Neo's Text

بیخیال لطفأ!
Neo's Text

میخواهی من را بُکُشی؟! قدرت فکر کردنم را بگیر! خیال پردازی هایم را کور کن! نیروی بی مرزِ تخیل را در ذهنم بِخُشکان! دیگر نیازی به ترکاندن مغزم نیست! منظره ای کثیف و چندش آور خواهد شد؛ رسانه ها هم از تو غولی بی شاخ و دم خواهند ساخت. کار را پیچیده نکن! نوکِ اسلحه ات را به سمتِ قلمم بگیر...
عکس‌نوشت:
آره رفیق.

پیوندهای روزانه

ساندارک روایتی است از تضادها، نور در تاریکی، امید در ناامیدی، سفیدی در سیاهی محض، یک دنیای خاکستری! دنیای خاکستری ای که آمده تا اثبات کند مجاهدت بی انتهاست، آمده تا نوری باشد در سیاهچال های تاریکیِ امروزِ انسان هاست.

سالها پیش که مردم در جهالت و تاریکیِ دنیای خود گم شده بودند، برای آنان نوری فرستاده شد که نجات بخش حقیقیِ بشر تا به امروز بود.اما امروز پس از سال ها تاریکیِ حقیقی تحقق میابد و ما انسان ها مقابل نور مقاومت میکنیم، خودمان هم باور کرده ایم که تن دادن به نور مساوی است با قربانیِ دشلایت شدن، و نمیفهمیم که شاید برای ظهورِ نور هم باید قربانی داد، باید دفاع کرد و ایستاد. این همان چیزی است که جستجوگرانِ نور بخاطر آن جان دادند، رفتند تا اثبات کنند ماندن همیشه با عزت نیست، گاهی در رفتن لذتی هست که درماندن نیست.

ساندارک، قصه ی امروز ماانسانهاست؛ همگی معنای خفقان را درک میکنیم اما چشم میبندیم روی تاریکی. در رویایمان با نور زندگی میکنیم تا مبادا شکار محافظان دربار دشلایت شویم. و بااین نوع زندگی خو میگیریم، به آن عادت میکنیم و تاریکی را بعنوان بخشی از وجود جامعه میپذیریم و آنقدر تاریکی جامعه در وجودمان نفوذ میکند که سراپا همه تاریکی شویم؛ که خوبی برایمان کابوس شود؛ که رویای نور در وجودمان بمیرد و تسلیم خواسته های دشلایت صفتان شویم.

اما همیشه اوضاع همینطور نمی ماند گاهی در جامعه ناهمتایی یافت میشود، که حقیقت وجودی اش نفوذ ناپذیر است. و همان ناهمتا،همان ساندارکِ قصه ، تحولی ایجاد میکند که چتر تاریکی را از آسمان زمین می رباید و روشنایی را دوباره مهمان قلب ها میکند.

شاید تمایل من به این قصه برای همین باشد، وجود من را نیز تاریکی تسخیر کرده است و ساندارک برایم امیدی است در ناامیدی. شاید همه ی ما را تاریکی فراگرفته است، اگر نگرفته بود، باید ساندارکی ظهور میکرد، باید تحولی ایجاد میشد و باید ستاره ای دوباره میدرخشید. اما سیاهچال های تاریکی کماکان پابرجاست و پرتو نور روز به روز کم رنگ میشود.

به امید روزی که گفتگو به جای شمشیر، مهربانی به جای کینه ورزی، و آینده ای روشن به جای گذشته ای سیاه بنشیند.


+ با تشکر از pokerface

+ هر کسی خواست پسرِ تاریکی رو بخونه بگه تا بهش رمز هاشو بدم.

  • Neo Ted

خشم و هیاهو

ابد و یک روز

و امشب هم لانتوری

و یقینأ این لیست ادامه دار میشه در آینده و نویدِ محمدزاده، نویدِ یک بازیگرِ درجه یک تو سینمای ایران رو میده! یه بازیگر که فقط خودش میتونه یکی مثل خودش باشه ;) 

فقط موندم این بشر تا الآن کجا بود؟! 


لانتوری درد بود، ولی واقعأ بود! سیاهِ الکی نبود! یه سیاهِ واقعی بود! سیاهِ اصغر طور نبود در واقع ;))

اینم یه دیالوگ از لانتوری:

اگه دوسش ندارین شوخی شوخی باهاش نگردین..

جدی جدی عاشق میشه

زندگیش میشه جهنم ...

+ اتاق فکر بروز رسانی شد ;)

+ پستِ قبل


  • Neo Ted

یعنی نظریه ی نسبیتِ انیشتین جلو این نظریه ی لبوئگرام باس موریانه خور شه! ارتباطِ مستقیمِ حجمِ لب و لوچه با حجمِ فالوئر و لایک، جزایرِ لانگرهانسِ انیشتین رو منهدم نموده به عبارتی! چنین فضایی قابلِ تحمل نیست!

  • Neo Ted

این عکسو امروز تو دشت از سلطان جان و زنش گرفتم ;))) 


  • Neo Ted

درحالی که زیپِ کاپشنِ چرمی اش را که از جنسِ پوستِ کروکدیل بود، تا زیرِ فکش بالا کشیده و صدای برهم کوبیده شدنِ دندان هایش را به وضوح میشنید، در برابرِ بنزِ s300 خودش ایستاده و با چراغ قوه ی iphon 7 خودش سعی در خودنمایی در برف و بورانِ عصبانی داشت تا شاید فردی در آن کوهستانِ بی رحم پیدا شود و نجاتش دهد. از شدتِ سرما و بوران، مدام از این پا به آن پا میپرید و دست هایش را هرچند ثانیه در جیب میبرد و گوشی را جابجا میکرد تا یخ نزنند! هم گوشی و هم انگشتانش!  

چند ساعتی گذشت و علاوه بر کم سو شدن چراغ قوه ی گوشی به واسطه ی اتمام باطری، نورِ امید هم در دلِ جوان به خاموشی میگروید! با یک چشم نگاهی حسرت بار به درصد باطریِ گوشی انداخت و با چشم دیگر، محوِ چشمانِ پر ذوق و شوقِ عشقش که در بک گراند گوشی در آغوشش گرفته بود، شد و قطره اشکی یخ زده از چشمش متولد شده؛ البته مثلِ جنینِ مرده! دیگر تقریبأ نا امید شده بود که ناگهان در میانِ بورانِ یخ و برف، نوری از دور دیده شد. نزدیک و پر سو تر شدنِ این نور همانا و شعله ور تر شدنِ روشناییِ آتش ِ امید در دلِ جوان هم همانا! یک فولکسِ قرمزِ عتیقه که سپرِ جلویش تقریبأ از جا در آمده و به طنابی ضخیم بند بود. البته رنگ پریدگی و زنگ خوردگی های نقاط مختلفِ ماشین هم به شدت توی ذوق میزد؛ در حدی که در آن برف و بوران هم قابل مشاهده بود. با کمترین سرعتِ ممکن و قار قار کنان به سمتِ پسرِ جوان آمد و در برابرش ترمز زد. پسرِ جوان با حالتی عصبی و طلبکارانه درِ ماشین را باز کرد و به سرعت نشست و با تمامِ قدرت در را بست و گفت: پنج ساعته اینجا تو این برف و بوران واستادم هیچ آدمی پیدا نمیشه نجاتم بده. لعنت به این زندگیِ لعنتی که اینقدر لعنتیه! تو کجا بودی پیرِمرد! 

پیرمرد لبخندی ملیح زد و با لحنی آرام گفت: این در سی و هشت ساله داره باز و بسته میشه پسر! توان و تحملِ این ضرب و شدت رو نداره! عینِ من پیر و فرتوته! یهو زمین گیر میشه تا خودِ شهر میبایست آلاسکا میبستیم ها! حالا چرا اینقدر عصبی هستی پسر! اون بخاری برقیِ زیرِ پاتو زیادتر کن تن و دلت گرم شه پسر! 

پسرِ جوان با همان اخم و تَخم بخاری برقی را زیاد کرد و دوباره با همان لحنِ تند پرسید: نگفتی کجا بودی؟! یعنی راه نداشت زودتر حرکت میکردی و من اینقدر اینجا یخ نمیزدم؟! آسمون که به زمین نمیرسید!

پیرمرد کلاهش را روی گوش های قرمزش کشید و دنده را جا انداخت و راه افتاد و گفت: فردا سالگردِ عروسیِ من و همسرمه! سالگردِ چهل و هفتم! چهل و هفت ساله هر سال واسش یه دسته گلِ رزِ مخصوص میخرم که فقط یه گلفروشی داره! اونم تو شهرِ پلاکاردیاس! هر سال به یه بهانه ای از خونه میزنم بیرون و با خریدنِ این دسته گل از صمیم قلب خوشحالش میکنم! یه جور سوپرایزِ سالانه که انگار قصد نداره بی مزه شه! امسال هم به بهونه ی خرید دارو رفتم و دسته گل رو خریدم! 

پسر پوزخندی زد و در حالی که دستانش را در نزدیکیِ بخاری برقی گرم میکرد گفت: شما پیرمرد پیرزن ها هم مگه میفهمید عشق چیه؟! بابا شماها دیگه ازتون گذشته! بعدشم! واقعأ با یه دسته گل خوشحال و سوپرایز میشه؟! من که کمتر از ماشین نمیتونم نخرم واسه عشقم! اونم با کمتر از ماشین سوپرایز نمیشه! 

پیرمرد لحظه ای آن لبخندِ گره خورده بر لبش بسته شد و گفت: برای من و همسرم، عشق توی پول و تجملات معنی نمیشه! عشق یه چیزی وسطِ قفسه ی سینه مونه که هر چند وقت یه بار به بهونه ای یکم ازشو منگنه میکنیم به یه چیزی و بهم میدیم! حالا فرق نداره اون چیز چی باشه. میتونه یه لبخندِ سر

 صبح باشه وقتی که همسرم برام چای میریزه و یا میتونه همین دسته گلِ رز باشه که تک تکِ 47 تا گلش، علاوه بر اون بوی نابِ خودش، معطر و باردار از همون حسِ وسطِ قفسه ی سینه مه! این چیزیه که جفتمون به خوبی قیمت و ارزششو میدونم و با هیچ چیزی که بوی پول و اسکناس بده عوضش نمیکنیم! این حسی که وسط قفسه ی سینه هامون میتپه و جریان داره، قدرت و جذبه ای داره که هر چیزِ به ظاهر بی ارزشی رو ارزشمند و خواستنی میکنه! البته فقط واسه ما دوتا!

پسرِ جوان خودش را جمع کرد و طولی نکشید که بر اثر خستگی و گرمای مهربانِ بخاری برقی خوابش برد. وقتی که بیدار شد به شهر رسیده بودند و صبح شده بود! 

با همان حالتِ طلبکارانه و متکبرانه از ماشین خارج شد بی توجه به حرفِ پیرمرد در ابتدای راه، در را باز هم محکم بست و دسته چکش را در آورد و خودکار بدست امضایی بر چک زد و به سمت پیرمرد پرت کرد و گفت: هرچی دوست داشتی بنویس توش و برو با زنت حال کن و این حرفای عاشقانه ی قدیمی و تار عنکبوت بسته ت رو هم واسه خودت نگه دار و همون زنت.

پیرمرد نفسی عمیق کشید و لبخندی زد و گفت: واسه پول کمکت نکردم پسر! پولت باشه واسه خودت و عشقت! اون عشقی که واسه پول به آدم رو بیاره، روزی میرسه که از سر و دوشِ عشق هایی بالا میره که خیلی از تو بیشتر پول دارن! و این یه حقیقتِ محضه و سعی کن کاری کنی که بخاطر خودت عاشقت باشن، نه این چکِ سفید امضا و چرمِ کروکدیلِ تنت! 

پسر عصبی شد و درحالی که سرخ شده بود لگدی بر درِ ماشین زد و فریاد زد: خفه شو پیری! صدتا مثل تو در طول روز صدبار جلو من گردنشون آسانسوری میره بالا پایین و مطیعِ منن، اونوقت توعه عتیقه داری به من درسِ عشق و زندگی میدی؟! نکنه دلت به عشقِ همون پیرزنِ چروکیده ی پیرت خوشه که مثلأ خیلی خوشبختین و عاشق؟! فکر کردی کی هستی تو آخه؟! هیچی نیستی!

پیرمرد زیر لب اسمی را چند بار زمزمه کرد و وقتی عصبانیتش کم شد، کلاهش را بالا کشید و پس از بوسیدنِ کفِ دستش گفت: من همونم که اگه نبودم، تا الأن باید تابوتِ چند میلیاردیِ فلزیِ یخ زدت رو واسه عشقت میفرستادن تا هنوز یخِ جنازه ت باز نشده بره و روی شونه ی یه عابربانکِ دیگه با شوق و ذوق بخنده! 

دنده را جا انداخت و گاز داد و رفت به سمتِ صاحبِ تصویرِ حک شده بر کفِ دست و اسم زمزمه شده بر زیر لبش.


  • Neo Ted

شما دوستِ عزیزی که ادعای روشن فکریت پانکراسِ ملت رو پاره نموده و از طرفی لحنِ حرف زدن و برخوردت با بقیه رو متناسب با سنگینیِ جیب و ارتفاعِ پست و جایگاهشون تغییر میدی و به خودت اجازه میدی افرادِ سطح پایین رو  تحقیر کنی، بی زحمت یه فکری به حالِ بوی تفکراتت کن! بوی جوراب گرفتن دیگه! داری خفه مون میکنی لامصب! شستشوی فکری رو واسه امثال تو گذاشتن! اون مغزِ جورابیتو دربیار بنداز تو لباسشویی یه ملت رو دعا گوی خودت کن! اِی داغانِ اعظم!

[نقطه]

  • Neo Ted
یه مدته وقتی میرم بیرون، کوچه خیابونو با میدون جنگ اشتباه میگیرم! اصلأ چند دقیقه هنگِ هنگ اطرافو میبینم که همه لباسِ جنگی و ارتشی و چریکی پوشیدن، ولی خبری از تفنگ و تانک و موشک نیست! بعد به خودم میگم نکنه این ترامپِ کله پر طلاییِ لب ما تحتِ مرغی حماقت کرده حمله کرده به ایران؟! نکنه جنگ جهانیِ سوم راه افتاده؟! نکنه اینا آرماگدون رو راه انداختن بالاخره؟! اگه اینه چرا من هیچی نمیدونم؟!! چرا با لباسِ معمولی اومدم بیرون؟! چرا اینا همه دارن میخندن با این لباسای جنگی؟!! مگه جنگ نیست؟!!! چند دقیقه کلأ درحالِ اِرور دهی و بعدشم لود میشم و میفهمم این مدل لباس پوشیدن مُد شده! حالا با خوبی یا بدیش کاری ندارم؛ ولی همین حرکت میتونه لگدی محکم بر همون لب های ما تحتِ مرغیِ ترامپ باشه تا بفهمه ما جوونامون، چه پسر چه دختر، آمادگیِ نبرد دارن و حتی لباساشم پوشیدن! جامعه ی جهانی حواسشو جمع کنه با چه ملتِ آماده به جهادی طرفه! خلاصه از تِد گفتن بود ;)
  • Neo Ted

معتادم

مدت هاس انتظارت را میکشم...

  • ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۷
  • Neo Ted

چتر ها را نباید بست. هوای این شهر تمیز نیست. خیسِ باران که شوی، ایمانت سرما میخورد. بارشِ قطرات مسموم، مغزت را نشانه گرفته. زمین خیسِ شبهه های فکریست؛ حواست باشد لیز نخوری...

ابرها را باید کنار زد. چندیس در برابرِ خورشید جولان میدهند و این یعنی کمبودِ ویتامینِ حقیقت در مغزهای مان. 

چشم ها را باید گشود..

زمانِ خواب تمام شده است...

وقتش رسیده صفِ متکا فروشی سوت و کور شود.. رستوران ها ورشکسته شوند...

وقتش رسیده کتاب فروشی پاتوقِ قرارهای مان شود.. محل عاشق شدنمان شود... آلارمِ بیدار شدنمان شود... 

پاهایت را گرم کن...

قدم هایت را محکم تر...

دستانت را بزرگ و نگاهت را وسیع...

خورشید در انتظارِ ماست و حقیقت در بین تفاوتِ نگاه های مان خاک میخورد.


  • Neo Ted

دونه های برف روی موهات، تعبیرِ همون رویای بچگیمه..!

که من باشم و تو باشی و برف...

نفس زدن های گرمت توی آغوشم کارِ تو، و ها کردنِ دستات بشه کارِ من..!

که خودش یهِ سکانس از بهشت، وسطِ زندگیمه...

[همینجوری یهویی]

*داره برف میاد😐😂

* موزیک هم از آقای خاص ;) 


  • Neo Ted