یه روزی مثل امروز،تو یه روزِ نیمه سرده پاییزی،یه دونه ی سیب از آسمون چکید روی زمین و جوونه زد؛خیلیا از این رویش خوشحال بودن و از راه های مختلف خوشحالیشونو نشون دادند ؛ولی دو نفر خیلی خوشحال تر بودن و شاکرِ خدا که این دونه،جوونه شده و قراره یه روزی درخت شه!یه درختِ سیب که تنومند و سرو مانند سرش بالا باشه و ریشش توی خاک!
اون دو نفر خیلی تلاش کردن واسه ریشه دار شدنِ این درخت؛تا جایی که تونستن مواظبش بودن تا آب حوالیِ ریشش زیاد نشه تا مبادا خیسیِ آب،ریشه ش رو سست کنه!
ولی امروز!این درخت یه سال سنگین تر شدِ؛داره یاد میگیره که فصل ها در چرخشش هستن؛پس دلش به چهچهِ بلبلِ بهاری،زیادی خوش نباشه که قار قارِ زمستونیِ کلاغ توی راهِ!
داره یاد میگیره اینکه گاهی اوقات سرش شلوغِ،واسه فصلِ برداشتِ میوه س!تو زمستون فقط کلاغ ها باهاشن!همونایی که شاید هیچ وقت دوستشون نداشتِ!
این درخت میدونه بالا بودنِ سرش رو مدیونِ چیه!مدیونِ ریشه ایِ که دو تا باغبون شبانه روز واسش زحمت کشیدن!
خوب میدونه کسانی که به تنه ش تکیه میدن،یه روزی میتونن با تبر کمرشو بشکنن!پس حواسش باشه کیا متکی بهشن!
این درخت یاد گرفته سایه بده،ولی واقعأ مقصرِ ریزشِ برگ ها نیست!گاهی اوقات لازمِ تنها باشه!پس دوست داره درک بشه وقتایی رو که تنهاس!
این درخت هنوز میوه ای رو که میخواد،نداره!خوب میدونه باید بهش برسه که بشه یه درختِ امید!درختی که ازش امید چیده بشه،حتی شده به قیمتِ شکسته شدنِ شاخه هاش زیرِ پاهای بچه های بازیگوش!
امروز که بگذره یه خطِ دیگه اضافه میشه به روی تنه م و چوب خطِ حیاتم،یکی دیگه ازش خط میخورده و من،پیِ رسیدنِ به نور،هنوز سردرگمم!
- ۱۱ نظر
- ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۵