود که مجددأ از آبِ شهری استفاده کنیم؛ ما داشتیم کاری خلافِ عادتِ چند ماهمون رو انجام میدادیم و این یعنی بر خلافِ جریان حرکت کردن و واقعأ سخت بود؛ ولی فقط یک هفته طول کشید تا دوباره به خوردنِ آب شهری عادت کردیم و دیگه سختیِ گذشته رو نداشت خوردنِش؛ و خیلی راحت آبِ شهری میخوردیم. همون آبِ مصنوعی و املاح دارِ آلوده.

این قصه ی خیلی از ما آدماس. نمیدونیم به چی عادت کردیم. نمیدونیم به چی عادت میکنیم. یادمون میره تو گذشته مون چی بهمون گذشته و چه چیزی شده بوده عادت و روزمره ی زندگیمون. ما آدما دیر میفهمیم و زود یادمون میره و آسون عادت میکنیم؛ جوری که حتی خودمون متوجه نمیشیم مدام در حالِ عادت کردنیم؛ ما آدما مدام در حالِ عادت کردنیم! فقط نوع و مدلِ عادتمون متفاوته!

* عنوان اسمِ فیلمه فکر کنم! البته تقریبأ!

  • Neo Ted

بعد از تموم شدنِ فصلِ اولِ « پسر تاریکی » خیلی فکر کردم که ادامه بدمش یا که کافیه و دیگه نیاز نیست ادامه بدمش. ولی این مدت که ننوشتمش به این نتیجه رسیدم که جای خالیش داره تو تخیلاتِ ذهنم حس میشه و اگه ننویسمش به خودم و تخیلم خیانت کردم! پس امشب تصمیم گرفتم به امیدِ خدا دوباره شروع به نوشتنش کنم و فصلِ دومش رو شروع کنم. 

خیلیاتون میدونید پسرِ تاریکی چیه و یه سری هم لطف داشتن و با دقت دنبالش کردن و خوشحال بودم و هستم که پسرِ تاریکی رو اشخاصِ باهوشی دنبال میکنن و برداشت های جالب و قابل تأملی هم ازش داشتن؛ ولی یه سری هم تازه به جمعمون پیوستن و نمیدونن پسرِ تاریکی چی هست و داستان از چه قراره! یه توضیحِ کوچیک میدم در موردش پس.

پسرِ تاریکی یه جور رمانه که بصورتِ یادداشت طور نوشته میشه و سِیرِ داستانی داره و فصلِ اولش هم تموم شده. واسه خاطرِ حفظ شدنش از عزیزانِ کاپی کار، رمز دارش کردم؛ بخاطر همین یه عده فکر میکنن یادداشتِ شخصیه و رمز نمیگیرن؛ ولی خب اینطور نیست! پسرِ تاریکی شخصی نیست! ولی هرکسی هم نباید بهش دسترسی داشته باشه. بخاطر همین رمز دارش کردم.

حالا اونایی که میخوان پسرِ تاریکی رو از ابتدا بخونن و علاقه دارن به این کار، میتونن از اینجا دسترسی داشته باشن به مقدمه و قسمتِ اول تا پایانِ فصلِ اولش که خب زیاد هم نیست! یادداشت ها کوتاه هستن و فکر نمیکنم حوصله ی کسی سر بره! اگه دوست داشتید میتونید بگید تا رمز ها رو بفرستم واسه تون.

واسه فصلِ جدید هم هر کسی تمایل داره همینجا بگه تا به محضِ انتشارِ اولین قسمت از فصلِ دو که معلوم نیست کِی منتشر شه، واسش رمزو بفرستم. رزروِ رمز داریم مثلأ :))) 

خودم که خیلی خوشحالم از این شروع دوباره، امیدوارم شما هم لذت ببرید.

+ پوسترِ فصلِ جدید چوطوره؟!

  • Neo Ted

طبقِ معمولِ هر سال، اولین روزِ سالِ نو رو به روستامون رفتیم؛ البته قبلش به شهرستانِ خودمون رفتیم و به مادربزرگم [مادرِ مادرم] سرِ کوتاهی زدیم و فاتحه ای هم در خانه ی عزیز از دست داده های سالِ نود و پنج خواندن [ بنده آجیل لمباندن در خانه ی مادر بزرگ رو ترجیح دادم و نرفتم طبقِ معمول ]. بعد از یکی دو ساعت به سمتِ روستامون، که سکونتگاهِ پدر بزرگ و مادربزرگمه [ پدری ]، حرکت کردیم. در بینِ راه یک مرغِ نسبتأ زنده هم گیریفتیم. نسبتأ زنده یعنی کلأ تکلیف این مرغ های بدبخت روشن نیست که! زنده هستن که بمیرن [ کشته بشن ] و اسبابِ شکم سیریِ ما آدمای همه چیز خوار رو فراهم کنن.

یک ساعتی طول کشید تا به ابتدای راهِ اصلیِ روستا که توسطِ یه پل به راهِ روستا متصل شده رسیدیم و کیه که ندونه یکی از باحال ترین حس های دنیا گوش دادن به موزیک های مورد علاقه تو ماشینه؛ مخصوصأ اگه یه پوشه ی مخصوص باشه و عید هم باشه و توی راهِ روستا هم باشی و همه ش آهنگ ها رو با برادر و خواهرِ کوچیکتر از خودت همخونی کنی! 

  • Neo Ted